۱۳۹۸ مرداد ۳۱, پنجشنبه

گور بابای منو تنهایی




پنج شش سالم بود و آرزوی عروسک چهره نما داشتم. با لباسی آبی و کلاه پر دار
ده دوازده سالگی هم شب تا صبح خواب دوچرخه‌ی ، سورمه‌ای را می‌دیدم که از دسته‌اش نوار های رنگی آویزان بود
سیزده سالگی خواب ساعت کامپیوتری می‌دیدم، شبیه اونی که چندتا از بچه‌ها کلاس تازه خریده بودند
هیچ کدوم دغدغه نبود زیرا پدر بود و مامان هرطور بود برام می‌خرید
از سن بلوغ دایره‌ی آرزوهایم از حیطه‌ی خونه بیرون زد، و فکر و خیالم پسر هم‌کلاسی و کمی بزرگتر که شدم، پسر همسایه‌ای بود که لباس نیروی هوایی به‌تن داشت
خلاصه که به فراخور حال آرزویی بود و خیالی. در نهایت هم به‌نوعی رسیدن
بعد شد آرزوی رخت عروسی و بچه... فلان گردنبند یا دوربین فیلمبرداری و . .. .از جایی که صندوق دار زندگی شده بودم
تقریبا تمامش محیا می‌شد
بیت و نه سالگی بس‌که کتک می‌خوردم و پول زور می‌دادم، خواب متارکه دیدم
آخر مردک به هوای ارث پدری شوهرم شده بود و بعد هم که معتاد شد، افتاد کنج خونه
آرزوی بعدی یافتن یک شوهر خوب شد خواب و خوراکم، انقدر سگ دو زدم تا فهمیدم باید اول خودم را بشناسم
افتادیم دنبال آرزوی آزادی از هویت مجازی و ساخت و ساز شخصتی جدید
یکی که خودم باشم
البته بچه هم گل گردنم بود و صد البته که اجازه ازدواجم نمی داد
 یا چشم و چال یاروی جدید در می‌آمد یا حکم تیرش
تقریبا هر چه که دیگر دختران حوا کرده بودند کم نداشتم، ولی روز به روز تنها شدم
تنهای تنها و خیلی طول کشید تا فهمیدم زندگی من قدر هیچ آرزویی نیست
حالا هر چه زور می‌زنم آرزویی پیدا کنم، هیچی نیست
ته دنیا درآمده و فهمیدم رضایت در هیچ خیالی نیست
هیچ خدایی هم آن بالاها ننشسته تا از تو حمایت کنه، تو رو ببینه و از دلت باخبر باشه
یا یه نخود دلش برات بسوزه و به رحم بیاد
دیگه خلع صلاح شدم
حالا من موندم و درد این‌که
آخه مگه می‌شه هفته به هفته یکی نباشه باهاش چهار کلوم حرف بزنی
مثلا، حالت چظوره، چه خبر؟ وضع هوا هم، خوبه
انقدری که گاهی صدای خودم را بشنوم
تلفن‌ها را هم بستم که پیش خودم خیال کنم،حتما زنگ می‌خوره ولی من خاموشم
چون تلفن روشن و سکوت زنگ  دردی است بدتر از غربت
بچه کجاست؟ ناف اروپا
گور بابای منو تنهایی هام و آرزوی مرگ هر ثانیه

۱۳۹۸ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

امداد های غیبی










شصت ساله شوم که چه؟
یک‌صد ساله شوم که چه؟
هزار ساله شوم....؟
دنیای که از چهل سالگی خارج از تحمل می‌شود و برگه‌های توهمات‌ش ریز ریز
به چه درد می‌خورد تا زندگی‌ات کش بیاید؟
عمر مفید توهمات بشری چهل سال است
تازه اگر خیلی خوش شانس باشی
بعد از آن اصرار به عادت‌های سفید و سیاه
امید به خیالات توهمی و امدادهای غیبی است

ته، دنیا




هنگامی به ته دنیا رسیده‌ای که دست به خودکشی می‌زنی.
 یعنی تمام باورهایی که از کودکی یک‌به یک برداشتی، مثل پولکی بر زمین ریخنه و دامنت تهی از زیبایی‌ست.
به درک تمام حرف‌های روشنفکرانه که تو را تشویق به پذیرش دردی می‌کنند که از توان تو خارج شده
جوی که هیچ، رودخانه هم اگر باشی ،وقتی لبریز می‌شوی چاره‌ای نیست
سیلاب خواهی شد و هر چه بر سر راهت قرار دارد را نابود خواهی ساخت
و چه کسی حق دارد انگشت شماتت به سوی تو بگیرد که خطا کاری؟
حتا خدای میان ابرها هم چنین حقی ندارد
زیرا هیچ‌یک به وقت عبور از تحمل، به یاری تو نشتافتند.
کمتر ادای آدمیت درآوریم که نه چشمی برای دیدن دیگران داریم نه قلبی مهربان برای فهم ظرفیت تنهایی‌شان

۱۳۹۸ مرداد ۲۸, دوشنبه

خیلی دور خیلی دیر




بچه‌ها همه چیز را باور می‌کنند، از دختر شاه پریان تا معجزات ستارگان، همایی که بر شانه می نشیند و بخت آدم‌ها را نیکو می‌کنند ... هر چه که بشنوند ساده و قابل پذیرش می‌شود.
در بچگی از تاریکی شب می‌ترسیدم، از سر بریده امام حسین تا فرق شکافته‌ی علی. خذایی که در آسمان مسکن داشت و گاه دمپایی ابری‌اش می‌افتاد پایین. و هر آن‌چه که در کارتون‌های تی‌وی بود مرا با خود ساعت‌ها و گاه ماه‌ها سرپا نگاه می داشت.
  بی‌بی می‌گفت: اگر آخوند سیدی در خیابان دیدی، به او سلام کن. امام زمان گاهی سر راهت می‌آد تا امتحان شوی. یا چهل سحرگاه دم در را آب و جارو می‌کرد، تا در روز چهلم خضر به دیدارش بیاید. 
    حتا مادر گفته بود، هرموقع گوشت صدای سوت شنیدی صلواه بفرست یا الله و اکبر بگو. حتا باور داشتم اگر دروغ بگویم ، شب وقتی در خوابم شیطان بر سرم جیش خواهد کرد.
   ذره ذره بزرگ می‌شدم و شاید در بند جن و پری نمانده بودم، اما هنوز احمق و ساده لوح بودم. به راحتی فریب می‌خوردم. پس از هر ستمی که بر من روا می‌شد، به انتظار عقوبت ستمگر دلم آرام می‌گرفت.
 یا بی حد و اندازه خوبی می‌کردم و باور داشتم ، خدا شاهد است.
خلاصه که همیشه برای حفظ خودم برابر بلایا به چیزی اعتقاد داشتم. و اگر بلایی سرم می‌آمد. حتا اگر بی‌گناه بودم، باور داشتم، حتما یک‌جایی ، یک طوری خطایی کردم که عقوبتش گریبانم را گرفته و ... همه و همه چون حاضر نبودم لحظه‌ای به عدل خداوند شک کنم.
  یا این‌که چشم‌های خداوند را از روی زندگی‌آم حذف کنم. که برگی بی‌اراده‌اش بر زمین می‌افتاد و هم از رگ گردن به من نزدیک تر بود.
  حالا بعد از نیم قرن، بعد از تمام بلایای که برسرم آمد و بی‌عقوبت ماند. پس از هزاران عبادات و معنوی بازی من هستم و برهنگی باور.
 از قرار دارم بزرگ می‌شوم، ومنتظر هیچ امداد غیبی نیستم زیرا انتظاراتم کوچه‌ای بن بست بوده.
منجی از راه نیامد و ظالم ظالم‌تر شد. و آنقدر ترسیده شدم که جرات ندارم حتا پار از در به بیرون گذارم.
تمام سال‌ها سعی نکردم مراقب خودم باشم، عاقل شوم، هر که از راه رسید و هر چه گفت، یله دادم به جانبش. بس‌که ساده دل بودم، یا بی‌دست و پا و خنگ. 
   حق زندگی را به هزار نام از من گرفتند و گفتم، حتما حکمتی درش بوده. قسمت بود، امتحان الهی‌ست،  خدا چنین اراده فرمود و ... یا به قول دون خوان، یا مولانا و ... فلان و فلان باید ترک عادت می‌کردم یا کاری نمی‌کردم و اجازه می دادم، زندگی به اموراتم رسیدگی کند. انزوا هم که خودش حکمتی بس الهی بود.
حالا در این سن و سال کجا بروم؟ چه بکنم؟ به جز آرزوی مرگ؟ که همه چیز بسیار دیر شده



۱۳۹۸ مرداد ۲۶, شنبه

آدم حالش بد است



آدم سالی چند بار گم می‌شود، سالی چندبار هم دوباره پیدا می‌شود. معمولا فصلش تابستان است. حالا این‌که زیر سر گرمی هواست یا احوالات گرگ و میش آدم، آدم خودش هم نمی‌داند. الان آدم وسط چله‌ی نابستان است، پرچم گم گشتگی و حیرانی‌اش را هم بالای سرش نصب کرده، و قبول دارد برخلاف تصورات متوهم کهنه، آدم مالی هم نبوده، شاید خودش به خودش دروغ گفته باشد روزی که درجه‌ی یک است!
آره کسی جز آدم فکر نمی‌کرده او می‌تواند چیزی در چنته داشته باشد، تازه مادرم که همیشه از بودنم شرمسار بود. یک روز به‌‌خاطر لنگ درازم و روزی هم چون نتیجه‌ی مستی و تجاوز همسرش بوده. خوب بوده است دیگر. وقتی به دخنر نوجوانی پیرمردی رحم نمی‌کند، مادری که می‌فروشدش و منی که از کمر پدر پیرم حمله‌ور شده‌ام به تخمک مادر؛ چه می‌توانم باشم؟ آدمی درجه‌ی یک ممتاز و فول آپشن؟
شاید از همیشه تمام این‌ها را می دانستم و انکار می‌کردم! حتا اگر هم خبر نداشتم یک جوری با هزار باره شنیدنش وارد مخم شده، شاید اصلا برای انکار تمام این‌ها به خودم قبولانده بودم، آدم درجه‌ی یکی هستم.
دیشب خودم را فتح کردم. بر هیچ قله‌ای نبودم، شاید روی دیوار کوتاه همسایه؟ 
« اوی آدم مگه تو کی هستی که از خودت این همه توقع داری؟ نکند پنداشتی بذر نفرت می‌تواند الهه‌ی عشق باشد؟ »
آدم وقتی بنا باشد این همه تلخ این همه تاریک و سیاهی خودش را باور کند، دلش می‌خواهد دیگر نباشد.
شاید هم بتوان در درجات پایین تر هم نفس کشید. اما چگونه؟ مانند کسی باشم که یک عمر معتاد به مواد بوده و یکباره بی جنس وسط بیابان افتاده!
آن‌هم حتا بی‌ نخی سیگار!
حتا یدون لیوانی چای احمد عطری!
کاش آدم وقتی نمی‌تواند خودش را شرایط‌ش را تحمل کند، جرات خودکشی داشته باشد. راستش خودم هم خیلی مطمئن نیستم لازم است ترک تن کنم ، یا نه؟ آخر گاهی یک چیزهایی موجب رضایت می‌شود. به یک چیزهایی دلم گرم می‌شود. فردا را دوست دارم و حتا آرزو می کنم هشتاد سال زندگی کنم. البته به ندرت. بیشتر هوای روحم طوفانی‌ست و ابری و بارانی. لعنت به این بازی‌های معنوی که یک عمر بار خودم کردم. همان‌ها که می‌گوید، بمان حتا برای هیچ.
بجنگ برای همه چیزهایی که حتا به بودن‌شان ایمانی نیست.
تا وقتی باور داشتم سری هستم بین سرها، اوضاع بهتر بود. هنوز امید باران بود. 
از دیشب که باور کردم هیچ کس و هیچ چیز نیستم، شرایط عوض شده.
هنوز انقدر بد نیستم که اقدام به انتحار کنم؛ شاید روزی دیگر.  آخر آدم چطور دل بکند از امیدهای وهمی. 
همان‌ها که یک عمر به فریب‌شان منتظر صبح نشست


عروسک کشی





بی‌بی با انگشت ستاره‌های تابستانی را نشان‌م می داد. « ببین اسم اون بزرگه زهره است»
 می‌دونستم دروغ می‌گه، آخه بی‌بی که سواد نداشت اسم ستاره‌ها را بلد باشه. داشت حواس مرا از اتاق میهمانی می دزدید.
مشت کوچکم چنان چفت شده بود که می‌ترسیدم خون از زیر ناخن‌ها بیرون بریزه. « بی‌بی چرا گولم می‌زنی؟ داخل اتاق چه خبره؟ » با ترس حرفم را قورت دادم. صدای مادر از اتاق به حیاط می‌ریخت، دامن آبی‌تازه‌اش را لمس کردم. رو به دیوار داد.
« مگه زوره، دیگه این زندگی را نمی‌خوام. جون به لب شدم. به چه زبونی بگم، آقا من طلاق می‌خوام.»
شوهرخاله صدایش را بالابرد تا حرف‌های مادر را گم کند.» 
من می‌لرزیدم. دلم پیچ می‌خورد که بی‌بی کشمش‌ها را در دامن سفید پر از مرواریدم ریخت.  کشمش نمی‌خواستم. 
« اون یکی ستاره رو ببین که رنگش آبیه. اسمش منجوق و ...» 
عروسکم روی تخت فنری بی‌تابی می‌کرد، به سینه‌اش زدم و به طرف اتاق دویدم.
کنار پای مثل ستون محکم پدر ایستادم. عروسک را نوازش کردم.:
« این از صبح داره گریه می‌کنه. آخه باباش رو میخواد»
پدر بی‌معطلی مرا به آغوش کشید. « بمیری هم طلاقت نمی‌دم. از بچه‌ات خجالت بکش.خانم»
شوهر خاله به رضایت خندید و دست‌ها را به هم زد. اگر پدر مادر را طلاق می‌داد، تکلیف بی‌بی و مخارجش چه می‌شد؟ لابد بعد از آن مادرم هم به گردنش می‌افتاد!
مادر فریاد کشان از اتاق بیرون رفت. بی‌بی با گردن کج وارد اتاق شد.
« چی بگم حاجی، دختره پاک هوایی شده. مگه آدم عاقل با چنین خونه زندگی ناشکری می‌کنه؟ می‌دونی حاجی، هنوز بچه است»

۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

LP - Lost On You





همیشه چیزهایی را در پشت سر جا می‌گذاریم. خاطره، آرزو و یا رویایی که زمانی چنان باور داشتیم که هر صبج به امید آن چشم باز می‌کردیم
شاید حتا عشقی ناخوانده ، تجربه نشده. همان قصه‌های هزارو یک شبی که از بچگی قصد کردم واردشان بشوم و در میانه‌ی راه از خواب پریدم ، و نه قصه‌گو ماند و نه کودکی‌های من.
آدم باید به چیزی به نقطه‌ای یا رویایی دل‌سپرده بماند، گرنه گم می‌شود، بین برگ برگ نومید شدن‌ها. بین راه‌راه مسیر عبور و هنوز آدرسی به دست. چه خیالی بود؟ من ندانستم، حتا از یاد بردم ساده لوحی‌هایی که برای‌شان می‌مردم. باورهای نرم و رنگین کمانی. چه عشق‌هایی که می پنداشتم بی هر یک از آن‌ها خواهم مرد. من هنوز هستم، نفس می‌کشم ، و چشمی به راه ندارم. حتا گوشم برای شنیدن زنگی خسته تر از آن‌که زنگ‌ها باز گذارم.
من که بودم؟ برای چه آمدم؟ چطور تا این‌جا رسیدم؟ به کجا می‌روم؟ 
درد همین‌جاست. دیگر تهی تر از هر نقش و نگارم . بی باور آرزویی، بی‌خیال رویایی، همه را به باد تجربه سپردم و با خود برد. حالا من خالی. بی نقشی برای فردا، بی طرحی برای پس فردا. حتا ا یاد برده‌ام که بودم؟ چطور می‌شد گذشته را آن‌همه با هیجان طی کرد و در امروز خالی بود؟
فردا هم می‌رسد مانند دیرو و پریروز و هنوز نمی‌دانم، شاید نمی‌خواهم که بدانم قرارهای بعد از این هست یا نیست!
نه شب عزیز ماند و نه صبح و نه ظهر. نه عطر عود چاره ساز بود و نه ترانه‌های ناب عاشقانه. نه راه‌های رفته و نه توقف‌های بي‌جا. 
زندگی چه می‌خواست برایم؟
من چه می خواستم از زندگی، جز قراری عاشقانه؟

۱۳۹۸ مرداد ۵, شنبه

چلک




دل تو دلم نیست زودتر پاییز بیاد و برگردم
خدایی تهران زیاذی فشرده
 ته انرژی آدم را ذر میاره

پایان فراوانی







قدیم‌ها که اهل عادت بودم و حیرونی. استاد خفه کردن خودم 
یعنی هنوز تمام نشده، می‌رفتم برای ادامه‌ی ماجرا که به خماری نخورم
مثل سیگار که باکس باکس انبار می‌شد که یک شبی به بی‌سیگاری نخورم
خلاصه کل هوم ، ته دربیار هر چی
یعنی اصولا هیچ چیز در ذهنم ته نداشت. مثل زندگی که می‌پنداشت جاودانه‌است
یا حتا عشق، که باید تا ابد می‌رفت.
گوشت کوبیده، انقدر می‌خوردم تا وقتی از شنیدن اسم‌ش به حال تهوع می‌افتادم
عاشق گوشت کوبیده می‌خوای؟ من.
از جایی که خداوکیلی غذای عیالواری‌ست و تنها خورش عاری از لطف
سالی یکی دو مرتبه، پیش بیاد، می‌خورم
ولی می‌خورم‌هااااااااااااااااااااااااااا الی ماشاء الله
یعنی سه چهار روزی غذا فقط گوشت کوبیده است، تا تموم بشه
کل داستان زندگی این‌جوری شده
تا وقتی چیزی هست یا پیش می‌آد، تا وقتی هست لذت می‌برم و وقتی تمام شد نمی‌خوام به‌زور کش دارش کنم
قدیم ترها هر بار پریا می‌آمد، یاد تمام عادات و ایثارهایی که به‌نام مادر در تاریخچه داشتم،   می‌افتادم و دلم نمی‌خوانست تمام بشه
وقتی هم می‌رفت یکی دو هفته‌ای عر می‌زدم و افسرده بودم
مثل اونایی که یهو مواد ازشون می‌گیرن
زندگی به تعادل میزون و قشنگ تجربه می‌شه
نه به آه و حسرت آن‌چه رفته
چنان که تو گویی پایان فراوانی‌ست و به‌سوی قحطی می‌رویم





۱۳۹۸ مرداد ۴, جمعه

مستاجر پررو




منه ذهنی من که از آغاز بنا بوده در مقام دوم شخص حضور داشته باشه
از منه من پیششی گرفته و اول شخص شده
گاهی دلش می‌خواد فریاد بزنه
خودش را به در و دیوار بکوبه
حتا موهاش رو بکنه و اگر دست داد خدمت هر کی بهش گفته بالای چشمت ابرو است را دربیاره
همین مواقع است که شناسایی می‌کنم
می‌فهمم این درد از خانه‌ی دزد داره سربر می‌آره
دزد دشمن= منه ذهنی
مستاجری که یک‌پا صاحب خانه شده
قرار بود فقط در نقش گوکل بازی کنه پردازش داشته باشه و خلاصه منشی در خدمت
به خودم آمدم دیدم، پست ریاست را از من ربوده و سوارم شده
چاره‌ای ندارم جز باز پس گرفتن خودم 
از خودی که من نیست
بازتاب‌های اجتماعی ، خانوادگی‌ست
آموخته‌های عمر پشت سر. دیروز و نگرانی‌های فردا
خلاصه که هم‌خونه‌ی پر دردسر

منه من





منه من همیشه درگیر دردهای بیرونی‌ست
دردهایی که حتما کسی جز من موجب و پدید آورنده‌اش بوده
زیرا من که کامل و بی‌نقصم
همه جز من کرم دارند، بیمار و ناخوش احوالند
اصولا من که خیلی بزرگ و بی‌نقصم
نه حسود، نه دارنده‌ی ذهن قاضی، نه خشمگیم و نه .... دردهای من ذهنی دارم
من همیشه درگیر دردم، زیرا دشمن‌هایی داریم که همیشه سعی بر آزارم دارند
حسودند و تحمل منه کامل و بی‌نقص را ندارند
همه‌ی انرژی‌های اطرافیانم خرج زخم زدن به من می‌شه 
همیشه کسانی هستند که اجازه ی خوشبختی و رضایت از زندگی را از من ستانده اند
ما بقی هم که دست خداوندی‌است که دوست دارد آزا ببینم، رنج بکشم و خلاصه بهشت را در جایی برای بعد از مرگم قرار داده
پس این منه کامل بی‌نقص توان چه چیز را در کمال بی‌همتای خود حمل می‌کند؟
بهتر است که این همه دشمنان ذهنی و خدای دژخیم را از خود جدا سازم
بل‌که به اراده‌ی خود
گندمی که بی‌نام پای به عرصه‌ی هستی نهاد و نه مادری داشت و نه اولاد کسی بود 
نه مادر کسی شد و نه خواهر دیگری
منه هیچ، زندگی را دوباره شناسایی کنم؟

۱۳۹۸ مرداد ۳, پنجشنبه

در جستجوی خدا




به تعداد نفوس عالم خدا وجود داره. خدای زرد پوست، سرخ پوست، سیاه پوست، قهوهای و سفید پوست
هر یک از ما در مواجهه‌ی حیرانی از هستی، به جستجوی خدا بر می‌خیزیم
به آن‌که مانند مادر خالق جهان بوده
اگر مادر به وجودآورنده‌ی من بوده، پس حتما عالم هم خالقی داشته
همان‌طور هم او می‌توانند مسبب غم‌ها و شادی‌های ما باشد، مثل مادر
تفکر یکی به‌جز ما از کودکی آغاز گردید
دوم شخص
زیرا ما قدرت فهم خطاها و یا دردها و چرایی‌های زندگی را نمی‌دانیم و هستی هول محور ما در حرکت است
یا من کردم یا یکی دیگه
من‌که خوبم و حیوونی و کامل، فقط پروبالم بسته
و چنین می‌شود که در کودکی هول بزرگ شدن هستیم
فقط من بزرگ بشم تا دنیایی کامل تر بسازم
این‌گونه منی کاذب شروع به رشد در ذهن ما می‌کند
هم‌چنین خدای خالق
هیچ‌گاه نمی‌فهمیم خدا چه و یا چگونه است؟
زیرا او نسخه‌ی برتری از ماست با قدرت‌ها فرا باور
کاش لنگ را می‌انداختم و به‌جای رفتن زیر چتر منه ثانی، به جستجو و شناخت خودم می‌پرداختم
از جایی که حس ضعف و درماندگی از روزهای اول تجربه می‌شه، بهتر است زندان بانی وجود داشته باشه
اویی که بشین پاشو داره، سرنوشتم را در دستان بزرگ خود نهاده و هر لحظه از من چشم بر نمی داره
مثل مادر یا پدر که ملموس ترین نشانه‌هایی است که رختش را بر تن خدا می‌کنیم

۱۳۹۸ تیر ۳۰, یکشنبه

هیچ ستان بی ذهنی




گندم تلخ شاهد من است
حضوری از یک دهه و نیم زندگی من
گندمی که بودم، گندمی که اینک هستم
شکست‌ها، شادی‌ها، اشک‌ها خنده‌ها و حتی عشق‌هایی که می‌پنداشتم تنها سبب زندگی است
راه‌های رفته و نیمه رها گشته. نقطه‌های آغاز و پایان. جنگ‌های بسیار 
خواستن مجازهای بی‌دلیل و از دست دادن آن‌ها با درد و ناشکیبایی
حالا می‌پندارم تفاوت کردم
غیر از این باشد خیانت به زندگی است
در این اکنون نه خواستار چیزی هستم و نه می‌پندارم با کسر چیزی از زندگی‌ بی‌نوا خواهم شد
تازه درک می‌کنم من هیچ آمدم و هیچ هستم

هیچ،  حاوی کل
کل زندگی،  کل حقیقت زیبایی و آرامش

شاید هنوز بلدش نیستم چطور در هیچ بمانم، بخندم و لذت ببرم
هنوز رشته‌های باورهای ذهن جمعی در ذهنم حضور دارد
با این تفاوت که انرژی خرجش نمی‌کنم و فقط می‌بینم. به مجاز بودن‌شان می اندیشم
سخت است. بسیار هم دشوار. هویتی که نیم قرن شکل گرفته را نمی‌توان یکباره از بین بردن
اما می‌شه درد نکشید و اشک نریخت و به آن‌همه خندید

خنده به باورهای مادری
به زنانگی ابزاری در نگاه دیگران
باور به وابستگی‌های خونی و قوم و کشوری

باید رها شد هم‌چون باد بادکی سبکبال و آزادانه در جریان زندگی شناور گشتن

من گندمم. این حتی نامی نیست که والده‌ام بر من نهاده باشد
یک زن یک انسان و یک زندگی

حالا این‌که در گذشته دختر کسی بودم یا خواهر دیگری و حتی مادر فرزند و ... مربوط به گذشته است
حقیقت لحظه‌ی اکنون است
زندگی یک به یک حقیقت هویت‌های کاذبم را نشانم داد
نتیجه‌هایش را دیدم و باور کردم. متوقف و درمانده نمی‌شم 
باور دارم هیچ‌یک حقیقت زندگی نبوده. خواسته‌هایی که در زمان تجربه و تمام شده

حالا نه از بودن‌شان شاد می‌شوم و نه از نبودن آن‌ها افسرده

باید هر لحظه حقیقت خودم را شناسایی کنم به دور از ور ور های ذهن مزاحم که بی‌وقفه می‌خواهد. حرف می‌زند. به گذشته و آینده می‌جهد. آرزو می‌کند و قضاوت گر ماهری‌ست که اگر مجالش دهی به یک‌باره حکم قتل تمام بشریت را صادر می‌نماید
زیرا بد و خوب بلد و خودش را بی‌گناه، معصوم، ستم دیده و... باور دارد که همیشه از دیگران آزار دیده


شکست و خودکشی




آدم‌ها در مرز میانسالی تا کهن‌سالی اگر هنوز مجال زندگی داشته باشند
به نقطه‌ای قطعی می‌رسند
باور شکستن و شکسته شدن به دست زندگی
تجمیع آرزوهای منه ذهنی و تلمباری شکست‌های آن؛ زیرا به‌نام زندگی و رسوماتش پذیرای آن‌ها شدیم
می‌پنداریم یا لایق رسیدن‌شان نبودیم و یا لیاقت داشتیم و دیگران با پلشتی راه‌های آن را به ما مسدود ساختند
همیشه برای آن‌چه که از ته دل‌ خواستم توان و اراده‌ی کافی داریم. آن‌چه که ما را نیمه‌ی راه دلسرد و مایوس و در نهایت همه را نیمه رها ساخته‌ایم چیزی نبوده به‌جز حضور آن‌ها در دل زندگی

زندگی  باید بخواهد. محقق شدن حتمی است
و ما که اصل زندگی هستیم

حال یا می‌شود در میانسالی مایوس و افسرده به گوشه‌ای کز کرد
یا لنگ را انداخت و اندیشید به این‌که واقعا از زندگی شکست خوردیم؟
یا این همه هیچ یک اصل زندگی نبوده و ژنریک‌های منه ذهنی‌ست و اکتسابی‌های من‌، ذهنی؟

به زندگی و نظم هستی باور دارم. به حقیقت درستی

از این‌رو هیچ‌گاه واندادم و نپذیرفتم که دیگران نگذاشتند زندگی کنم
با دنبال کردن راه‌های رفته و نظاره‌ی بی‌قضاوت هر یک به خود بازگشتم
آرزوهای مجازی و خوشبختی‌های کاذب ذهن جمعی
کم نیستند بسیار افراد دست یافته به خوشبختی‌های ذهنی که در نهایت خودکشی می‌کنند

منه نرسیده در اندیشه‌ی خودکشی! 
اوی رسیده هم در انجام آن؟!

باید نگاه کرد و اندیشید چرا در هر دو مورد به یک نقطه می‌رسند؟
غلط بودن راه خوشبختی یا زندگی
ما جادو شدیم
جادوی ذهن جمعی کهنه‌ی هزاران ساله
راه غلط بود و باید متوقف شد باید همه را از نو واخوانی کرد
خوشبختی در باورهای هیچ کدام‌ما حقیقت نبوده
خودکشی تنها راه من ذهنی‌ست که زود می‌ترسه، خسته و ناامید می‌شه و کم می‌اره
آره من‌هم خودکشی کردم
تا دلت بخواهد


منه زلال




همیشه به نقشه‌ی راه نیاز هست
این‌که بدانی مقصد کجا و چگونه برسی

دشوارترین مسیر راه تهی‌هاست
باز گشتن به نقطه‌ای که آغازم بود
جهان صفر
بی‌هویتی و ندانستن‌های ذهنی
دل کندن و رها سازی کل مسیر پشت سر
با نقطه‌ی صفر بازگشتن
سفر صفر ذهنی
دیگه نه باید آرزوها و باورهای ذهنی جمعی را حمل کنم
نه باور داشته باشم، موجب رضایت و خوشبختی‌ست
همه‌ی آن‌چه را که تجربه کردم و در هیچ‌یک جز درد نبود
جز اسارت و رنج ذهنی ندیدم
با جماعتی هم‌درد یکی شدن و با دردهای‌شان درد کشیدن
با آرزوهای‌شان آرزو ساختن 
باید نخواستن و ندانستن
یاد بگیرم هیچ نمی‌دانم
ذهن را خاموش و به هیچ پیوستن
 تا شناسایی روحی که به این جهان برای تجربه‌ی ذات  زندگی وارد شد

که بودم؟






روزی مثل یک پیله‌ی خالی وارد جهان شدم
نه اسم داشتم نه هویت،  در زمان ذره ذره چنان پر گشتم که از یادم رفت
در ازل پیله‌ای خالی، شفاف و نورانی بودم، زیرا با هجوم انباشتگی‌ها دیگر نوری که از درون و برون تابش داشت، مدفون شد
هر چه می‌رفتم باورهای زلالی که در آغاز ورودم برحسب توانایی‌های ذاتی داشتم یک به یک زیر تمام رخ‌داد مدفون شد
بچه که بودم پر از توان و انرژی کوه‌ها را زیر و رو می‌کردم
رویا می‌بافتم، قصد می‌کردم و و بی‌شک حقیقت می‌شد
اما با شکل گیری ذهن جمعی، خواسته‌هایم شکلی دیگر می‌گرفت
اشکالی که دیگر از آن من نبود، مال دیگران بود و آرزوهای من می‌شد
خواسته‌هایی که شاید حقیقتن برای سرشتم مناسب نبود و درد آور بود
آزادی‌ام را می‌گرفت و بند اشکالی فرعی جمعی می‌شدم
خودم را در قالب دیگران جا می‌کردم. عشق خواستم و جدا سری. زیرا تصویر موفق بیرون این‌چنین بود
بعد مادری خواستم و سعی بر همسری نمونه شدن که چیزی نبود جز دور و دورتر شدن از خود واقعی‌ام
شکلم محدود شده بود در بند آرزوهای جماعت بشری
یک‌به یک باورهایم از خودم، از زندگی و جهان رشته رشته در درونم می‌سوخت
ترسیده شدم. محدود و دگم
خودم را شبیه تمام کسانی می‌خواستم که در بیرون می دیدم و موفقیت به شکل داشته‌های بیرونی بود
ذهن جمعی
منه ذهنی که نه تنها حقیقت من نبود ، شخصیتی کاذب و مجموعه‌ای از دیده‌ها و شنیده‌ها می‌شد قدرت می‌گرفت
فکر می‌کردم خوشبختی یعنی ، در قالب دیگران جا گرفتن و موفق شدن
ماشین، زیبایی، ویلای خارج شهر و ..... هر آن‌چه که در ذهن جمعی برابر با پیروزی بود
چه سخت است از منه ذهنی رها شدن و به خویشتن خویش باز گشتن
مدام در سرم حرف می‌زند، قضاوت می‌کند، می‌ترسد و آرزو دارد
خشمگین است، مایوس و درمانده چرا که با آرزوهای جمعی هم به آرامش نرسیدم
با تمام داشته‌های موفقیت آمیز جمعی
شاد نبودم
زیرا از برای ذات من نبود
دانه دانه رشته‌ها می‌کنم
سخت است
سخت است یک عمر تارهایی را به‌خود چسباندن و از آن هویت گرفتن

۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

خر بی دم



     گوسفند، عزا و عروسی
     مادر



گم نشم




یک وقتی بود،فکر می‌کردم بین تمام جماعت انسان اگه یکی نباشه که آدم بتونه حرف‌های دلش رو  بگه 
براش از نگفتنی‌ها بگه و یارو فابریکا بفهمه یا  با هم فیلم دید و موزیم گوش کرد و ... حتما خل می‌شه!
 اما تجربه خوب چیزیه و تو یاد می‌گیری خیلی چیزها اون‌طوری که ما فکر می‌کردیم ساده نیست
حالا می‌گم  خوب بود اگر
 یکی باشه که فقط حرف‌های ساده و معمولی نخود لوبیا گرمی و سردی هوا و نرخ ارز و سیاست ترامپ با هم بگیم
حرف دل که بماند طلبم
در روزگاری که هنوز هیچ‌یک از نزدیکانم موفق به دیدن منه اصلی‌ام نشدند و منه فیروزه‌ای را همراه با فیلترهای رنگی ذهن خود می‌بینند. 
آیا هنوز رنگ حقیقی‌ام فیروزه‌ای‌ست؟ 
 با این‌حال میدانم باید تا تهش خودم باشم، آبی آبی
دختره بهم صورتی چرک می‌پاشه، بنفش می‌شم
در حالی‌که سعی دارم از آبی‌م حمایت و دفاع کنم
والده ام آبی من را با زرد خودش قاطی و به پندارش سبز رنگم.
بعد به خودم میام و میبینم از آبی من اثری نمانده
زیرا هنوز کسی آبی ام را ندیده.
حیران از خودم میپرسم :
اینی که این ها میبینند پس کیه؟
یعنی همه‌ی اینا منم؟


دروغ چرا؟
  
آدم که نمی تونه لال مونی بگیره حالا هرچقدر هرکی دلش می‌خواد توصیه به خاموشی کنه
فقط نباید من زد
این من زدن و دا‌سوزی برای منه بی‌چاره اضافی‌ست و یا حتی انتظار این‌که کسی برای خواندن این کلمات حضور داشته باشه
همین نوشتن و گفتن با گندم برای من یکی در تمام این سال‌ها مرحمی کافی بوده و خواهد بود
گور بابای درک 


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...