۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

دل‌داری



دیشب و امشب محاکمه شدم به دلیل این‌که بلد نیستم با مهربونی دلداری بدم
یعنی در اصل اصلا آدم مهربونی نیستم که کسی بخواد به من پناه بیاره
بچه‌ها دوست دارن زار بزنن، گند بزنن و تو هی بگی عیب نداره مامان جون. خودم درستش می‌کنم. یا هزارتا دروغ بگی تا دلداری داده باشی
خب به من چه اگه مدلم این‌طوری نیست
بچه رو تا وقتی تو بغل جا می‌شه پیشته پیشته می‌کنن
گفتم خب کسی تاحالا به‌من لازم نبوده دلداری بده. یا بوده کسی نبوده که دلداری بده. بیا و تو یادم بده.
می‌گه باید بگی عیبی نداره.
حالا گذشته.
و خلاصه حرف‌هایی که آرومم کنه. تو همه‌اش می‌خوای مچ آدم رو بگیری که دیدی؟ یادته ؟
در فلان تاریخ و ساعت در فلان کتاب خطی ثبت کردم، من
بتو گفته بودم که همین‌طوری می‌شه
گفتم خب، بیا بغلم عزیزم تا بهت دلداری بدم
البته اون‌که محل نذاشت
اما من یه رجوع به خودم کردم. هر چی زور زدم
دیدم اصلا دلداری بلد نیستم و هر کس فقط خودش مسئول وضع پیش آمده‌ست.
اینم یه جور بیماری‌ست؟
خدا کنه واگیر دار یا کشنده نباشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...