بعد از بیبی سفرهی بزرگتریش رفت و در خونهی دایی جان بزرگه رحیم نشست
رحیم همون پسریست که روزی بیبی به اجبار ترکش کرد. همون مهرم حلال جونم آزاد معروف و .....اونم، به وقتش خوب تلافی کرد، بماند
اما بگم از خبر . بعد از بیبی بچگی من در خونهی دایی رحیم جمعههاش معنا میگرفت
و منکه همیشه فکر میکردم اگه روزی یکی از این دایی جان ها خدایی نکرده یه چیزیشون بشه، از غصه میمیرم
دیرو یهو خبردار شدم
دایی رحیم هم رفت پیش بیبی
پر از حس مشکوک تا میدان رسالت رفتم
همینقدر بس که خونهشون رو گم کرده بودم. قدیمها نه اتوبان داشت و نه پل
وسط یه اتوبان ایستاده بودم و هاج و واج دنبال خونهی دایی رحیم میگشتم
همونجا فهمیدم قرار نیست خیلی هم احساساتی بشم، رابطه بهقدری صمیمانه بود که نمیدونستم دو سه سالی میشه اتوبان رسالت از وسط حیاطشون رد شده!
وقتی وارد شدم، بانو دایی، ورد گرفت و شهرزاد شهرزادی کرد که برگشتم به پشت سرم و دنبال یک شهرزاد دیگه میگشتم
خب این حس نیاز به هم دردی هم حکایت غریبیست و جدی
باهم حرف زدیم. گریه کرد. اما از اونجاکه با یک مجسمه حرف میزد، خیلی زود بساط سوگواری با نقالی جا عوض کرد
دختر خاله وسطی که اومد؛ طبق رسومات دم گرفت، دایی و همه زدن زیر گریه
اونجا بود که فهمیدم چه سهای کردم
اما بدتر وقتی بود که از بابت سهای که کردم نه تنها شرمنده نبودم، بلکه با پر رویی رفتم در اتاق سیگاری ها و به خودم اومدم بالای منبر بودم
همین به همین سادگی، انقدر رفتن دیدیم که اومدن ندیده بودیم، اینم عادی و تکراری شد
تواین میگه، تختخواب خطرناکترین نقطهی جهان است که نود درصد مردم در آن میمیرند
نکنه به اینم میگن از علائم پیری؟
آخه هر چی نگاه میکردم اون خونه به اون بزرگی نه فقط کوچیک که از صدقه سر شهردار منطقه 9 اتوبان کشی هم شده
به کل همه چیز آب رفته بود.
اما نه انقدر که نتونم توی ذهنم اون حیاط را بازسازی کنم و نفهمم، به اون بزرگیهام نبود که فکر میکردم
مثل دنیا که به اون خوبی که فکرش رو میکردیم از آب در نیومد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر