راستش داشتم جواب امید را میدادم، یهویی کلی دلم برای خودم سوخت
دیدم پاک راست راستی در زندگی عادت هیچ کس نشدم
نه عادت مادری، نه عادت همسری،
نه عادت خواهری،
نه عادت اولادی،
نه عادت معشوقی
این یعنی خیلی بد
بد تر از اون که بخوای فکرسش روکنی
این همه پوست خودم رو کندم و بال بال زدم خاطره بسازم
نگو در همین اکنون هم حضور ندارم، چه خوش خیالم که به بعد از رفتنم فکر میکنم
خلاصه که ما باعث مرض در هیچ بی قرضی نشدیم
شاید پریا راست میگه،
شاید
در حقیقت زندگی آدمی دوست نداشتنیام؟
مگه میشه، هیچ کس منو در رادار خودش نداشته باشه و بود و نبودم به هیچ کجای دنیا تنگ نیاره که کسی بفهمه
گاهی فکر میکنم
اونهمه آرزو برای بزرگ شدن،
قد بکشیم، کار کنیم، درس بخونیم......... که چه غلطی بکنیم؟
ما که بزرگ شدیم
خوشبختی پس کو؟
اومدم بگم سوک سوک
دیدم هیچکس نیست
بازی تموم شده بود و من جا موندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر