هفدهسال پیش وقتی تازه متارکه کرده بودم و هنوز خیلی جوان، با یک بانوی نیمه ایرانی، آلمانی دوست شدم به اسم ماری
من یه ماری میگم، شما تجسم نکنیدکه در وصف ناید
اونموقع همسن الان من بود
بیوة پولداری که تازه به ایران برگشته بود و آقایان اراذلاوباش جمیعا آگاه از صفرهای حساب بانکی و انصافا زیبایی و زنانگی ماری دست به دست داده و همیشه یه مشت ساس و کنه دنبالش آویزون بودن و
ماری با لحجة بدترکیب و بیریختش میگفت: منو ببر پیش یه ساحر، از اینا که میشناسی
البته که من به سمت تفرش میخندم چنین معجونی در بساط داشته باشم. اما برای چی میخوای؟
میخوام ببینم اگر در تقدیر من نیست عشق پیدا بشه و باید تا همیشه تنها بمونم، خودم و بکشم راحت کنم
اونموقع به حرفش خندیدم
دهسال بعد منم یه چیزی شبیه اون فکر میکردم و به خود قدیم میخندیدم
حالا به همهاش
واقعا زندگی چقدر مسخره است که بی اولاد ذکور آدم ممکن نشدنی باشه
من یه ماری میگم، شما تجسم نکنیدکه در وصف ناید
اونموقع همسن الان من بود
بیوة پولداری که تازه به ایران برگشته بود و آقایان اراذلاوباش جمیعا آگاه از صفرهای حساب بانکی و انصافا زیبایی و زنانگی ماری دست به دست داده و همیشه یه مشت ساس و کنه دنبالش آویزون بودن و
ماری با لحجة بدترکیب و بیریختش میگفت: منو ببر پیش یه ساحر، از اینا که میشناسی
البته که من به سمت تفرش میخندم چنین معجونی در بساط داشته باشم. اما برای چی میخوای؟
میخوام ببینم اگر در تقدیر من نیست عشق پیدا بشه و باید تا همیشه تنها بمونم، خودم و بکشم راحت کنم
اونموقع به حرفش خندیدم
دهسال بعد منم یه چیزی شبیه اون فکر میکردم و به خود قدیم میخندیدم
حالا به همهاش
واقعا زندگی چقدر مسخره است که بی اولاد ذکور آدم ممکن نشدنی باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر