بدونم و ندونم هيچ مهم نيست كه چي شد كه اينطور شد؟
موضوع اينه كه انگار دارم خل ميشم يا از اول بودم و دارم به اوج تكامليش ميرسم؟
اين شبها هيچ خوب نميگذره
هيچ خوب نيست
پر از خالي، پر از سكوت، پر از هيچي..... دائم به گوشهاي زل ميزنم و به صداي ور وره ذهنم گوش ميكنم كه موزيانه بهم طعنه ميزنه، طفلكي چهقده تنهايي!!!!!!!!!!!!!!
دست و پا میزنم به هر چیز که راه داد میچسبم از سنگ، چوب ، مته، فرز و .............. فقط باید با خودم مبارزه کنم تا دیوونه نشم
صدای مداوم وروره ذهن چیزی نبود که سالها در مسیرم باشه. دوباره برگشته. نمیشه ساکتش کنم
فعلا برم یهکاری بکنم پیش از اینکه مغزم منفجر بشه
دلم میخواد دو رکعت نماز بخونم
نماز صبر، نماز آرامش
بیحساب و کتاب
بی هیچی
برمیگردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر