۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

من گرفتگی


بچه که بودم مثل تمام بچه‌های دنیا از تاریکی می‌ترسیدم.
خیلی زود فهمیدم، تاریکی نبود نور ست و من از ندانسته‌هام در رنجم
اما، حالا بعد از تمام مبارزه‌ علیه جهلم.
می‌بینم روزی این خورشید گرفته و من در خواب و نفهمیدم، چنان به نور کم عادت کردم که وقتی دوباره تابید
کور شدم و خودم را گم کرد
شاید سال‌ها طول کشید تا، وسط یه باغ سیب دوباره، پیدا شدم
ولی نه سیب و نه اونی که یه‌وقت گم و پیدا شده
نه بال دارم که بگم پری هستم
نه بهشتی، که فکر کنم همچنان ملکم و مرغ باغ ملکوت
نه ایزد بانویی که ایزد مردی زاییده
و نه زن حقیری که، عمری توسری خورده
من نه منم
همین منم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...