رفتم اون اتاق چشمم افتاد به سالوادور و طاقتم نگرفت و برگشتم
اینکه یه نموره، فقط بهقدره یه نموره
بتونی بری و اونور و یه چیزی بهقدر یه نموره حس کنی، نمیشه گوسالهای که رفته بودی برگردی
دیگه فکر کن
بره و یه یکی دو روزی هم ول بزنی تا برگردی بشه سالوادور
میتونی اینطور خودت رو در حال و هول خفه کنی؟
یعنی ایی بهجای اینکه آدم بشه، از ذوق جسم جوان
خودش رو خفه میکنه
این رُبکا هم اگه یه بیست سالی
جوون تر بود
شاید اونم راه میداد؟
واقعا که ما آدمها چه موجودات فراموشکاری هستیم؟
فکر میکنیم شانس و هستی
همیشه برای ما میایسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر