زمانی بود که چشم باز کرده، نکرده لیوان چای به دست خودم رو به اینجا میرسوندم
کلی فکر در سر و خروارها حرف بر زبان داشتم
چرا که میپنداشتم، میدونم
نمیدونم چی؟
همون چیزها که مشق شبانه روزم بود و از ذهن به این صفحه مینشست
و داراییهایم بود
از دردها و شکستها و بردها و باختها که البته شکر خدا
که بیشتر کامروا بودم و شاید از این روی میانگاشتم میدونم و یا رسیدم
اما حالا نه میدونم و نه پام میکشه سمت جهان مجازی
شاید جراتم رو از دست دادم؟
که الهی شکر.
معلومه بالاخره یهجایی یه چیزی این بند ترمز ترن رو کشید و مام با سر رفتیم توی صندلی جلویی
چشم میبندم و به سکوت نگاه میکنم
میبینم یه ترانس یخچال قدیمی یه جایی گیر کرده و وزهاش همهجا هست
البته نه آزار دهنده که بگم ایرادی کردم که البته به این آرامش رو به یمن آزمایشات اخیر دارم
که از صد سوراخ سمبه از مخم تصویر برداری شد تا بفهمم
در سرم هیچی هیچی نیست
به جز تودهای پیچ در پیچ به نام مغز
گرنه که لابد توهم میزدم یه چی در مغزم رشد کرده و .............. لاب لاب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر