۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

کاش می‌خوابیدم



چی می‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
چی می‌شه این فاصله، ما رو تو خواب جا بذاره

من که این‌جوری باهاش آشنا شدم

جان مریم، چشماتو وا کن
سری بالا کن
دراومد خورشید
محمد نوری، خواننده‌ی خاطرات خوب کودکی هم خوش‌بحالش شد و جهان را ترک کرد
روحت شاد، همان‌گونه که به وجدمان آوردی
جانت آزاد
یادت همیشه سرشار و سبز
به سبزی سبزی شالیزار در بهار

.
.
باز دوباره صبح شد، من هنوز بیدارم

سوره التکویر



یک و نیم میلیون سیل زده
در باورت جا می‌شه؟
خدا می‌دونه چند نفر کشته یا ............. خب با این همه بلا ملا
باور نکینم
اذا الجبال سیرت؟
خب اگه همین‌طورم که نشستیم، اذالشمس کورت و اذالنجوم و الکدرت و الی آخر
حادث بشه
یعنی آخره بازیه؟
بی‌خود نیست رئیس جمبور طرح‌های دراز مدت صنعتی رو تعطیل کرده
خب چی فکر کردی؟
همین طوری نشستی، یکی دکمه قیامت رو زده
حالا از هر جا

پر از هیچی




غصه دارم
چون تو دلم هیچی ندارم
پر از خالی
خالی از هر ایمان و باوری
پر از هیچی
نه فالی نه نیتی نه باوری یه جور پوچیه در بند
یه‌جایی گیرم
همون‌جا که نمی‌تونم با هیچ علم و دلیلی منکرت بشم

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

خدا رو چه دیدی؟




از بچگی یه چیزایی هم‌چینی تزریقی وارد باورمون شد که مثل یک ویروس تمام اطلاعات کیهانی یا به عبارتی آگاهی روح رو زیر خاکستر جهل کرد و پوشوند
ترافیک نیم نرم و نیمه گرم سهروردی شمال به جنوب برای خودش نرم نرمک جلو می‌رفت، از کنار مرد ملبس به ردا و عبای سفید گذشت
ناخودآگاه چشمان نافذ زیر عمامه‌اش را دیدم که درش یه چیزی بود
یه چیز گنگ و مبهم و شاید دهشتناک!
یه حس تلخی که یادم انداخت؛ بی‌بی می‌گفت:
هرجا تو خیابون یه فقیر یه معمم یه سیدی دیدی تندی سلامش کن. ممکنه آقا امام زمان باشه
مام از بچگی فابریک رفتیم توکار عزت و احترام به انواع بیگانه‌ همه لز جور جنس جور. حالا به بخش جلوه‌های ویژه‌اش کاری ندارم که چون از کانال خانم والده تولید می‌شد هیچ موقع در من کار نکرد
ژانر وحشت، جن و پری.
خانم والده که خودش همون وقتی که این‌ها رو می‌گفت بیشتر از سن الان پریسا یا پریا نداشت، ولی منه نردبون دزدا رو داشت می‌گفت:
گربه سیاه‌ها جن هستند. من یکی‌شون رو شنیدم که اسمش هوشنگ بود
مام کافی بود یه وقت شبی
نصف شبی
تو کوچه به گربه سیاهی برخوردیم.
نه تنها سلامش می‌دادیم بلکه با همه اسم‌های مردانه که بلد بود صداش می‌زدم بلکه یکی اسمش باشه و جواب بده
فکر کن.... این‌که من تا حالا هیچ جک جونور فرا ورایی ندیدم خودش جای تعجب و می‌تونه با این پیشینه در حد یکی از معجزات چندگانه باشه
برگردیم به سهروردی جنوبی و من و شیخ و عبور از خط کشی سال‌ها
ما رو از بچگی تربیت کردن پول مفت ، احترام بیجا رو بی‌جا خرج کنیم
به‌جای این‌که به اونی احترام بگذاریم که برای جامعه مفید و حتا یک کارگره
اما ما همیشه یاد گرفتیم از بچگی با خدا وارد معامله بشیم
پیش فامیلاش خوب باشیم. نرسیده به سر کوچه خود باشیم. ولی در این کش و قوس‌های مداوم بالاخره یه‌روزم فقط یکی‌ش می‌شیم؛ بسته به رشد پشت سر
سید دیدی سلام یادت نره ممکنه امام زمان باشه
می‌دونی این یعنی چی؟
سرچشمه‌ی‌ تاریخ‌چه‌ی انقلاب ایران


۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

تا ابد هیچی؟



حالم بد فرم رفته تو پیت روغن، جهان از نوع هفده کیلویی. از همون‌ها که عکس هرکول روش چسبیده که کره زمین را بر دوش داره و به ریش زمین و زمان می‌خنده
چی فکر می‌کردیم
چی شد؟
در ساختمان ما یه خونواده تازه مستقر شده
درست طبقه‌ی زیری من
یک خانواده کامل
یعنی فقط می‌شه گفت :
حتمنی در زندگی قبلی آدم کرمکی بودم که کائنات و جمیع هوش هستی فقط گذاشت یه جوری یه کرمی بریزه به زندگی من

بعد اگر اهل تناسخ شدیم نگید چرا؟ نمی‌شه عدل پروردگار به زیر سوال بره و ما نریم
شک نکن دارم تاوان یه چی می‌دم، یه چی که هیچ وقت یادم نیست
اونم فقط از باب گل روی شما لا غیر
این خانم همسر ، کدبانوی تمام عیار منو به روزگاری برده که دو دختر هم‌زمان با هم رشد می‌کردند
از صبح مثل چیز می‌دویدم تا ظهر یا شب غذای تازه‌ام روی میز بچه‌ها باشه
خلاصه که خودم به عشق کدبانوگریم بیست می دم
حالا دل تنگم
دل‌تنگ داشتن یک خونواده
خانم خونه بدو بدو غذا بپز ، غروب مرد خونه می‌آد و تازه به خورده کاری‌های ادامه‌ی اسباب کشی می‌رسه
دخترها هم تا لنگ ظهر خواب و شب یالله ددر
خب من‌که هیچ‌وقت این ورژن رو تجربه نکردم
لابد اگر به مزه‌های خوبش رسیده بودم دوباره امتحان می‌:ردم
لامصب یه چیه که خوب در می‌آد
دوباره دلت می‌خواد
بد در بیاد، انقدر با مخ می‌ری تو دیوار تا گندش درآد
اما خب بساط مادری تا همین چندی پیش پررونق بود

انقده دلتنگه
که بغض راه گلوم رو با فشاری قلمبه می‌سوزونه
یعنی ما قراره تا ابد هیچی؟



۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

اون‌همه آرزو برای بزرگ شدن




راستش داشتم جواب امید را می‌دادم، یهویی کلی دلم برای خودم سوخت
دیدم پاک راست راستی در زندگی عادت هیچ کس نشدم
نه عادت مادری، نه عادت همسری،
نه عادت خواهری،
نه عادت اولادی،
 نه عادت معشوقی
این یعنی خیلی بد
بد تر از اون که بخوای فکرسش روکنی
این همه پوست خودم رو کندم و بال بال زدم خاطره بسازم
نگو در همین اکنون هم حضور ندارم، چه خوش خیالم که به بعد از رفتنم فکر می‌کنم
خلاصه که ما باعث مرض در هیچ بی قرضی نشدیم
شاید پریا راست می‌گه،
شاید
در حقیقت زندگی آدمی دوست نداشتنی‌‌ام؟
مگه می‌شه، هیچ کس منو در رادار خودش نداشته باشه و بود و نبودم به هیچ کجای دنیا تنگ نیاره که کسی بفهمه
گاهی فکر می‌کنم
اون‌همه آرزو برای بزرگ شدن،
قد بکشیم، کار کنیم، درس بخونیم......... که چه غلطی بکنیم؟
ما که بزرگ شدیم
خوشبختی پس کو؟
اومدم بگم سوک سوک
دیدم هیچکس نیست
بازی تموم شده بود و من جا موندم


ته شانس



یادش بخیر زمان هرج و مرج و هرکی هرکی گندم بازار......... دیگه جرات نداشتیم بگیم آقا دل‌مون یه چیزایی می‌خواد
یا : خانوم ما داریم از درد تنهایی می‌ریم شمال
یا ............ یه کاندیدی پیدا نشه
خدا منو بکشه
پسره تا میدون چالوس اومده بود
اون‌موقع نمی‌شد اینا رو بگم. چون خودش بی شک می‌خوند و دوست نداشتم آزرده‌اش کنم
به هر حال حتا اگر خنگ بود، آدم که بود
ولی واقعا بعضی چطور به دنیا و زندگی نگاه می‌کنند؟
یارو یه لحظه با خودش حتا فکر نکرده بود که عامو تو با این مدرک سیکل و یه اتاق کنج خونة اجاره‌ای مادر، با این همه کمالات و فضل و افاضات یعنی انقدر نژاد اولاد ذکور آدم بدبخت شده که
تا حالا بهتر از تو منو ندیده که ته شانسم تو باشی؟
الله و اکبر
چقده مردای ایرونی بی جنبه‌اند
اینا رو از اون وقت گوشه لپم مونده بود تا یه روزی باخودم بگم
آدم عاقل دهانش را هر جایی باز نمی‌کنه

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

دگرگونی



دروغ چرا؟
دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. البته وظیفه‌ی زوری از گردن آویزون، ولی از باب دل به هیچ راهی قد نمی‌ده
موضوع سر این داستان قیامت
حسی که همه‌ی ذهن و زندگی منو تحت الشعاع قرار داده
همین‌طوری هم راست راست تو راه می‌ری، اون یکی می‌افته می‌میره
وای به روزی که بشنوی، خط پایان ، نزدیکه
خب آدم اهل خرافه‌ای نیستم، با پیشگویی‌ها هم کاری ندارم
اما کافیه یک‌بار در ماه به اخبار یه جایی نگاه کنم تا همه‌ی سی روزم کوفتم بشه
همه احوال قیامت، ویرانی، جنگ ، زلزله، ........... مرگ،
همه کانالا عین سوره‌ی تکویره
خلاصه که دستم به کاری نمی‌ره
مثلا کتابم
فکر می‌کنم، اوه ه ه تا من بدم ناشر، تا بره با هزار ادا اصول آیا مجوز بگیره، آیا نگیره ؟
چند بار بریم زیر سین جیم آقایون توسری و رودسری .... از دوسال زده بالا
یکی هم بهم پیشنهاد داده تراش روی سنگ رو امتحان کنم. یک توفیق اجباری که حاضره خودش همه نوع وسیله هم در اختیارم بذاره
منظور نه از سنگ مجسمه که همه ابزاری دارم. سنگ؛ مثلا فیروزه
همه‌ی ابعاد در تجارب من دگرگون می‌شه
خودم می‌دونم، نشد نداره و می‌تونم از پسش بربیام
اما باز فکر می‌کنم، اوه ه ه تا من راه بیفتم، دوسال گذشته و قیامت رسیده
خلاصه که من از حالا رفتم به استقبال قیامت
خوش‌بحال اونا که اصلا باورش ندارن


۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

اما ، امان از این کانتالیسیا



رفتم اون اتاق چشمم افتاد به سالوادور و طاقتم نگرفت و برگشتم
این‌که یه نموره، فقط به‌قدره یه نموره
بتونی بری و اون‌ور و یه چیزی به‌قدر یه نموره حس کنی، نمی‌شه گوساله‌ای که رفته بودی برگردی
دیگه فکر کن
بره و یه یکی دو روزی هم ول بزنی تا برگردی بشه سالوادور
می‌تونی این‌طور خودت رو در حال و هول خفه کنی؟
یعنی ایی به‌جای این‌که آدم بشه، از ذوق جسم جوان
خودش رو خفه می‌کنه
این رُبکا هم اگه یه بیست سالی
جوون تر بود
شاید اونم راه می‌داد؟
واقعا که ما آدم‌ها چه موجودات فراموش‌کاری هستیم؟
فکر می‌کنیم شانس و هستی
همیشه برای ما می‌ایسته.

اینم عادی شد




بعد از بی‌بی سفره‌ی بزرگتری‌ش رفت و در خونه‌ی دایی جان بزرگه رحیم نشست
رحیم همون پسری‌ست که روزی بی‌بی به اجبار ترکش کرد. همون مهرم حلال جونم آزاد معروف و .....اونم، به وقتش خوب تلافی کرد، بماند
اما بگم از خبر . بعد از بی‌بی بچگی من در خونه‌ی دایی رحیم جمعه‌هاش معنا می‌گرفت
و من‌که همیشه فکر می‌کردم اگه روزی یکی از این دایی جان ها خدایی نکرده یه چیزی‌شون بشه، از غصه می‌میرم
دیرو یهو خبردار شدم
دایی رحیم هم رفت پیش بی‌بی
پر از حس مشکوک تا میدان رسالت رفتم
همین‌قدر بس که خونه‌شون رو گم کرده بودم. قدیم‌ها نه اتوبان داشت و نه پل
وسط یه اتوبان ایستاده بودم و هاج و واج دنبال خونه‌ی دایی رحیم می‌گشتم
همون‌جا فهمیدم قرار نیست خیلی هم احساساتی بشم، رابطه به‌قدری صمیمانه بود که نمی‌دونستم دو سه سالی می‌شه اتوبان رسالت از وسط حیاط‌شون رد شده!
وقتی وارد شدم، بانو دایی، ورد گرفت و شهرزاد شهرزادی کرد که برگشتم به پشت سرم و دنبال یک شهرزاد دیگه می‌گشتم
خب این حس نیاز به هم دردی هم حکایت غریبی‌ست و جدی
باهم حرف زدیم. گریه کرد. اما از اون‌جاکه با یک مجسمه حرف می‌زد، خیلی زود بساط سوگواری با نقالی جا عوض کرد
دختر خاله وسطی که اومد؛ طبق رسومات دم گرفت، دایی و همه زدن زیر گریه
اون‌جا بود که فهمیدم چه سه‌ای کردم
اما بدتر وقتی بود که از بابت سه‌ای که کردم نه تنها شرمنده نبودم، بلکه با پر رویی رفتم در اتاق سیگاری ها و به خودم اومدم بالای منبر بودم
همین به همین سادگی، انقدر رفتن دیدیم که اومدن ندیده بودیم، اینم عادی و تکراری شد
تواین می‌گه، تخت‌خواب خطرناک‌ترین نقطه‌ی جهان است که نود درصد مردم در آن می‌میرند
نکنه به اینم می‌گن از علائم پیری؟
آخه هر چی نگاه می‌کردم اون خونه به اون بزرگی نه فقط کوچیک که از صدقه سر شهردار منطقه 9 اتوبان کشی هم شده
به کل همه چیز آب رفته بود.
اما نه انقدر که نتونم توی ذهنم اون حیاط را بازسازی کنم و نفهمم، به اون بزرگی‌هام نبود که فکر می‌کردم
مثل دنیا که به اون خوبی که فکرش رو می‌کردیم از آب در نیومد




دو شیفته



غیبت داشتم؟ بله
شرمنده، یه خروار کار ریخته سرم و منم که همیشه زن و مرد خونه باهم
صبح تا ظهر یه شیفت مادری می‌رم، از بعداز ظهر می‌زنم جاده‌ خاکی، نان آور خانواده و آخر شب در نقش، میت ایفای نقش می‌کنم
تا چشمم هم درآد، اگه مثل آدم شوهر می‌کردم الان در سن بازنشستگی هنوز صد دوی صدتا یه غاز نمی‌زدم
برای سه شاهی دراومد
اوه گفتم دراومد
بگم از همسایه‌های تازه‌ام، مال ناف ناف تهرون و همون ورژن مورد نظر حوض بی‌‌بی و گلدونای شمعدونی
اما در سن نزدیک‌تر به من تا تاریخ و تاریخچه
قدمشون مبارک باشه
خلاصه که این مدت کارایی کردم که هرگزبه خواب هم نمی‌دیدم، از رنگ کردن نرده‌های راه پله بگیر تا نرده‌های پل صراط
بد هم نبوده
ای خوب بود. یعنی زوری بد نبود
این کشف تازه منه
وقتی خیلی پریشون و پراکنده‌ام بهتره کار جدی نکنم که به تمرکز نیاز داشته باشم
در نتیجه فهمیدم بهتره از صبح تا ظهر کار یدی بکنم، از ظهر که تازه بیدار می‌شم و خودم را پیدا می‌کنم، تصمیمات فکری
نتیجه نشون داده صبح‌ها به هیچ وجه آدم مالی نیستم و عقل و شعور درست و درمونی ندارم
چه کنیم؟
اگه بنا باشه دوسال دیگه همه چیز تموم بشه، بذار مال ما در حین کار تموم بشه که کمتر فکر کنیم و غصه بخوریم که دنیا داره تموم می‌شه و مام که طبق سنوات گذشته آخرش هیچی


۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

رضایت



آره؛ یه‌وقتایی بود این‌جا باعث فراخی تنفس و رهایی از عقده‌ها می‌شد
تا همون‌وقتایی که گندم خشک حالی بودم و بی مراقبت از پیشینه و تاریخچه‌ای که هر روز با تعریف و تکرار به‌روز می‌شد و من در اون قالب سخت تر می‌شد
خب من عاشق اون‌وقتایی‌ام که نصف شبا می‌اومدم این‌جا و می‌گفتم:
آآآآآآآآآآآآآآآی، دلم بغل
یه حرف نرم مهربون
از جنس رویاهای صاف و مهتابی می‌خواد
و مثل همیشه یک کسانی باور کنند که خیلی ساده احساس تنهایی داره یکی رو آزار می ده
کمبود حسی که درش گم بشم و دنیا جای امنی بشه
یه پناه
یه امن
کافی بود دیگه بگم بغل و یه
چندتا اس‌ام‌اس احتیاطی و اینا یا تماس تلفنی از باب تذکر موقعیتم و اینا و. .... نگیرم ..
خلاصه دیگه وبلاگ هم زمین بازی نبود
مثل همه‌ی دنیا یا برات خط می‌کشیدند یا خواب می‌دیدند
برخی هم از بین گفته‌هات نقطه ضعف برمی‌چیدند
در حالی‌که برای من همیشه
زندگی یعنی همین که بتونی آزادانه بگی
تنهایی
بشنوی:
آخی
می‌فهمم چه درد تلخی
و تو به فردا دوباره امیدوار بشی که
تو فقط تنها نیستی
حتما یکی هم هست که تو رو به قدر تو که به او نیازمندی
کم داره
نه؟
مال من که دیگه باورش خشکیده

حیف شد
چه کارایی که می‌شد، باهاش کرد
یه خروار خدای گونگی و رضایت




مارگاریتا



دیشب کم مونده بود دوباره از تخت بکنم و بیام اینو بگم و برم
اما بالاخره این رشته‌های اراده و نقاط تصمیم‌گیری برای چی خوبه؟
خداحلال کنه همه سال که نه یکم ماه رمضان که روزه می‌گیریم؟
به قدر همون یک‌سال هم اراده تقویت می‌کنیم
نه به قاعده‌ی شمس پرنده یا کاستاندا
به قدر خودم که از جام گاهی هم در نیام
موضوع: مارگاریتا
دیدی !! خاک به سرم به اینم می‌گن دختر حوا؟ خب ایی تا صد سال دیگه هم هر چی سرش بیاد، حقشه
مگه یک آدم چنددفعه از یک سوراخ گزیده می‌شه؟
شل، بی‌دست وپا، بی‌اراده، ... همین که به‌خاطر نون شب جلو هر کس و ناکسی خم می‌شه
دوباره عاشق متجاوز پدر بچه‌ای می‌شه که معلوم نیست در این هفت سال کدوم گوری بوده
تازه حالام که پیدا شده آقا یه دلش پیش نامزدش و یک دلش پیش کلفت خونه
ایی دختره هم که بیدست و پا و معطل که فقط ایگنوسیو بیاد
هر جا باشه مثل ماست وا می‌ره
به نظر شماهم عشق همینه؟
اگه همین بلا به سر خواهرش نمی‌اومد آدم شک می‌کرد
شوخی نگیرید زیر سایه‌ این مهپاره همگی دوباره رفتیم به عصر پدرسالار و زن بیچاره
حالی‌مونم نمی‌شه، اینا نسخ بیگانه و همیشه پسندیده است
از قدیم مرغ همسایه غاز بوده


۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

پفک نمکی، نمکی، نمکی، پفک نمکی، بوم بوم بوم بوم پفک نمکی



امان از دوغ لیلی
ماست‌ش کم بود، آبش خیلی
این یکی از کهن‌ترین شیوه‌های تاریخ تبلیغات باستانی و فرهنگی ماست
به موازات همان مثل معروف، هیچ ماست‌بندی نمی‌گه ماست من ترش
اون قدیما که نمی‌دونم دقیقا کی می‌شه، یعنی هنگام تاسیس کارخانه‌ی مینو و روانه‌شدن محصولات مینو به بازار خانواده‌ي ایرونی که
کورن فلکس صبحش تیلیت نون بربری در شیر سر رفته، روی بخاری نفتی بود
روانه‌ی سبد خانوار می‌شد
در سینماها عده‌ای کف زن که مامورین شرکت مینو بودند
با آغاز آگهی به موازات گوینده‌ی تبلیغ می‌گفتند، لعنت بر مینو
این باعث شد ظرف اندک مدتی همه دل‌شون بخواد یه دمی به خمره‌ی این محصوله تازه رسیده‌ی ممنوعه بزنند
شوخی شوخی شد مینو
این برداشتی آزاد از ترفند خالق هستی‌ست که با منع، آدم را به خوردن سیب تشویق کرد
حالا اینا همه رو بذار سر طاقچه بریم سر اصل مطلب مد نظر من


تو هم متوجه شدی، افتادم رو مود گیر....! نه؟
حال می‌کنم همین‌طوری گیر بدم و نقد کنم
خدا همه‌مون را شفا بده
بیا پایین



آقایون کلاه‌ها بالاتر



آقا پس چیه اینا هی می‌گن، قیامت در راهه و اینا؟
حکومت که فعلا دربست به دست سپاه ابلیس و سگ صاحبش رو نمی‌شناسه
شما شب تا صبح بشین پای این مهپاره ، اگه یک تبلیغ کندور یا اکلیل کوهی دیدی. من اسمم رو عوض می‌کنم
یا تبلیغ یکی از همین کلاس‌های حقه درمانی مدیتیشن و اینا
اما تا دلت بخواد، لارجر باکس تا دم گور
یعنی نه موضوع تمایلات و هورمون دیگه مطرح نه ناتوانی و نخواستن و نتوانستن
اومدیم مثل تلمبه تا لب گور کار کنیم؟
اونوقت همین آدم‌ها سگ و گربه‌های خونه‌هاشون رو اخته و عقیم می‌کنن سیستم زنانه گربه را در میارن
وای خدا ما ذات حیوان را به حیوان منع و به خود روا داریم


.......انواع
حجم دهنده
گونه
لب
یا توتال کور برای
عضلات شکمی
زیر شکمی
بالای شکمی
و .................. خب تو فکر می‌کنی اون‌بالا مالاها کسی هم مونده باشه که بیاد و قیامت کنه؟
اخبار همه در حیطه‌ی شکم به پایین دور می‌زنه.
خاک به سرم که من هیچ موقع نه به روزبودم نه به مد و همیشه دیر فهمیدم که خیلی دیر شده
خدا رو چه دیدی شاید یه روزم غصه‌ی ایی لارجر باکسم خوردیم؟


زیر هشت مقدم



یک سالی هست به سلامتی تی‌وی خودمانی ندیدم
خیلی اتفاقی پریشب چشمم افتاد به زیر هشت
بازهم اتفاقی تر که به دوست نداشتن سریال 24 برمی‌گرده باز دیشب هم چشمم افتاد به زیر هشت
ما که برای کارگردان‌های مکزیکی صفحه می‌ذاریم، بذار اینم بگیم
زیر هشت
این جناب کارگردان چه علاقه وافری به انواع گودال آب داره!
خدا رو چه دیدی شاید در کودکی یکی ناغافلی هولش داده و افتاده در گودال و هنوز حس‌ش با جناب مقدم یا سناریست مونده
و
از رفتن پای هنرپیشه‌ها یا سیاهی لشگر در این گودال‌های بی موقع چه حالی می‌بره
تصویر برابر گرم خانه از گودال شروع می‌شه، هر کی هم هر جا می‌خواد از ماشینی پیاده بشه
کارگردان گشته یه گودالی جُسته

ولی به نظر اگه گودال‌ها را کمتر کنه
سوژه جالب می‌آد



۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

سفری دیگر



بعد از ورود دمپایی پشت در فرهنگ کره‌ای تا
 نودلز سرد و گرم و خمیر توفو، حتا کیمچی و سوپ صدف
نوبت فرهنگ پر از خیالات و نه فرهنگی سراسر رئال جادویی همان‌گونه که گارسیامارکز می‌دید و می‌نوشت
فرهنگ متین و شریف آمریکای لاتین و کلمبیا ، مکزیک کم بود که اونم رسید
بدبختی این بدآموزی‌ش زیادتره، باب انواع جادوی سیاه و سفید در فرهنگ عامه دوباره مفتاح شد
اما همه رو ول کن
حتا برگشتن روح پدرو خوزه به جسم سالوادور هم عجیب نیست که
قبل‌تر در لندن تکرارشده و ازش لوپسانگ رامپا پریده بیرون
اما مهم این‌که، چند وقته داریم سفر دیگر می‌بینیم
تا حالا یه شب شده ماه نیمه یا هلال ببنی؟
لاکردار ماه‌شون همیشه بدرِ. خب بنا باشه هر شب فول مون باشه
منم می‌میرم و سالوادور برمی‌گردم.
دقت کن. هر شب ماه کامل
ای خدا قربونت برم با این همه تفاوت
فکر کن همین فرهنگ شریف مارا بس که هر شب فول‌مون باشه، شماخود بخوان از این حکایت حدیث مفصل

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

باور لحظه‌ی کن فیکون در رویا



اوه
اگه یه چیز تو این دنیا اسباب شیرین عقلی من را فراهم کرده باشه، همین رویا بینی‌ست.
دقت کن، مال من هنر نیست، براش کاری نکرده بودم که این‌کاره بودم
یعنی یه چی حدود بچگی تا همین چند وقت‌ها که تصمیم گرفتم، به سبک کاستاندا به هنر تبدیل‌ش کنم
اما هیچ‌ش هنر نیست، فقط مایه‌ی معطلی شده
می‌رم و در بازگشت در بعد زمان ،‌یه تصاویری می‌بینم و بعد از بیداری هم اگه ننویسم بی‌شک
فراموش می‌شه

اما
بگم از این هفت ، هشت، ده روز اخیر
یک‌سری اتفاقات و آدم‌ها که هر کدوم نشون و مشخصه‌ای داشتن دیدم که همه به یک موضوع ثابت در خوابی مربوط به سال78 نوشته بودم
حالا بماند که ذهن کلی دخالت و فضولی کرده هر چی به نظرش گنگ و بی‌معنی بوده مثل مترجم گوگل گند زده بهش
اما اون آدم‌ها، اون نشونه‌های یک خواب هفت هشت صفحه‌ای همه و همه وقتی برای خودم به یقیین رسید
فقط تونستم ناخودآگاه بزنم روی پیشونیم و بگم اوه ه ه ه

می‌خواستم چارچنگولی ازش به یک نتیجه یا تعبیر روزمره برسم که چرا، این رویا انقدر مهم بود؟ که اون چهارشنبه‌ی هشتم دیماه هی خوابیدم رفتم و برگشتم، بیدارشدم ، نوشتم
دوباره خوابیدم و ادامه‌ی همون داستان را دیدم
باور کن این چند روز بابتش چه تصمیمات مهمی که نگرفتم
چون باید با اون عمل‌کردها در این تاریخ یکشنبه بیست تیر؛ تصویر رویا نزدیک به کامل برسه
یعنی یه جایی این وقایع وجود داره. ده سال پیش هم دیده شده
چی می‌مونه؟
اوه


حالا مگه این روز چه خبره؟
می دونی چرا زدم روی پیشونیم؟
تهش رو دیدم.
شنیدی؟
مقنی می‌ره بازار عطر فروشان از حال می‌ره؟
همون
گفتم خاک‌به سرت ،‌ تو هنوز دنبال نشونه‌های روزمره می‌گردی؟
یه حرف گنده مخابره شده و حالی‌ت نیست؟
ما تجسم لحظه‌ی کن‌فیکون‌یم؛
وقتی تا انتهای داستان آدم و ذریه‌اش را دید، به تجسمش گفت: « موجود باش» و مام شدیم

.
.
حالا نمی‌خوام انگشت به سوراخ از الست تا تولد کجا بودیم بکنم
فکر کن! داره یادآوری می‌کنه. فلانی یادت نره، افتادی دنبال چی؟ داستان چی بود؟
یادت رفت؟
قرار بود در اکنون آسوده به تماشای هستی بنشینی، تا با هم حال کنیم
شدی یه پا دردسر؟
او، پیش‌تر از بودن تو، بهت گفتم، باش
خاک به سر من که این همه ثبتم با سند برابر می‌شه و باز می‌شینم سینه‌ی ای بچه‌ام، ای مالم، ای جانم می‌کوبم
همیشه اضطراب و نگرانی
هول و ولا
یادم افتاد
ذهن چندی‌ست منو با خودش به محله‌ی بد برده.
بی‌خود دنبال نقشه‌ی گنج نگردم
گنج من ایمانی بود که مدتی‌ست در خستگی و ترس‌هام گمش کردم
باور بودن تو باور لحظه‌ی کن فیکون
و چگونگی، این‌جا بودن من
یا تو



۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

یه جزیره




چی می‌شد اگر وسط یک جزیره به‌دنیا اومده بودیم، کسی سواد نداشت
موبایل نبود، اینترنت هم خیالی واهی
فکر کن کسی نبود بگه:
این یعنی زن، اون یعنی مرد
الان حال بهتری نداشتیم؟
با اکتسابی‌های خودمون دنیا رو تعریف می‌کردیم
تا دست چپ و راست رو می‌شناختیم، جغرافیای کمر به پایین فعال نمی‌شد
آسمون گاهی آبی، گاهی خاکستر و گاه زرد، آفتابی بود
قانونی نبود که همه جفت بگیرن، مادر بشن، همسر یا جناب آقای شوهر از آب دراومده باشند
فرهنگ امروز ما ناشی از جهل گذشتگان دیروزه که در ذهن‌شون جا نداشت کسی هم ذاتش اینه که تنها . مجرد بمونه
مجبور می‌شه بره یه دور بزنه احیانا دو سه تا بچه هم بیچاره کنه و تازه بفهمه اصلا مال تاهل و سر سری نیست
خلاصه که
همه چیز وابسته‌ی اکنون و احوال ما
وای حالی به حالی شدم
حتا فکرش هم یه جوریم می‌کنه
آزادی از هر بند


۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

پیامک از عرش



گاهی از خودم می‌پرسم ، چی می‌شه که می‌ریم چرخ می‌زنیم و دوباره به شما برمی‌گردیم؟
هر چه هم که این مواقع نفي‌ت می‌کنم؟ می‌ری و از یک در دیگه برمی‌گردی؟
این مدت که دور خودم چرخ می‌زدم،‌ به خیلی چیزهای تازه‌ای درمورد خودم رسیدم
اما امروز حال و حس خودش را داشت
بنا به هر دلیلی امروز با سی ، چهل، پنجاه نفر تلفنی حرف زدم
که یکی از اون‌ها رو نمی‌شناختم
دختر جوانی به سن پریسای من
پای تلفن گریه می‌کرد و حرف می‌زد
گریه می‌کرد
چون مجبور بود با چند نفر مشترک خونه بگیره
یک خانم دیگه، بی دلیل از اتفاق بد متروی خیابان میرداماد گفت و پشتم را لرزاند
بعد هم خانمی زنگ زد که به گمانم از اون دنیا بود
فقط اومد بگه
مورد توجهی، درد ها می‌آن تا به ما معجزه و شفا را یادآوری کنند
شاید از جنس رنجی که در صدام لمس کرد این‌ها را می‌گفت
به هر حال این روزا جرم بغض‌م زیاد شده؛ زودی خودم رو لو می‌دم
اسباب شرمساری
شاید، با دو سه مورد داستان خفنی که بی‌ربط تعریف کرد بهم یادآوری کرد؛
نه خدایی،
باید بگم پروردگاری
از بیخ گوشم رد شد
و با این که تو رو درش دیدم، بقدری خسته و رنج کشیده بودم
یادم رفت
این همه کمترین رنجی بود که در برابر موهبت بهبودی پریا از تو دریافت کردم
خلاصه که چندتا تماس نیم‌بند این مدلی دیگه هم بود که ای بد نبود
اما آره اگه این ارسال پیامک‌های مناسبتی شما نبود
همان‌طور که اگر در الست شما را ندیده بودیم
البت که تا حالا ورجسته بودیم و به اقیانوس نفی تو غرقه می‌شدیم
آره یا نه؟

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

جفت گیری کلاغ که نایاب بود؛ رسید



بچه که بودیم بزرگترها می‌گفتند، اگر کسی بتونه جفت گیری کلاغ‌ها را ببینه
یا جاودانه می‌شه یا این‌که هر آرزویی داره برآورده می‌شه
که این نه از زیبایی و وجنات کلاغ که از شرم و حیا و زرنگی‌ش بود که بلد بود کجا باید چکار کنه
اما
بگم ازاین کفتر لاتای چایی محله‌ی ما
بس‌که هر خانم ماده‌ای دیدن یه گوشه خفت کردن و خدمت‌ش رسیدن
چشم و گوش کلاغ‌های محله هم باز شده و زدن دنده لات بازی
خدا را چه دیدی ؟ شاید اینم از نشانه ها و علائم آخر زمانی بود
اینام دیدن، کی به کیه؟
تاریکی تا داستان‌ها تموم نشده، دارن سهم‌شون رااز دنیا می‌گیرند
در نتیجه در انظار عمومی هم جفت گیری می‌کنند
حالا اگر قدیم بود و دیدنش جایزه داشت که نمی‌دیدیم
زیاد شده و دردسر
فقط دیدن کلاغ
به قاعدة موجودات‌غیرارگانیک مشمئز کننده هست؛
وای به روزی که ر به ر جلوی چشمت با اون صدای ناهنجار
برای هم عشوه کلاغی بیان
متلک کلاغی بگن و
سر ماده کلاغ دعوای ایل و تباری راه بندازند
و سر آخر
جفت گیری بکنند و به ریش عهد عتیق و جدید آدمی‌ت بخندن


مشق، رویا، در شهر عشق



قدیم‌ها که رویای عشق هنوز رونق داشت و باور من زود به زود مخملین می‌شد
موقع خواب،
خروار خروار، رویایی رنگی و خوش عطر داشتم
که به ذوق جمیعش، زودی به تخت برم و چنان همراه تخیلات رویا گون ول می‌زدم تا به خواب می‌رفتم و
نمی‌فهمیدم کی صبح می‌شد؟
از صبح تا شب هم
کاری جز فکر به احساسات لطیف رنگین کمانی نداشتم و در نتیجه
وقت خواب هم،
به جهان رویا دل‌خوش بودم که
شهر عشق را در آن ساخته و در این آمد و شد مشق رویا بینی می‌کردم
از وقتی باور عشق، محبت، صفا ، صمیمیت از دل رفت
شب با آرام بخش می‌خوابم
صبح با ضد افسردگی از تخت می‌کنم
به مناسبت غروب
هم یک ضد اضطراب می‌اندازم بالا
همه این، سی این‌که، یادم رفت منم وسط بازی بودم
نخ رویا مثل بادبادک بچگی‌ها، ول شد


۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

Two moons on 27th August



سال 82 می‌گفت:
تا ده سال دیگه دنیا به آخر می‌رسه؟
ما که عده‌ای دورش حلقه زده بودیم و چشم از دهانش برنمی‌داشتیم، متحیر پرسیدیم؟
راست می‌گی؟
اونی که ساده تر از ما بود و بابت حرف نشانه می‌خواست پرسید:
یعنی قراره چی بشه؟
گفت: اول نشانه‌ی ظهور حضرت حق
دقت کنید اسمی از هیچ بنی آدمی به میان نمی‌آره
فقط می‌گه حضرت، حق
حقی که قراره بیاد و به حق دار برسه
گفت : اول نشان‌ش این‌که
دو ماه خواهیم داشت.
از این جاش دیگه رفتم تو مایه سیرک و شعبده بازی و شاید شق القمر پیمبر....!
اتاق را ترک کردم
اما دیروز ایمیلی رسید که می‌گفت، در تاریخ پنج شهریور 89
مریخ به‌قدری به ماه نزدیک و درخشان خواهد بود که گویی دو ماه در آسمان هست
دروغ چرا من از دیروز رفتم به فکر این‌که
حالا ما هی شوخی شوخی بازی بازی
می‌گیم، آخر زمانی، قیامت، پایان جهان و............. الی آخرت باورش داریم؟
دروغ چرا برای ذهن من قابل تجسم نیست
ولی به فرض که اقوام مایا راست گفته باشند و در سال 2012 قراره همه چیز تمام بشه
یا اگر نوستراداموس راست گفته باشه و در این ایام تمام بشه
نه؛ اگر جنگ هسته‌ای شد و همه چیز تمام بشه
فکر کن فقط دو سال از عمر همه ما باقی‌ست
کار خاصی نداری؟
اوه ه ه من‌که با همه این‌که دو سه باری هم باهاش رقصیدم هی پشت گوش فردا می‌اندازم
شاید هم یه روز از صبح ولی حیف اگه بنا باشه تموم بشه و
ما چیزی نفهمیدیم از دنیا
حتا یه چوکه مهربونی به هم
نه؟


گروهی باشند که همه کار
حواله‌ت به فردا کنند
بیچاره امروز چه گناه کرده بود
که از حساب بماند، ندانم!
و منم حیرانم

هی نمی‌شه




ما هی سعی می‌کنیم
هی به نتیجه نمی‌رسیم
باز هی سعی می‌کنیم
آدم خوبی باشیم
دوست داشتنی و دل تنگ کن
اما نمی‌شه چون آدرس‌های ما فقط برای ما قابل درک و برای غیر نامفهوم
ما سعی می‌کنیم آدم خوش‌حالی باشیم
رضایتمند و مهربان
باز هم نمی‌شه، چون دیگران با اندیشه‌های خود ما را تعریف و تفسیر می‌کنند
ما سعی می‌کنیم عاشق باشیم
راه نمی ده چون اونی که باید هم زبان تو باشه
یافت نمی‌شه
یعنی باید تا کی هی سعی کنیم
هم زبانی بیابیم و باز هم نمی‌شه؟
هی نمی‌شه
هی نمی‌شه


لحاف چهل تیکه‌





درست همون وقتایی که تازه تازه فکر می‌کردم به هستی بده‌کارم و
در دنیا کاری ندارم به جز ادای دین
این‌جا رو شناختم
از این‌جا یک سلام می‌دادم خدادتا جواب می‌گرفتم
هم‌چی ذوق برم داشت که اوه ه ه
همین‌طور دنبال این اوه رفتم
یادگرفتم تلخ نگم، اندوه را پنهان کنم و خودم را سانسور
برای همون اوه ه ه ها
یه روز همین چندوقت پیشا فهمیدم به طمع یک اوه ه ه ه
به کل از ریخت خودم افتادم
شدم لحاف چهل تیکه‌ای از
اوه ه ه اوه ه ه به به

زبانم لال



انقدر حرف‌ دارم
که کم مونده بترکم

اما زبانم لال
همان به که بسته
باد

دیوانه وار



این مدت راه رفتم و دونه به دونه سانت به سانت دیوارها را وجب زدم
و هم زبانی جز گل‌های بالکنی نبود
احساسم می‌گفت با تکرار تاریخچه‌ی شخصی به تداوم روند پشت سر کمک می‌کنم و من‌که خسته از این همه راه آمده
به تنگ رسیده و گریبان چاک
توان تحمل هیچ لحظه‌ای در گذر را ندارم و با خودم درگیر
برخلاف دیگران همیشه این منم که مقصر همه خطاهای زندگی و
به وسواسی نشسته که هر لحظه با خودم درگیرم
درگیر زجر تحمل سال‌های پیش رو یا
فکر به گذشته‌های پشت سر
از آغاز نفی تلخی ها شدم و مشوق شیرینی پیش رو
سرک کشیدم برای یافتن تنها یک هم‌زبان
اما در پایان پنج سال عمر گندم، ببین چه باوری برام ماند
نفی هرگونه تعلق خاطر
برای منی که به عشق نفس می‌کشیدم و به امید هر لحظه پلک می‌زدم
به کمک و الطاف بیکران دوستانی که بیرون از این‌جا یافتم
از این جا هم بریدم، از دوستی امید کندم و باورها همه به جوی آب ریختم
و هر روز بیشتر به سمت فریاد و فریاد این بغض خفه مانده در گلو رفتم
و اینک چه مانده ازمن
هیچ و هیچ
حال از عشق‌های نهان من افسانه سرایی کنید



۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

تقدیم با همه وجودم به تو که دوست نبودی



ببین چه کرده‌اید با من
رفتم که از تلخی‌ها رها بشم
از پشت سر
با حذف تاریخچه‌ی شخصی
از جایی که صدایم را خاموش و خودم به درک پیوستم
گمان بردم از همه رستم
اما ببین چه کردید بامن
از کامنت‌هایی که از کامنت پریا شروع شد و به عشق پنهانی من چسبید
از حرف‌های یاوه‌ای که پشت سرم گفته شد
تا دخالت‌های شوم دوستان
این همه سهم من از زندگی است
اف به تو ای انسان


بدبخت کسانی که می‌انگارند همه چیز می‌دانند
و با جسارت به خود حق دخالت در زندگی دیگرانی می‌دهند
که
هیچ از اندوه و زجرشان نمی‌داند
همان دیگرانی که به همیین سادگی با جهل انسانی
آرزوها را نابود می‌سازند
ای انسان اینک به خود بنگر کجا ایستاده‌ای؟
توان ایستادن در جایگاه مرا داری؟
بیا این جایگاه مادری من از آن تویی که
سال‌هاست از فرزندان خودت بی‌خبری
سرگردانی و هجران آرزویم برای شما باد
ای انسان نمایان


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...