۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا من؟




سال نود که دیگه حسابی پوست خدایی‌م کنده و ریخته شده بود
البته خیلی احمقانه
تو فکر کن ته اون همه مصیبت باز بچه‌ام شفا یافت و نجات پیدا کرده بود. هنوز طلبکار بودم:
که یعنی چی آخه؟
تو منو فرستادی عشق تجربه کنم یا خر بزنم؟
مردم
پدرم دراومد
چه‌قدر ترس ؟ چه‌قدر خستگی؟ چه‌قدر تیمار؟ یا خودم اسیر بستر بودم یا دخترک
یعنز شدم
رفتم چلی هدفت از آمدن‌مون با هم، همین اقلام بود؟
تو بگو عشق رو کجا می‌شه آموخت؟
در بستر عشقی ذهنی؟
یا عشقی انسانی؟
داشتم در تمیز ترین بستر مشق عشق می‌کردم
بر بالین فرزند. کلی هم آموخته بودم. سکوت، صبوری، آرامش، مهر ورزی و خیلی موهبت‌هایی که امکان نداشت
بر بستر عشقی مردانه، زنانه آموخت
حسین خوب می‌دونه از چی دارم حرف می‌زنم. از فرزند و حراص برای‌ش
 عشق را بر بالین پریا آموختم
باز فریاد می‌زدم که: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا من؟
منـــــــــــــــــــــــــــــــه بی‌چاره؟
و سفر میلاد دوباره‌ام آغاز شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...