۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

وسوسه



اسم فیلم، همسفر
با شرکت بهروز وثوقی و گوگوش
سکانس، اتاق مسافرخانه
گوگوش: تو زن داری؟
بهروز: نه
نامزد چی؟
داشتم وقتی از سربازی برگشتم، حامله بود
عشق کسی که .....
بهروز در یک حرکت آرتیستانه یه نیم‌خیز برمی‌داره و می‌گه: ده آخه نوکر پدرتم چه کاریه این وقت شب تو ما رو یاد هر چی نداریم بندازی؟
حالا حکایت ماست
خلاصه که نشوندنمو پای یکی از این محصولات بالی‌وود که معلوم نیست کارگردان چطور سوژه کم نمیاره و سه ساعت تموم می‌تونه از عشق مایه بذاره
ای‌ول. دست مریزاد
ما که یه عمره خونه خراب فیلم هندی و دوباره فیل دیدم و دلم هوای هندوستان کرد
اما راستش یه چیزی قدیما بود که حالا نیست
حوصله
حماقت
خریت
زود باوری بگیر برو تا آخر. الان که هیچ یک درم موجود نیست و آموختم باید چارپنگولی مواظب خودم و دلم و احساسم باشم
شب دوتایی با هم خلوت کنیم
به گوشم نجوا کنه که زندگی زیبا و زمین جای امنی است
بهتره کمی استراحت کنیم.
از رسیدن فضاپیمای فلان به مشتری ناممکن تر شده
می‌فهمم این پدرسوخته این گوشه موشه‌ها قایم شده
ولی خب بازار نمی‌بینه
بذار دلش رو به سالی یکی دوتا فیلم هندی خوش کنه و منو به زحمت کشف و شهود نیانداره
خدایی‌ش می‌شه الان یهو عاشق شد
دیگه برای مقدمه و معما و شناخت و اینا وقت می‌گذره
حالا من،نوکر پدرتم. چه کاری ما رو یاد چیزایی که نداریم می‌اندازید؟
اگه بدونی یه‌دفعه چطور متحول شدم و دلم، عشق می‌خواد. جون به جونم کنن همیشه همون دختر مدرسه‌ایه باقی می‌مونیم که به یه سلام، مال
ده بار با خودت بگی، دیدی چطوری گفت سلام؟

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

من کو؟




اوج ترافیک صدر، شرق به غرب. منم یکی از اون همه
یواشی ماشین‌های همسایه رو می‌دیدم
بچه‌هه برام زبونش رو در آورد
یادش بخیر زمانی که ما از همه آد‌م‌بزرگا حساب می‌بردیم. خانم مادر داشت مخ آقای پدر را می‌خورد و به نظر بوی دعوا می‌اومد
خلاصه که هر یک به چیزی مشغول
زمان ترافیک، مربوط به روسا و آقازاده‌ها و ماشین‌ها یکی از یکی بهتر
عجب جامعة سیری! ای‌ول
البته اونایی که ندارن، ندارن که اینجا نیستن و به حساب بیان
با یه حساب سرانگشتی نگاهم از شیشه راه گرفت و نوک پنجه بالا رفت تا به سقف خدا رسید. یه نگاه شرمنده کن و بی‌گناه بهش کردم. گفتم:
خب این‌همه نعمت دادی بعد براش قوانین جیزه و اوفه گذاشتی
به فرض که من حوا باشم و در بهشت زمینی تو چشم از همه بپوشم. پس بهشت چه معنی می‌ده؟ می‌ذاشتی همون‌طور روح خالی و بی عشق تو می‌موندم و بیخودی اسباب زحمت
اطرافیان نمی‌شدم
ده یازده ساله که بودم. مدلم از این دختر تپلوها بود. وای به وقتی که خانم والده از یکی از شاهکارهای جدیدم پرده برداری می‌کرد و به قید دو فوریت، تبعیدم می‌کرد به اتاق. نه تی‌وی نه از
غذا خبری بود
از شانسم می‌زد و اد همون شب بهترین فیلم‌ها پخش می‌شد. غذا از دست خانم والده در رفته بود و خوشمزه شده و خلاصه هرآنچه که احساس بدبختی رو کامل کنه جوره
لای در بو بکش و صدای برنامه‌ها رو گوش کن
خب ببخشیدا اینم که شد همون
ما دایم روزه باشیم پس این‌همه خلقت تو به چه درد کسی می‌خوره؟
وقتی دخترای همسایه جمع می‌شدن تا توی خونة ما با من بازی کنند، من همه اسباب بازی‌هام رو می‌آوردم. اما همه رو نمی‌دادم
بعضی
باقیش فقط برای تماشا بود

دل‌داری



دیشب و امشب محاکمه شدم به دلیل این‌که بلد نیستم با مهربونی دلداری بدم
یعنی در اصل اصلا آدم مهربونی نیستم که کسی بخواد به من پناه بیاره
بچه‌ها دوست دارن زار بزنن، گند بزنن و تو هی بگی عیب نداره مامان جون. خودم درستش می‌کنم. یا هزارتا دروغ بگی تا دلداری داده باشی
خب به من چه اگه مدلم این‌طوری نیست
بچه رو تا وقتی تو بغل جا می‌شه پیشته پیشته می‌کنن
گفتم خب کسی تاحالا به‌من لازم نبوده دلداری بده. یا بوده کسی نبوده که دلداری بده. بیا و تو یادم بده.
می‌گه باید بگی عیبی نداره.
حالا گذشته.
و خلاصه حرف‌هایی که آرومم کنه. تو همه‌اش می‌خوای مچ آدم رو بگیری که دیدی؟ یادته ؟
در فلان تاریخ و ساعت در فلان کتاب خطی ثبت کردم، من
بتو گفته بودم که همین‌طوری می‌شه
گفتم خب، بیا بغلم عزیزم تا بهت دلداری بدم
البته اون‌که محل نذاشت
اما من یه رجوع به خودم کردم. هر چی زور زدم
دیدم اصلا دلداری بلد نیستم و هر کس فقط خودش مسئول وضع پیش آمده‌ست.
اینم یه جور بیماری‌ست؟
خدا کنه واگیر دار یا کشنده نباشه

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

تریپ هنری


البته من که فکر می‌کنم هنگام تولد، اول قلم‌مو و پالتم را دادم دکتر بعد خودم پا به این عرصة گیتی گذاشته باشم
مثل تمامی، هنرمندان بزرگ و شهیر دنیا که وقت تولد هنر نه تنها در خون‌شون که، در مشت‌شونم بوده
خلاصه، وقتی می‌خوام یه خط بنویسم ذهنم انقدر وراجی می‌کنه و از این شاخه به اون شاخه می‌شه که حکم، فسلخ مش‌قاسم و اینگیلیسی‌ها رو پیدا می‌کنه
آره، اصلش می‌خواستم بگم، تا چشم باز کردیم و رایحة هنری‌مون فضای خونة پدری را عطرآگین کرد. حکم دادند. هنرمند جماعت هم خله، هم گدا
در نتیجه من شدم باعث شرمساری و از طرفی اسباب آزادی
به واسطة همین منم یا مثل شامپانزه بالای درخت آب در هاون می‌کوبیدم یا نوک هلال ماه نشسته بودم و با قلاب ستاره می‌گرفتم
حرجی هم نبود. هنرمندا دیوونه‌اند
اما خدا وکیلی این همون حکایت یه نه می‌گم صد سال به دل نمی‌کشم شده‌ها
یکی می‌گفت: بابا شایعه است. اینو باب کردن تا هر غلطی که دل‌شون خواست بکنن
گفتم: آخه عامو، موضوع همون غلطه است که از نوع دیوانگی است و حکم قطعیت پیدا می‌کنه. چون دیگران به چنین بهانه‌هایی نیاز ندارند
یا مثل دیوانگی سیدا. هفته‌ای یه بار به مدت شش روز
دیوونگی که دیگه فورمول و فلسفه برنمی‌داره
دیوانه چو دیوانه ببیند ، خوشش آید
تو چطور؟



۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

ماری، بلاگرفته


هفده‌سال پیش وقتی تازه متارکه کرده بودم و هنوز خیلی جوان، با یک بانوی نیمه ایرانی، آلمانی دوست شدم به اسم ماری
من یه ماری می‌گم، شما تجسم نکنیدکه در وصف ناید
اون‌موقع هم‌سن الان من بود
بیوة پولداری که تازه به ایران برگشته بود و آقایان اراذل‌اوباش جمیعا آگاه از صفرهای حساب بانکی و انصافا زیبایی و زنانگی ماری دست به دست داده و همیشه یه مشت ساس و کنه دنبالش آویزون بودن و
ماری با لحجة بدترکیب و بی‌ریختش می‌گفت: منو ببر پیش یه ساحر، از اینا که می‌شناسی
البته که من به سمت تفرش می‌خندم چنین معجونی در بساط داشته باشم. اما برای چی می‌خوای؟
می‌خوام ببینم اگر در تقدیر من نیست عشق پیدا بشه و باید تا همیشه تنها بمونم، خودم و بکشم راحت کنم
اون‌موقع به حرفش خندیدم
ده‌سال بعد منم یه چیزی شبیه اون فکر می‌کردم و به خود قدیم می‌خندیدم
حالا به همه‌اش
واقعا زندگی چقدر مسخره است که بی اولاد ذکور آدم ممکن نشدنی باشه

waiting


همیشه، همه چیز همون موقع اتفاق می‌افته که نه تنها منتظرش نبودی، بلکه حتی یادتم رفته
مثل وقتایی که منتظری
منتظر هر چی. یه نامه، یه زنگ تلفن، یه دیدار.................... اتفاقی نمی‌افته
به محض این‌که نگاهت رو از پنجره برمی‌داری و جا عوض می‌کنی، راه‌ها باز می‌شه
انرژی انتظار از بتن سخت تره، فقط ارگانیک نیست که مشت پر کن و باور کردنی باشه
تو منتظر می‌شینی، خبری نمی‌شه. راه بند اومده. ماشین پنچر کرده ، کار پیش می‌آد و ....................... هر چی دوست داری پر کن. فقط فراموش نکن همیشه مردم در گفتن علت تاخیر صادق نیستن. مثل یه جور کرم
خلاصه که خواستم بگم انتظار بد دردیه.
ولی بد تر از اون. منتظر کسی نبودنه
مثل احوالات نباتی و کنونی من
نه زنگ
نه خبر
نه آدم زنده
زندگی تمام هیجانش رو از دست داده و من باید بگردم دنبال یک کدو قل‌قله زن
در راه ندیدی پیر زن؟
داره خودمم باورم می‌شه، یه چیم شده

ذهن، رخنة بیگانه



اگر می‌شد انبار ذهن مثل گنجة آقای " ووپی " یهو سرریز بشه بیرون. منم به اشراق می‌رسیدم
البته این مبحث برای معتقدان به ماده هیچ جالب و خوش‌آیند نیست
مثل همیشه. مثل گلی با خودم حرف می‌زنم. هرکی دوست داشت می‌شنوه
شبی خواب یک تصادف دیدم. اما چون ماشینم از جنس هیچ‌کدوم از سه ماشین توی خواب نبود.
فکر نمی‌کردم مال خودم باشه. اما ذهن موزیانه هلش می‌داد. چون
حسم رو ازش دیده بود. بد، خیلی بد. انقدر که بین همه رویاهایی که بیست ساله می‌نویسم، این از همه بیشتر درم مونده بود
حالا، سوال
حادثه رو من بوجود آوردم؟
من به آینده رفتم و حادثه رو دیدم؟
وقت تصادف حتی ماشینم اونی که در خواب دیدم بود، نه ماشینی که وقت خواب داشتم.
وقتی دوسال چارچنگولی به تخت چسبیده که نه بسته بودنم، تنها دشمن مزاحم، ذهنم بود. تمام ترس‌هام رو روی سقف اتاق می‌دیدم که منو به اون نقطه رسونده بود
ترس‌های شاید از بچگی تا حالاکه به‌کل زندگی‌م رو بی‌ریخت کرد. ترس‌هایی که یکی‌یکی پیدا و تجربه شد
خلاصه اینکه فهمیدم این سیستم مخابراتی و جاسوسی که دشمن منه، ذهن منه
ذهنی که وسیلة تجسم و خلقتمه
از مسیر خارج شده و در خدمت جناح دشمن قرار گرفته، و از کوچکترین نقاط ضعفم استفاده و فاجعه آفرینی می‌کنه
مثل دو سوی نیک و بد هستی
اون گند می‌زنه، خالق پاک می‌کنه
برای همین تصمیم گرفتم کنترل و محار ذهن را از قوای دشمن پس بگیرم و چاره‌ای ندارم جزحضور در لحظة اکنون که تنها حقیقت من و خدا در آن حضور داره
نه تخیلات آینده و خاطرات فقط تلخ گذشته
شده همین‌طور نشسه باشی، فقط خاطرات خوب و خوش‌خوشانی یادت بیاد؟
نه که نمی‌آد. خاطرات و کل اطلاعات در حیطة مغز و در هارد مستقر شده. مغز هم بخش کاملا تحت امر منه و تفکر عملی اختیاری
ذهن موزیانه می‌ره و بدترین را انتخاب می‌کنه تا انرژی به سمت بیرون، گذشته، هراس، تنهایی‌ها........... خلاصه جنس جور سرریز کنه
خدارا چه دیدی، لابد اون بیرون به مصرف غیر می‌رسه؟
هر چی که همچین حالت و بگیره که ...................
برای همین چاره‌ای جز مراقبه ندارم. باید هرلحظه مراقب خودم و عملکرد ذهن باشم
یه‌بار قدیما
بعد از تجربة مرگ، فکر کردم کمد رو خالی کردم
امادوباره پر و تلمبار شده. چون هنوز زخم‌هایی دارم که با یادآوری یه چیزایی، دردم بگیره و باید زخم‌ها رو خوب کنم
چون نمی‌دونم کجا هستند. مجبورم با دردها انقدر برم تا به سر منزل مقصود برسم و جای زخم وتاریخچه‌اش شناسایی، حل، بخشیده و آخر هم پاک بشه


ای فرزند آدم از ابلیس بپرهیز که او تو و نژادت را دشمن خواهد بود. توانایی جز وسوسه نداره
مواظب نسلت باش

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

سحرگاهان


خیلی طبیعی‌ست که دلم بخواد بنویسم. اما می‌ترسم
می‌ترسم از بغض موزی پنهانی که تمام قفسة سینه‌ام پخش و گاه بالا می‌آد و قورتش می‌دم
اصلا دلم نمی‌خواد بدونم چمه. چون من فقط به قدر ذهنم می‌دونم که مثل این هارد نازنین انباشته از اطلاعات و تاریخچة سیاه و سفید، شخصی کهنه و نا گرفتة موزة بابله
این بغض می‌تونه فقط یه حس دلتنگی زنونه باشه. اما چون چیزی برای دلتنگ شدن نیست. حکم فرق می‌کنه
دل‌تنگی مشکوک می‌زنه. شاید یه جور هراس باشه
خب لعنت به این دل، تنگ که نذاشت چارخط بنویسم و پا برهنه تو حرفام نیاد
چه می‌شه کرد این وقت شب؟
یه دوره کامل سه آنتن را ورق زدم. تی‌وی‌های دولتی رو کتک زدم، بس‌که مزخرف بود
ببین. آه! مچم و گرفتم
افتاده رو دور غر زدن
کارتون گالیور یه شخصیت دوست داشتنی داشت که هیچ وقت اسمش یاد نیست. یکی از لی‌لی‌پوتی‌ها که از باب همه چیز آیة یاس می‌خوند. من می‌دونم....... نمی‌شه. گیر می‌افتیم و الی‌آخر جنس جور و دست به نقد
الان منم یه چیزی نیم‌بند، اونم
بعد از تی‌وی خنثی؛ راه رفتم. خونه رو بارها قدم زدم. سیگار کشیدم. حوصلة موزیکم ندارم. اصلا حوصله خودمم ندارم. اما آخرش حالم خوبه و می‌دونم چیزیم نیست الی مکر ابلیس
مکر ذهن
اون منو غمگین دوست داره
من پایین می‌رم
خاطرات بسیار رو می‌کنه، پایین تر می‌رم. انقدر پایین که همه انرژیم پخش زمین می‌شه و ابلیس می‌بلعه
استخفرالله. ساعت از سه گذشته و فکر کنم فقط ادبا و دانشمندا بیدار باشن. الهی شکر که بزرگی منش اون‌ها مانع می‌شه فکر کنن، من چت کردم
البته همین‌که با دکترفاستوس مقایسه نمی‌شم جای شکر خواهد داشت و مراتب قدردانی متعاقبا اعلام خواهد شد
تو یه زن به سن من نشون بده، الان این‌طور مغزش ارور بده و بی‌وقفه لاتاالات سمبل کنه
همشهری‌های گرام چشم‌شون رو برای این پست بگیرن و راز داری کنند و خبر به آبا و اجداد ما نرسه، قربون همه‌تون فقط مونده ابوی گرام امشب دل‌نازکی کنه و من دچار آق والدین بشم
راستی داستان این آق چیه؟
من که هر چی فکر می‌کنم به نظرم آشنا هم نمی‌آد چه به مفهوم. می‌آیم از یکی هم بپرسیم، اد، می‌زنه و یارو فکر می‌کنه، خودت سوژه‌ای و ...... دا ری را دیریم رام
خلاصه که تا صبح هم بنویسم این لاکردار مثل بی‌بی طلا که روزی یک بلوز می‌بافت، برام داره سوژه ببافه و من بی‌وقفه و بی‌ربط بنویسم
بجوم
بگم
غرغره کنم و
زودتر پیر و
از بین برم
در شرط بندی خداوند با ابلیس، سر انسان ابله، سیب خور
یکی به نفع ابلیس
اون‌وقت می‌گن شرط بندی حرامه
خب واقعا اینم شد زندگی؟

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

نازی

الله اکبر
پناه می‌برم به خداوند بی منت و پر محبت
چی می‌شه گفت؟
بی‌شک هر لحظة هستی بر مدار مهر





عکس جنین 21 هفته ای به نام ساموئل الکساندر که در داخل رحم مادر احتیاج به عمل جراحی پیدا کرد و اگر از رحم خارج می شد ممکن نبود زنده بماند.
دکتر برنر جراح این عمل بزرگ بودند و جنین را در داخل رحم مورد جراحی قرار دادند.
در حین عمل جراحی جنین دست کوچکش را از شکافی که دکتر ایجاد کرده بود بیرون آورد و انگشت پزشک معالجش را فشرد و عکاس این صحنه ناباورانه را در تاریخ ثبت کرد.
دست پسرک کوچکی که برای حس قدرشناسی از رحم بیرون آمد و انگشت دکتر را به خاطر تشکر، فشرد.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

وداع




خیلی احمقانه‌ست که در بودن و حیات به ممات فکر کنیم
حقیقت فقط اینک‌ست که جاری‌ست. پیش رو یک سوال نه خیلی بزرگ، چیزی شبیه به الان
به‌قول قدما، از کوزه همان تراود که در اوست
به یک مراسم رفتم
مراسم وداع. بعد از مدت‌ها خودم را جای میزبان دیدم و دخترها نقش اولی‌ها
نه تنها این مراسم را دوست ندارم. بلکه وصیت کردم.
صحنة آخر باقی مانده را بدن یه آمبولانسی زحمتش رو بکشه ببره تفرش کنار ابوی گرام
خب از این یخ تر؟
تازه اگر راه داشت خرج پیک بادپا از آمبولانس هم کمتره. مبادا فردا ورثه ناراضی باشن
اما
همه اینا تمام؟
برام مهمه فکر نکنم ساده تر از یک سفر غیبتم عادی و پذیرفته بشه. اون‌موقع می‌فهمم همه عمرم را دادم به تباهی رفت
شیون زاری و سیاه که، نه. اما دو قطره اشک
اینا به قصد و اراده و سوییچ و هندل نیست
ماکروسافت هم هنوز برنامه‌ای رو نکرده برای ایگنور عواطف
حداقل برابر مدعوین یاوه‌گوی سراپا تقصیر ، شهادت سال‌های مادری، سهمم نیست؟
یعنی، اصلا زندگی نکردم؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

سایونارا




یادم نیست جز اوایل بعد از جنگ که جنس کره‌ای مد شد ما جای دیگه‌ای اسم این کره‌ای ها را شنیده بودیم
معلوم نیست دولت فخیمه چی از اینا خریده که چک‌شون پاس نشده و صدا و سیما هم جای طلب ، انبار فیلم کره را مصادره کرده
صبح و ظهر و شب بعد از غذا، فیلم کره‌ای
به‌خاطر اوشین نصفی از بچه‌های اون دوره چشم بادومی شدن، از جمله پریای من
سلام به نسل بعدی چشم بادومی ها
الان دیگه انقدر که با رده‌های اجتماعی. تاریخ و فرهنگ کره آشنا شدم، با دیار خودم نیستم
یادش بخیر، زمان جنگ می‌دید دم مغازه نوشته
مسواک با دفترچه بسیج یه جارو هم روش

باجی



خدا را شکر که از بچگی .... یه‌جا نشستن نداشتم و هنوز فیلم‌هایی هست که بعد از هزار سال ندیدم و با دیدنشون باب تفکرات نوینی آغاز بشه
آره. جونم برات بگه. ظهری دیدیم زیادی خسته شدیم، دکون و تعطیل کردیم و تو پنج‌دری پای جعبة جادو لمیدیم
اسم فیلم... نمی‌دونم
سال ساخت، هزار و سیصد و درشکه
برو به عهدی که بانو دلکش، نقش زلیخا بازی می‌کرد و از عشق این ماه‌وش نیکو کردار، کار به چاقو و جنایت هم می‌رسید
ال‌قصه موضوع جالب امروز یه چیز دیگه است
خانم شهین که همون وقت هم کلی برای خودش مامان شهین بود، در کنار آقای وثوقی که انگاری پشت لبش تازه سبز شده روی درشکه نشسته بود و دلبری می‌کرد
با یک حساب سر انگشتی، دیدم که عجب سکتة ناقصی زدن نسل قبل
نسلی که از حاشیه و زاویه به بهار خواب و بالکنی هجرت کرده و تی‌وی می‌بیند
زن‌ها بی‌عفت و چارقد ندارن. برای مردها لوندی و کرشمه‌ شتری رو می‌کنند
فکر کن زن ایرانی به فاصلة چند سال این‌طور متحول شد
خب عزیزم ما جمیعا آب نمی‌دیدیم گرنه همچنان ابو عطا می‌خوندیم
یعنی چه بمب متحرکی زیر اون پوشه و چادرها پنهان بود و چه پتانسیل بالایی داشت، قوی تر از چگالی عشق
چی شد یهو مامانا سر برهنه شدن، در جهت رشد و خودکفایی اقتصادی مملکت، بالا و پایین پریدن ودستمال حریر تبلیغ می‌کردن
همان زن‌ها که پشت در، انگشت به لپ فرو می‌بردند تا نامحرم صداشون رو نشنوه
هنوز سر حجاب چونه می‌زنن و اسمش شده حجاب
ذهی خیال باطل

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

جمعه با ، بیلی هالی‌دی

سلام به عصر جمعه که می‌شه با یک برش پای، سیب و فنجانی قهوه با شیر خوردش و تلخ هم نیست
تنها تفاوت در نگرش من نسبت به جمعه یا کل روزهای هفته فرق کرده
فهمیده، هیچ روز با دیگری تفاوت نداره
همه روزهای هفته تعبیر قشنگ زمان و مکان از من به منه
پس جای شکر باقی که، از تلخی جمعه به‌در شدم
البته الان شنیدن یه لایت موزیک قدیمی. خیلی قدیم
مثلا دهة شصت میلادی هم
اگر در خونه ملایم زمزمه کنه و با عطر عود از نورهای لطیف کنار اتاق چرخی بخوره و نفسی عمیق می‌کشم، می‌فهمم
هستم
پس تا هستم و هست دارمش دوست
یه چیزای عجیبی اخیرا توسط یک دورنگار به‌دستم رسیده که یحتمل از عوالم بالا رسیده و پای جبرئیل هم در کار باشه
اما یه سوال، بیا پایین

روز الست


به خاطر بياور ((موقعى را كـه پـروردگـارت از پـشـت فرزندان آدم ذريه آنها را بر گرفت وآشكار ساخت و آنها را گواه بر خويشتن نمود (و از آنها پرسيد:) آيا من پروردگارشما نيستم ؟ آنها همگى گفتند: آرى گواهى مـى دهـيم
راوی معتبره
بی‌شک، این اتفاق افتاده
چون ما به خواب می‌ریم و آینده را می‌بینیم
آینده‌ای که هنوز تجربة فیزیکی نشده. من می‌گم خواب و خیال، یا همون تصویری که خالق به تجسمش گفت: کن فیکون . ما موجود شدیم
پس، این کشف اخیر و مهم منه
ما از فاصلة خلقت تا اکنون که وقت تجربة زمینی من رسیده، کجا بودیم؟
همه می‌گیم، کجا قراره بریم؟
اما از کجا اومدیم؟
می‌گفت در روز الست تمام خلق از آتش تسلیم گذشتند، غیر از کفار
ما همین‌طوری می‌دونیم هست.
مایی که الان اگر امام‌زمان پیداش بشه باید مدرک و سجلد بیاره تا کسی باورش کنه
اما از بچگی، فابریک باورش داریم
طی دو روز خونه دور سرم چرخید و کل ماجرا عوض شدخیلی چیزها معنای تازه‌تری گرفت
چیزی که عده‌ای فکر می‌کنند تناسخ یا رجعت اسمشه. عدالت الهی
هیچ معلوم نیست تا من نوبتم بشه و بشم سیب‌تلخ، توی کدوم گوری چه آتیش‌ها که نسوزوندم و الان اینجام
بعد یاد اتوپیا یا مدینة فاضله افتادم. خب همینه دیگه
از قرار پیش از اینجا حسابی حالش رو بردیم و تحمل نداریم اینجا بمونیم
جایی که انسان‌ها جفت‌هاشون را دیدن
منم این‌ها رو خوندم و شنیدم. این ایام ماه مبارک، خیر و برکتش به تمام به من رسید
اما نسبت بهشون یه حسایی دارم، مخصوص خودم
تصویری مثل قطعات پازل. به همان شیرینی
حالا می‌فهمم چرا بعضی‌ها خیلی که نه انگار زیادی آشنان و تو فراموشی گرفتی، طرف کی بود؟
خلاصه که فعلا در جستجوی جهان تازه گرفتار شدم
بد طور
حالاتا حالا فکر کردی از الست تا حالا کجا بودی؟
بین این دوجا گیر کردم

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

چه خبر؟


وقتی خدا بخواد و کائنات خدا هم راه بده، یه شهاب سنگ قل می‌خوره می‌ره، هابل و لايي می‌کشه و از ماه هم رد می‌شه تا بره
صاف بخوره به ماهواره سنگی ما که هم‌چنان یادوارة عصر مقدس حجر و احوالاتش باقی‌ست
امواجش می‌آد و صاف می‌خوره به لپ‌تاپ، هونگی من
پست‌های آخر را نگاهی بنداز
پر از انرژی منفی
نق و غرهای احمقانه زد و سیستم و تا اونور راه شیری رفت و برگشت

داشتم به روزهایی که سر هر زنگ دستای تپلیم برای نذر صلواط رو به خدا می‌شد و دو گیس بافته‌ام از نفس نفس هراس، بالا و پایین می‌رفت فکر می‌کردم. آرزویی نداشتم مگر این‌که غیبم کنه و معلم منو نبینه.
خواب، یه صفحه انشا بی دردسر هم نمی‌دیدم. حالا با خدا چونه هم می‌زنم
فکر کن! چنی ما رو داریم به خدا؟ الله و اکبر
باز هم ناراضی و آرزو کنم ...........لاب لاب لاب نتیجه این‌که، ریخت نت‌ورک کانکشن می‌ریزه بهم و بعد از نبرد چند شبانه روزه، و انجام چندین فقره ریکاوری و مشت و مال بالاخره
ما تونستیم قفل این پنجره را بشکنیم و بگیم: یالله
چه خبر؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

به همین سادگی


تنهایی‌های من به همین سادگی‌ست
وقت مشکل و دردسر من به همة عالم و آدم مربوطم. اما هر زمان که هر مطلبی فقط در حیطة شخصی من باشه، به احد و ناسی ربط ندارم
می‌خواد شادی‌های بزرگم باشه یا اندوه و غم
چه اون‌موقع که مُردم و برگشتم، به کسی ربطی نداشتم.
اوه ، البته اشتباه نشه که، اگر برنگشته بودم، طبق خاصیت ایرانی‌گری، نه تنها به ورثة گرام مربوط بودم،« نه یه ذره ، که اصولا از بچگی‌م بهشون انقدرمربوط بودم که حتی اجازة وصلت مجددم در ذهن‌شون عبور نکنه ........تا ........... وقت مرگ
برای اون‌هایی هم که همیشه تنهام گذاشتن، بی‌شک برای رفع وجدان زخم‌های عفونی، بالاخره اگه زور می‌زدن یه خاطره‌ای، ته خاطره‌ای پیدا می‌کردن که با فکرش چارتا قطره اشک از چشم‌هاشون در بیاد
اما آدم زندة دو پا به کسی مربوط نمی‌شه
چه توقع‌هایی داریم ما به‌خدا؟!
خجالتم نمی‌کشم که این‌همه انتظار دارم
از اولین تماس ناشر که من‌رو نه به عنوان مولف، که به نام شریک خطاب کرد، کسی نبود که اخبار ذوق مرگی‌هایم‌ را بهش بدم. تا دیروز که بالاخره اولین سری کتاب‌هام به خونه اومد
فکر کن، هر چی به مغزم فشاز آوردم که حتی اگر شده یکی رو پیدا کنم که با شنیدن خبر مثل خودم که نه. یه نموره خوشحال بشه و شادیم را باهاش تسهیم کنم نیافتم
از حالا ذوقم برای کتاب‌های در راه بعدی کور شد
حکایت من الان حکایت پادشاه و شازده‌کوچولوست.
شاه بی ملت چه معنی داره؟
منه بی کس و کار چه معنی داره که بتونم باهاشون چیزی را تقسیم کنم
از این‌جا به بعد عقده‌ای می‌شم.
می‌شینم هر روز دعا می‌کنم، بلکه زودتر بمیرم و یکی بفهمه که شاید من بهش مربوط باشم
اینم از آخر قصد
خب، همینه که هیچی نشدم دیگه

مدرسه


آقا از تمرین غافل نباشیم
هر چیزی تمرینش خوبه و یه روز به درد می‌خوره. از وقتی درک کردم دیگران با شادی‌هایهم شاد نمی‌شن و فقط وقتی نگاهت می‌کنن که تو با زنجه‌موره‌ات بهشون حس قدرتمند رابین هودی بدی
یاد گرفتم خبر خوش را باید قورت داد و به کسی هم جز به تو مربوط نیست
وقتی دیروز کتاب‌ها رسید که باید بلافاصله برای یک جلسة مهم کاری بیرون می‌رفتم
در نتیجه فقط یک جلد برداشتم و از خونه زدم بیرون تا............ وقتی کارم تموم شد. من مونده بودم و ترافیک سرسام آور خیابان‌ها
یه گوشه پارک کردم و چند صفحة اول رو ورق زدم
دروغ چرا؟
صادقانه‌ترین احساسم این بود که دلم می‌خواست یکی از معلمین قدیمی منو یادش باشه یا اون هم‌کلاسی‌های بی ذوق که از نبودم سر کلاس و نگاه هاج‌و واجی که سر در نمی‌آورد معلم چرا داره سرم داد می‌زنه حسابی حال می‌کردن و خر کیف می‌شدن
بالاخره یکی از همین زهر نوشته‌ها رو ببینه و بفهمه، هم‌کلاسیش انیشتن بوده که سر کلاس فقط تک می‌گرفت
درواقع خدا را چه دیدی؟
چه بسا این تجدیدی‌ها و تک گرفتن‌ها باشه که راه نبوغ و استعداد همه گان را باز کرده
یا حتی سرکار خانم والده که عمری خودش رو ریز ریز کرد که تو آخرش هیچی نمی‌شی
خلاصه متوجه شدم، چقدر عرق شرم در این کلاس‌ها ریختم و خودم نفهمیدم
می‌دونستم نه در بازگشت به خونه می‌شه این هیجان را خواباند و نه در این ترافیک بی‌حیا
من مونده بودم و گلی
دستی به جلدش کشیدم، گفتم: خب اینم از دنیا
حالا اومدی که چه غلطی بکنی؟
بشین تاجی که سرمن زدن بردارن به سر تو بذارن
همون موقع اس‌ام‌اس پریا بوی ناخوش‌آیند دل‌تنگی و دل‌نازکی را به ماشینم سرازیر کرد
زنگ زدم، از لحن محزونش تا تهش رو خوندم. سرماشین را کج کردم و برگشتم خونه
گفتم گلی: دیدی، اینجا حقی جز مادر بودن نداری؟

فرزانه‌ی تمام عيار

اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد:
-او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخوانده‌ بود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب می‌آيند


پادشاه که می‌ديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس می‌خواند گفت:
-بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت:
-خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن می‌کنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
-نمی‌توانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازی طی‌کرده‌ام و هيچ هم نخوابيده‌ام...
پادشاه گفت:
-خب خب، پس بِت امر می‌کنم خميازه بکشی. سال‌هاست خميازه‌کشيدن کسی را نديده‌ام برايم تازگی دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت:
-آخر اين جوری من دست و پايم را گم می‌کنم... ديگر نمی‌توانم.
شاه گفت:
-هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر می‌کنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
پادشاه با عجله گفت:
-به‌ات امر می‌کنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت می‌فرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت:
-به همه چی.
-به همه‌چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های ديگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد:
-يعنی به همه‌ی اين ها؟
شاه جواب داد:
-به همه‌ی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمان‌تانند؟
پادشاه گفت:
-البته که هستند. همه‌شان بی‌درنگ هر فرمانی را اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنم
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج می‌زد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت می‌کنيم.
-وزيرِ چی؟
-وزيرِ دادگستری!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت:
-معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ايم. خيلی پير شده‌ايم، برای کالسکه جا نداريم. پياده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
شهريار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت:
-بَه! من نگاه کرده‌ام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه به‌اش جواب داد:
-خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود يک فرزانه‌ی تمام عياری

welcome




یه‌وقتی، دربه‌در عشق بودم و برای یک لقمه نان و عشق و موتور هزار تا بندرعباس ‌رفتم
هوسش که خوابید، الان حتی حوصلة فکر کردن بهش را ندارم. نمی‌دونم شاید چون تا تهش تجربه شد؟
می‌ترسیدم همین خستگی و دل‌زدگی به سر گلی هم اومده باشه؟
یه‌موقع وبلاگ می‌نوشتم و با بروبچ غش‌غش می‌خندیدیم و گلی سمَبل می‌شد
یه روز یکی گفت« یا شانس و یا اقبال، وبلاگه رو کتابش کن».
منم که رو دار گفتم، بسم‌الله.
انقدر که ادارة‌فخیمة‌ازمابهترون منو برد و آورد.
گفتیم بابا، گلی به گوشة جمال وبلاگ و پرشین بلاگ که گذاشت
این بچه همچی مفتی زبون باز کنه و بعدم دم بلاگر هم ایول که باقی راه ما رو داره
نه مجوز داره، نه شل کن سفت کن. خلاصه که امروز بعد از ظهر یادم افتاد که، وای!
گلی داره می‌آد خونه و نه تنها براش گل‌ریزون نکردم و گوسفند ابراهیمی سر نبریدم.
بلکه حتی بهش فکر نکردم که داره واقعا با پای خودش می‌آد خونه

کاش می‌شد با کلمات حال این لحظه رو وصف کرد و من در انتظار دیداری مقدس بودم. دیدار با قصد، کودکی بازگشته ؟
جخت پریدم و از تو اشکاف رخت نو درآوردم و خلاصه کلی چیسان فیسان به استقبال گلی نشستم

البته از چاپ راضی نیستم
اما بالاخره، این تجسم، زلال و کودکانه قدرت و آزادی پیدا کرد، که با مجوز فخیمة ارشاد با اهل جهان حرف بزنه

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

چه منی‌م، من


با یه حساب سرانگشتی متوجه شدم که ای دل غافل من یکی از نبوغ عصر حاضر
و یک شخصیت خیلی بزرگ و مهم‌ام،
چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ باور کن
تازه، خدا رو چه دیدی ، نشستی به خودت می‌آی می‌بینی تو هم کمتر از من نبوغ به‌خرج ندادی
نبوغ در پیدا کردن راه‌های زیاد، پذیرش آن‌چه به سرم می‌آد. من‌که یه در میون می‌گم، کارما بود که مجبور نشم، خفت دنیا رو بگیرم
خدا نگهداره نشونه‌های سعد و نحس
تونستم هزار بار مثل مارتوله پوست بندازم و نو بشم. گاه انقدر نو که با خودم رودروایسی بکنم
با میلیون‌ها دلیل چیز به چیز، راه‌ها رو به هم می‌چسبوندم و براش یه دلیل می‌ساختم، تا باور کنم، دنیایی حقیقی و مهم دارم
فکر کردی به همین سادگی‌ست؟
یادت بیار وقتایی که مدرسه زنگ انشا داشتیم، خط اولش می‌موندیم. حالا برات مثنوی می‌بافم، هفتاد هزار فرسنگ
دروغ می‌سازیم، پشت در. با هزار حیله و نیرنگ
استاد بزرگ در کشف رمز، خواندن افکار و روشن بینی. فقط همراه با کمی بدبیاری که بی تاثیر از چشم شوری و چشم زخمی و چشم بد نبود که همه‌اش، بیرون من بوده
خلاصه که بخوام بشمرم یه ده هفته‌ای وقت می‌خواد تا تمام دلایل اهمیتم را بشمارم
ببین تو هم بلدی مال خودت رو بشمری؟

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

زیبایی



بعضی‌ها خودشون می‌خوان که تاریک باشن، تاریک ببینن و تاریک تعبیر کنن
بعضی هم بالفطره زلال و سپیدن، حتی اگر بخوان نوک سوزنی را ببینند
بین این دو بعضی‌ها فقط گروه دوم دوست داشتنی هستن و دیگران را به خود جذب می‌کنند
تو حتی در عشق هم اگر پرده‌ها را بکشی، تاریکی‌ها را ببینی و زشت جو باشی، هرگز نخواهی توانست زیبایی زندگی و امکانات خدایی که در وجودت داری، به‌کار بگیری
بعضی می‌گن، نگو انسان خداست
پس چیه؟
وقتی روح حاضر در ما دمیدة اوست و از روح اوست. چرا ما هم انسان خدا نباشیم؟
فقط کافیه صفات الهی را به روز کنیم و در جماعت ابلیسیان تنها و جدا افتاده نباشیم
چطور می‌شه فقط زشتی‌ها را دید؟
چشم‌ها را حقیقتا باید شست و بعد، غسل داد که با چشم تاریک فقط جهنم را پیش رو داری
قابل توجه بعضی که یه نموره اینجا با من شوخی دارن بد نیست یادآوری کنم، من هم‌سن نوحم و شوخی با کوچولو‌ها کمی برایم، سخت هضم

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

می‌شه


می‌شه تنها بود و از تنهایی دق کرد
می‌شه دنیا رو پنجره‌ای رو به تاریکی دید و ضخیم ترین پرده ها را برابرش کشید
می‌شه از همه‌چیزش شاکی و طلبکار بود
می‌شه نق زد و با سنگ شیشه‌ها را شکست
می‌شه سبز بود و یک‌جا نشست
می‌شه شیشه‌ها رو هر لحظه پاک کرد تا لکی بر نگاهت نشینه
می‌شه خندید و راحت نفس کشید
می‌شه همه آنچه که نداری را یافت
می‌شه مثل شازده کوچولو به سیارات بسیار سفر کرد و مثل روباه
طلبة اهلی شدن باشی
البته به شرطی که اهلی شدن و رام کننده را دوست داشته باشی
می‌شه مال دیار رام شدگان، عشق باشی
می‌شه هم به برجک سیمانی و دور از دسترسی پناه برد و پرده‌ها را کشید
من در می‌زنم و از بین آن همه تاریکی دست دراز می‌کنم
دستم را بگیر


جمعة خنک


ببین خودت رو لوس نکن
من به اندازة موهای سرت که امیدوارم کچل نباشی، جمعه‌ها قهوة تلخ خوردم و جمعه رو باهاش قورت دادم
اما به جمعه چه که اگه بلدش باشم، بیشتر از تمام هفته می‌شه با سکوت و خلوت، کوچه پس‌کوچه‌های غروب تا سحرش را، تا پوست حال کرد
موزیک خوب
نور ملایم
تفکری باز و پذیرا برای دریافت هر آن‌چه در راه است
باور نیکویی و زیبایی غروب جمعه می‌شه، حال لیوان چای تازه دم احمد عطری، که روی میز کنار دستمه و
دوست داشتن و احترام به خودم
البته بعد از چرخیدن، دیدن
و به خود رسیدن را
با روشن کردن، عودی در مجمه برنجی کنار اتاق زیر، فانوس زرینی که
معبد تن، من است و در آن
روغن عشق می‌ریزم
جشن می‌گیرم

من گرفتگی


بچه که بودم مثل تمام بچه‌های دنیا از تاریکی می‌ترسیدم.
خیلی زود فهمیدم، تاریکی نبود نور ست و من از ندانسته‌هام در رنجم
اما، حالا بعد از تمام مبارزه‌ علیه جهلم.
می‌بینم روزی این خورشید گرفته و من در خواب و نفهمیدم، چنان به نور کم عادت کردم که وقتی دوباره تابید
کور شدم و خودم را گم کرد
شاید سال‌ها طول کشید تا، وسط یه باغ سیب دوباره، پیدا شدم
ولی نه سیب و نه اونی که یه‌وقت گم و پیدا شده
نه بال دارم که بگم پری هستم
نه بهشتی، که فکر کنم همچنان ملکم و مرغ باغ ملکوت
نه ایزد بانویی که ایزد مردی زاییده
و نه زن حقیری که، عمری توسری خورده
من نه منم
همین منم

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

یه وقتایی


یه وقتایی هست، یه عالمه حرف برای گفتن که داری ، هیچ. الانه است که اگه با یکی حرف نزنی، تیروئیدت ورم کنه و چه بسا خفه بشی
ولی خودت رو بکشی هم کسی نیست که حتی فقط بپرسی، خوبی؟
یه وقنایی هست برای یک دیدار هزار سال خودت رو وعده گرفتی و درست موقعی که وقت، گفتن شده. از زبون می‌ری چنان که گویی از مادر لال زاییده شدی
بعد هزار سال خفت، خودت رو می‌گیری که، کاش گفته بودم..... یا اصلا .... می‌تونی هر چی که دوست داری به این نقطه‌ها اضافه کنی
وای از وقتی که یه راز، یه مورد فوق محرمانه و حتی خانه برانداز نوک زبونت کمین نشسته بپره بیرون و تو حق نداری دهن باز کنی
یا وقتی که چشمات از در و دیوار راه گرفته و بالا می‌ره، ادب حکم می‌کنه یه چیزی بگی، حتی اگر شده از آب و هوا
اما انگار مغزت هنگ می‌کنه و از زبان مادری هم رفتی، دیگه چه برسه به چهچه زدن مثل، بلبل
بهتره صداش رو در نیارم که الان در کدوم مقطع گیر کردم و اسیرم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...