همینطور مثل دیوونهها دور خودم پرسه میزنم، تو خونه ول میگردم
خونه که نه، بگو سالن شهرداری
خستگیهام زیاد شده، ناامیدیهام بیشتر، لحظات کسالت آور و توهم زا
تو گویی عین جنس، کانابیتس اصل
ولی اینکه در واقع کدومور توهم و کدوم ور اصل هم حکایتیست
اصلش اینکه خودم رو گم کردم، بد جور و نافرم
از کل فرمت زندگی، دلم بهم میخوره
از آدماش، بنبستهای مداومش
از کل ماجزایی به نام من
حوصلهام سر رفته، باید یه جایی برم
یه کاری بکنم
فکر میکنم، حالا که مشتری پا به قرص هست و مام که کم آوردیم، همه رو دلار کنم برم یه گوشه انقدر بخورمش تا یهجا بترکم
میدونی؟
از کجا بدونی وقتی من هنوز چیزی نگفتم؟
بچه که بودم و بعد از هر مرگ پاپ اعظم حضرت پدر قدم رنج میفرمود به همراه خانواده و سوگلی حرم که من بودم، به سینما
اول بدبختی منه علی ورجه بود. دلم نمیخواست توی اون تاریکی یهگوشه بشینم و زل به پردهای بزنم که ازش چیزی سردر نمیآوردم. در نتیجه حضرت پدر تا آخر فیلم هر چه پول خورد داشت به دست من میداد بلکه یه گوشه بند بشم
که نمیشدم و بهقول خانم والده خوشبهحال اونی که آخر شب سینما را جارو میزد
اما این سگه بگیر و بنشون باقی زندگی ما رو ضایع کرد
رسیدم وسط خط و از هیچی خوشحال نمیشم
نازکشیهای پدر کو
امن مادر کجاست
زندگی تلخ بودی همچون زهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر