چند صد بار معلم از اون سر کلاس فریاد زده باشه:
شهرررررررررررررزاد. دراز نردبوم دزدا. چکار میکنی؟
و من که تازه از خواب پریده بودم، قلم از دست شوت میشد از این سر تا اونسر کلاس
دراز بودیم و همیشه ته کلاس جام بود
میخواستی شاگرد اولم باشه؟
نمیدونم چه اصراریه که والدین میخوان رخت آرزوهای خودشون را بر تن اولاد کنند؟؟
خودم همینکه چشم به دنیا گشودم، اول پالت و قلم رو دادم به بانو دکتر مهرعلی
از اون زمان تا ...............................الان، طی این هزار سال، من همونم که روز اول اومده بودم؛ سایهی محوی از سالوادور دالی
یعنی دست خودم نبودم.
سعی میکردم بچهی خوبی باشم و همه حواسم به درس معلم
و زمزمهی بیمحبتش بدم.
سر در نمیآوردم اصولا این بانو یا آقای معلم داره چی بلغور میکنه ؟
مثل اینکه تو هم نمیفهمی من چهطور میکشم، میسازم و یا مثل بلبل چهچه نه مینویسم
منم نمیفهمیدم اعداد و طول و عرض جغرافیای و داستان ترکمنچای یعنی چی؟
« البته الان به لطف سیاست داریم زوری میفهمیم. ولی اون زمان فقط خدا شاه بود و میهن و به ما ربطی نداشت این اینگلیسیایی چشم بابا غوری گرفته،
چه بهسر این کشور آوردن ؟
که باز هم خیلی به کار من که هیچ ژن درک سیاست ندارم ؛نمیآد.
ذهن من برای تصویر سازی خبره است.
حتا گفتگوی درونیمم برخلاف شماها که با خودتون حرف میزنید، مال من تصویریه.
حالا به آتیش بگیم : چرا داغی؟
برگردیم سر اصل ماجرا
امروز از اون روزهای خدایگونهام بود
از صبح توی کارگاه و به کار خلقت
قاتی پاتیه رنگ و ......... تا همین حالا. ظهر هم دلت نخواد یه خورشت کرفس مشتی گذاشتم داره جا میافته
خلاصه که امروز تا میشده به خودم حال دادم و حال کردم و حالم جا اومده
خدا برای همگی بخواد
حیف از اون همه وقتی که صرف خیالات خام عاشقانه شد
چه بسی الان در بعد هشت انرژی پشت پایه نشسته بودم و با رد انگشتهام تصویر رسم میشد
یا شاید هم مجسم میکردم و میگفتم: باش و میشد؟
نه مطمئنم این یک قلم رو هرگز نمیخواستم
همه شوق زندگی در لحظاتیست که در کارگاه میگذره
اگه خلق نکنیم ، پس با چی حال کنیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر