۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

Return to Eden

    



نیمه‌های دهه‌ی شصت، توی هر خونه‌ای به جدیت گلستان و بوستان
چهار قسمت مینی سریال مزبور یافت می‌شد
و به همین‌جا ختم نشد
چه بانوان گرامی که ده بیست کیلو وزن کم کردند
از جمله من و خواهر جان و خواهر شوور ها و ..... اینا  
  همون چند کیلو لاغری همانا و هرگز جایگزین نشد و ما افتادیم
به سراشیبی لاغری
یعنی جنبش زنان پشت جبهه به یک تلنگر نیاز داشتند تا از کمای روسری و توسری
و مقنعه بیان بیرون
همون وقتی که اپل‌های لباس شد آه و
 گردن‌ها همه کوتاه
چهارشونه که نه هشت شونه
روسری‌ها یه چوکه رفت عقب و کاکل‌های کرنلی اومد بیرون
نه‌گمانم فیلمی از این موثر تر به خانه‌های ما راه یافت



۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

عادات بشر




ما همیشه خوردیم

از هنگامی که از شیر بریده شدیم،هر چی گذاشتن دهان‌مون خوردیم
یا اگر هم دوست نداشتیم، به‌قدری در چپاندن در دهان‌مون استمرار داشتند
تا عاقبت عادت کردیم بخوریم
بی‌شک از هنگام تولد بیماری داشتم که یادم نباشه
اما دو بیماری اساسی در ذهن‌م مونده
نمی دونم چند ساله بودم که با زور و مبارزه کاسه‌ای سوپ مرغ به حلق‌م ریختن
اما حتا یادمه که کاسه‌ی مزبور پلاستیکی و به رنگ سورمه‌ای بود
و بهتر از همه‌اش یادم هست که چه‌طور کل ظرف رو روی قالی اتاق برگردوندم
بوی وحشتناک و طعمی مزخرف داشت
دومین  بیماری هم سرخکی بود که به‌خاطرش همه‌ی اتاق قرمز شده بود
به شیوه‌ی سنتی از پرده و ملحفه و .... رو قرمز می‌کردند تا سرخک مداوا بشه
اما برگردیم به سوپ مرغ
اگر در این خاطره بی‌بی‌ حضور نداشت، می تونستم باور داشته باشم که دست پخت بانو والده
که هنوز هم دوست نداشتنی‌ست
بی‌چاره تقصیری هم نداره، همیشه دیگران به امور خانه رسیدگی کردن
بعد از پانصد سال بوی مزخرف مرغ رو به‌خاطر آوردم
اما داستان
این چندماهی که لب به گوشت موجود زنده نمی‌زنم،
 موجب کلی تردید و آیا و اما شده
گاهی فکر می‌کنم، نه که این بی‌حالی موسمی و .... از نبود پروتئین باشه؟
از این رو پنج‌شنبه جزو اقلام سبد خرید خونه شنیتسل مرغ گرفتم تا خودم رو از مرگ حتمی نجات بدم
اما با اولین تکه‌ای که به سمت دهان بردم، بوی وحشتناک قدیمی زد زیر دماغ‌م و تکرار حدیث گذشته
 تمام شب و فردا بوی گند مرغ رو همه‌جای خونه حس می‌کردم و حتا در بستر و از تنم
از اون‌روز فقط به یک موضوع فکر می کنم
ما از بچگی به هر ضرب و زور خانواده انواع گوشت مردار خوردیم و بهش عادت کردیم
البته زورکی هم عادت کردیم
کما این‌که هیچ زوری نتونست وادارم به خوردن غذای دریایی کنه و هنوز هم به نظرم بویی در حد فاجعه  داره
حالا که چند ماهی‌ گذشته و لب نمی‌زنم
متوجه موارد عجیبی شدم
این‌که 
این بخش واقعن جزو غذاهای بشری نبوده و عوض‌مون کردن
حالا دنبال عادات دیگری هستم که از آن من نبوده و شده
امثال گوشت خواری
حتم دارم اگر کل جمعیت بشری یه چند ماهی از عادات از گهواره تا گور روی بگردونیم
چه بسا بعد از دو سه ماه
دیگه هیچ حیوانی به قتل نرسه برای سیر کردن شکم مشر
اگر بدونی چه بوی گند و مزخرفی داره انواع گوشت قرمز و سپید
نه گمانم حاضر باشی هرگز بهش لب بزنی

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

هامون بازها




خوب بود
البته برای نسل من
نسل ما کلی داستان و ماجرا با حمید هامون داشت
بیست و چند سال از موضوع گذشته و نگاه می‌کنم
انگاری، این اتفاقات مسیری برای خیلی‌ها رخ داد
انگار مسیر ما رو از یه‌جایی قبلن نوشتن
و تو هنگامی که به تماشای مسیر خودت از بیرون و با نام غیر می‌نشینی
حس می‌کنی، چنی تصاویر و وقایع آشنایی!
مثل ویروسی که توسط مهرجویی، به جون جامعه‌ی از خواب جنگ برگشته‌ی ماتزریق شد
و شاید حتا
این مسیر همه‌ی مردم دنیا باشه ، با یک نتیجه‌ی مشابه و .... داستان
یکی از جاذبه‌هاش برام نقد واضح و سریعی  بود از جنس سیاست
و آزادانه مطرح و بازی می‌شد و کسی با کسی کاری نداره
موضوعی که در تئاتر همه‌ی سینماهای من هم به‌چشم می‌خورد
خلاصه که هامون بازهاش بشتابید که کار خوبی‌ست
اما جالب‌ترین کشف امروزم این بود که 
بیست و چند سال برای هامونی سینه چاک کردم که فیلمی زن ستیز بوده
تا نگفتند، نفهمیده بودم
وقتی شنیدم؛ پی بردم

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

همه‌اش منم



از همیشه ما یک کسانی رو دیدیم و یا  فراموش کردیم و یا .....
گاه هم چنین می‌شه تا هزار سال اون ملاقات رو از یاد نبری
اصولن  زیاد پرت و پلا رفتم و شدم
یه‌جاهایی رفتم که می‌شه از  مجموع‌ش کتاب نوشت و فیلم ساخت  
یعنی چنان شیفته‌ی فرا ورا بودم و وقت آزاد برای کنکاش، زدم به کوه و دشت و جاده
خریت زیاد کردم
کارهایی که الان با لودر هم نمی تونن به‌خاطرش از خونه بیرون‌م ببرند
یکی از روزها یکی رفت زیر جلدم که بریم یه‌جا و زنی عجیب برامون فال قهوه بگیره
  همین عجیب کافی بود تا بند دلم شل بشه
حلاصه که خونه‌اش انگار طرف‌های شرق تهران بود و مهم نیست
چهار نفر از ارابه‌ی من بیرون شدیم و به سمت درب خاکستری رفتیم
خونه‌اش چی بود مهم نیست، یه چی به قدر داستانی که می‌شنوی
بعد از در شیشه‌ای، هال بود و زنی برهنه دمر روی زمین ما رو نگاه می‌کرد و تنها پوشش 
چادر مادر بود
خیلی  خیلی عجیب بود . از جاش هم بلند نمی‌شد و فکر کردم نه که گردن به پایین فلج باشه
پنج دقه نشده بود اون‌جا بودیم که صدتا کلفت بار مادرش کرد
اسم‌ش ویدا بود
موهایی بلند به سبک بانو شهنار ت و اداهایی که گاه کاراکتر هنری اوشان بود
هی این موها رو می‌ریخت اون‌ور گاه این‌ور
با ما هم حرفی می‌زد
مثلا پرسید همه قهوه می خورین؟
    گفتم: به جز من
- مگه می‌شه؟ 
خلاصه که مراسم قهوه‌ی قجری هم ختم به خیر شد و اما
تلفن آی زنگ می‌خورد!!!! همه رو می‌بست به باد حرف تند و تلخ و بی ادبی
یه کتی نگام کرد و گفت:
می‌بینی؟ برام می میره . یارو حاجی فلانی و ............ داستان
دست و پا و هیکل‌ش هم راه افتاد و حرکات موزونی تا نیم تنه داشت  
ان‌قدر که شک کردم، نه که از این فرا ورایی‌ هاس که نافش باید  بچسبه زمین تا انرژی حیاتی بگیره؟
رفته بودم مکزیک و کلیسای کاتولیک و ... حیاط سنگ فرش نیمکت‌های قدیمی؛ که
 -  اول باید فنجون تو رو ببینم
فکر کن اون مثل معروف
 « همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی»؛ چهار نفر آدم رفته بودیم و هی مخاطبش من بودم و من که دنبال راه فرار
شاخک‌های رادار مثل فرفره می‌چرخید.
گفتم:
من فال نمی‌خوام. نمی‌خوام کسی با کلامش سرنوشتی رقم بزنه.
آوه که گوله کرد و .... نشست. شرمی از برهنگی‌ش هم نداشت. تو گویی در گرمابه. تقریبن حمله‌ی سهمگینی به جانب من داشت،  با موج سنگین انرژی،  تکونم داد.بلافاصله از محیط  حس خشنی  گرفتم . که حمله ور شد
 خطاب به‌من گفت: منو نگاه کن. می‌دونی چه‌قدر منتظرت بودم.
همه کپ کرده بودیم. هیچکی جیک نمی‌زد. 
- می‌دونی من کی‌ام؟ من همزاد تو هستم. تو سهم خوبه رو گرفتی؛ تاریکی‌هاش مال  من شد.
« حالا چه شباهتی بین من و خودش می‌دید؟خدا می‌دونه»
باسن‌ش رو نشون داد. با خط بخیه تا کمر. بعد دهان تهی از دندانش روکه همه‌ رو در تصادفی از دست داده بود نشون داد. یه چندتایی هم در جواب مادرش فحش و بد و بیرا گفت.  بد بخت صدا ازش در نمی‌اومد. برده‌ی مطلق بود.
 دروغ چرا؟
داستان مال دهه 70 و من خریت محض.
 دوباره درزا کشید و فنجون منو برداشت.  یه چیزهایی گفت که اصلن یادم نیست و بعد فال رفقا رو گرفت که از ترس چوب شده بودند و سر فراقت برگشت به‌من.
گفت: بدبختی و مصیبتی که من کشیدم و تو نکشیدی، انصاف نیست. تو هم باید مثل من بشی. چون من نمی‌تونم مثل تو بشم.
خلاصه که ما در رفتیم
در رفتنی فکاهی
اما
یه روز روی تخت بیمارستان. یاد او افتادم و نفرین گربه سیاهه.
بی‌شک تنها مسبب تصادف من، خریت خودم بود و خریت راننده مقابل. اما این یک نفر از اون موضوعاتی‌ست که هزار بار مرور کردم
و هنوز خاطره‌اش پر رنگ
هموز یادش که می افتم، یه‌جوریم می‌شه
بین اون جاهای عجیبی که هزار سال رفتم،این هیچی نبود. اما اون پرده‌ی دیدار عجیب در ذهن‌م چسبیده
وقتی به قم رفتن‌م و دیدار با مردی که در قبرستان زندگی می‌کرد و ............ اینا
رو می‌بینم، می‌فهمم عجب کله خری بودم!! 
بی خود و بی جهت
اما خب اون هم من بودم و باید این نردبام، یکی‌یکی طی می‌شد تا
من، الان
اینی باشم، که هستم
  از همه‌اش راضی‌ام
همین‌که مثل همه و یا در روزمرگی گم نشدم
راضی‌ام
از زندگی عجیبی که داشتم، خوشم می‌ٱد








کرم چاله‌ها



دانلود فیلم Interstellar
هزار سال بود که فیلمی این‌چنین جاذبه نداشت که تا چهار صبح بشینم نگاه کنم
البته جذابیت فیلم بی‌حکمت نبود
همه‌اش رو می‌فهمیدم و دقیق می‌دونستم چی به چیه
زیرا بابت کتاب بهابل یکی دو سالی سر از اخترفیزیک و سیاه‌چاله‌ها و ..... درآورده بودم
بخشی از کتاب مربوط به همین داستان زمان و کرم چاله‌ها بود
منم برای خودم به یک فرضیه رسیدم
و با این فرضیه‌  ته داستان متفاوت می‌شه
زیرا، هنگامی که یک سیاه چاله به سپید چاله‌ای متصل می‌شه تشکیل کرم چاله رو می ده
و اگر من واردش بشم، سرعت بالای نور موجب می‌شه به کل تبدیل به انرژی یا بسوزیم و نابود بشیم
البته هاوکینک سایر اساتید چنین می‌گن
اما باور من از تله پورت سخن می‌گه
یعنی با ورود تبدیل به انرژی می‌شیم و در نهایت هنگام خروج، انرژی مجدد تبدیل به ماده می‌شه
همون روشی که در پیشتازان فضا می‌دیدیم
تبدیل ماده به انرژی و بعد بازگشت ماده از انرژی
انری به ماده 
چیزی شبیه تله پورت
به علاوه این‌که باور کردم سیاه‌چاله‌ها صرفن در فضا موجود نیستند و چه بسا در همین زمین هم بسیار باشه
برخی می گن: گیت
اما از جایی که فهم من از جانب ادراک و تجسم ماجرا به دست می‌اد
علمی و قابل ارائه نیست
درست مانند تعریف لوح محفوظ که همان تونل زمان معروفه
خلاصه که همشهری گرام دستت درد نکنه
از اون فیلم‌هاست که چند باری باید نگاهش کنم  
سی‌ این که  شدیدن مدرک هستم
امور رو درک و بعد فهم می کنم
یا به لطف ذهن تجسمی‌م وقتی هر داستانی به تصویر در می‌اد
می‌تونم بفهم‌مش
و ذهن‌م کلمه‌ای و حرفی عمل نمی کنه
تصویری ساخت و ساز می‌کنه
باز هم تشکر

۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

کن فیکون





یک کد بیشتر نیست
و اون‌هم درست همون‌جایی مکتوب شده که بیشتری‌ها یا ازش می‌ترسن
یا فراری و .... یا هر چیز
در کتاب عظیم
اذا اراده شیعا یقول و له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌ای می کنم ، بهش می‌گم باش
این فرمول آفرینش هستی‌ست که خالق به ما داده
و ما که از روح او
چرا نتونین ازش استفاده کنیم؟
هنگامی که می‌گه اراده می‌کنم= قصد
و به چی می‌گه باش؟
به نیستی که می‌شی = نیستی
پسبه طرح یا خواستی می‌گه باش و موجود می‌شه که 
خالق‌ش دقیقن می دونه چیست
طرحی واضح و روشن از خواست خالق
به قول بانو گیتی خوشدل: تجسم خلاق
یا مثل ما وسط کارگاه
یعنی همیشه این‌طوری می‌شه که تصویری رو در یه‌جایی که 
ذهن سپیدم باشه ، می‌بینم
برای ایکی ثانیه
و بوم روی پایه می‌ره و می‌رم برای رنگ بازی
من فقط حول محور طرح دیده شده رنگ  می ذارم و بر می دارم
طرحی که برای چند ثانیه به وضوح و خوبی دیدم
این رو دیگه نمی‌شه بهش بگی کن فیکون
زیرا این اسباب بازی خالق است
قصدم نشانه‌ای جهت طرح هنگام خلق خالق بود
که البته ما کلی زندگی رو همین‌طوری با باورهای ناپخته و غلط صدا می زنیم
با کلمات منفی و تفکرات سمی حتا پاسخ‌گویی به احوال پرسی‌های روزمره
جمله‌ی معروف « بد نیستم»
همانی که بد غایب را صدا می‌زنه که زودتر بیاد
به جای این که مستقیم به هستی اعلام کنیم
هستم و خوب، توپ داغونم نمی‌کنه
و همان حال خوب رو فراخوان بدیم
عادت کردیم مدام ناله نوله کنیم
از همین روی حتا نوشته‌جات یا گفته‌های اطرافیان را همانی‌ فهم می کنیم
که در سر خودمان هست
مثل همین که کسی از شما نوشته‌های من رو طی این سال‌ها تعبیر به منه بی‌چاره‌ای می‌کنه
نه گمانم یکی از کسانی که من رو در این سال‌ها دنبال کرده و می‌کنه
چنین تصوری ازم  داشته باشه
مگر تازه واردی دردمند که خودش در عذاب و سختی باشه
اون‌ها فقط می تونند از کمین و شکارهای من تعبیر
من بدبختم و پس تقصیر دیگری‌ست فهم کنند
که امیدوارم خدا همه‌ی ما رو به حال خوب راهنمایی کنه
القصه
که از تجسم و انرژی کلمات و قصد استفاده‌ی بهینه کنیم 
تا زندگی در بهشت را تجربه کنیم

قصد من آزادی‌ است



به‌قول شیخ اجل دون خوان:
سالک وقتی حالش خوبه که در حال مبارزه است و سالک دشمنی نداره، مگر خودش
می‌مونه به‌من که تازه بعد از دوسال از خواب زمستانی درآمدم
دو سال بی‌تفاوتی و اه گفتن به هر چه هست



چهار سال به این فکر کردم که دفتر جنگ چیه؟
یعنی در آخرین کتاب ناوال از دفتر وقایع به‌یاد ماندنی
یا دفتر جنگ گفته شد

تمام این مدت فکر کردم که این دفتر رو چه‌طور باید درست کنم؟
ما کی نجنگیدیم؟
زندگی به جبهه‌ی جنگی می‌ماند که تو درست وسط‌شی
و در این دفتر از کجاهاش باید نوشت؟
تا دیشب که سری به پست‌های قدیمی‌تر زدم
بخصوص پست‌هایی که نوشته و خیلی زود از صفحه به انبار ذخیره‌جات سوت شده
و مسیر این مدت رو دنبال کردم
همون حال خرابی‌هایی که صبح تا چشم باز می‌کنم، بهم می‌گه:
دیشب تا خود صبح وسط محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده بودم
یعنی خودم می‌فهمم‌ها، ولی چنان تحت تاثیر انرژی‌های منفی ذهنی قرار می‌گیرم که
فکر می‌کنم حتمن باید بنویسم تا از کله‌ام بره
تازه همه‌اش علاوه بر مرور دوباره‌ای‌ست که با هر سوژه و روز می‌کنم
دیشب فهم کردم که این دفتر همین‌جاست، و من ده سالی‌ست که درحال نگارش آن‌م

خب الهی شکر که دفتر هم کشف شد
اما فایده‌اش چیست؟
این‌که فهمیدم دو سال گذشته رو وا دادم
به خیال خودم در حال مبارزه بودم
شاید مبارزه با خواستن و زندگی مثل همه کردن؟
اما نه این و نه تصوری که تو می تونی الان داشته باشی

با برداشتی ناکامل سینه‌خیز به خاکریز بستر خزیدم
اما به‌جای تمام کارهای متداول، نه رفتم تو کار سکوت درونی و ... داستان
فقط قصد رو صدا کردم
قصد آزادی روح‌م
قصد آزادی از ذهن
قصد آزادی از بشر بودن
قصد آزادی از قضاوت و اندوه، خشم و ناله نوله
خلاصه که جمیع رفتارهای بشری که در من هم مثل همه به قایت وجود داره
قصد کردم و کردم و کردم ، ان‌قدر که خوابم برد

صبح هم نیمه خواب و نیمه بیدار یه نیم‌ساعتی در بستر سر خوردم
غلت زدم
به بالا و پایین
تا عاقبت از سنگر و خاکریز جستم به سمت مطبخ
چای احمد عطری و نظافت بالکنی که عاقبت کار آبیاری قطره‌ای هم تمام شد
دست مهندس رئیسی هم درد نکنه که کلی زحمت کشید 

حالا حس عجیبی از آزادی دارم
آزادی این که هر گاه مهوس شدم، می تونم بزنم به جاده
هیچ چیز به‌قدر اسارت زجر آور نیست
و اسارتی نبود جز مسئولیت گل‌دان هایی که نمی خواستم به والده‌ام بسپارم
یعنی اصولن، آزادی در بی‌آرزویی است
و این داستان من دارم می‌رم شمال و مامان جان هوای گل های من رو داشته باش
دیگه برای خودم دوست نداشتنی شده بود
برای والده ام هم که بی‌شک
زیرا هربار برمی‌گشتم، با کلی برگ زرد مواجه می‌شدم
نه تنها والده‌ام که حتا با پریا هم چنین بود
و او که زودی می‌گفت:
به‌خدا این‌ها فقط انرژی های تو رو دوست دارند و من می ذاشتم
پای توجیح عظیم بشری

انتظاری هم نداشتم
این که کسی مثل خودم ازشون داری کنه و بهشون برسه
اما از این یک قلم هم جستم

اما این حس شعف و آزادی تنها از باب گل‌ها نیست
دو سه هفته پیش یک ماجرای حقوقی وادارم کرد به ارتباط با هیئت مدیره‌ی شهرک و .... داستان
و همین موجب شد وارد جنگ بشم
نه جنگی مالی و ملکی، بلکه جنگ برای اصلاح آن‌چه احیانن خراب کردم
با وا دادن
با ترس این دو سال
با دوری و نرفتن
القصه که دوباره خودم شدم
دلم جاده می خواد، و هوای تمیز و صدای بلبل جنگلی
نه‌که همین حالا راهی بشم
تیر و مرداد در برنامه‌ی سفر به چلک هرگز نیست
 سال نود این دو ماه رو تحمل کردم
اونم که رفته بودم تا بمیرم، پس گرمه و سرده و این‌ها معنی داشت
ولی حالا که فهم کردم همه‌جا می‌شه دست بندازی و خودت رو بکشی بیرون 
و نیازی به حمالی و خودکشی نیست
که حتمن بری جاده
تا پایان مرداد من نقاشی می‌کنم، مسئولین شهرک محوطه‌ام رو تمیز و اصلاح می‌کنند و من
به ساعت همیشگی وارد بهشت سبز خدا می‌شم

داستان همینه
باید زندگی کرد و ازش راضی بود و لذت برد
در هیچ آیه‌ای نیامده که خدا آدم منزوی رو دوست داره
آدم سر خورده‌ی بدخت رو یا فراری از تمام نعماتی که در اطراف هست

زندگی یعنی همین چیزها
کمین و شکار خودت
باید نقاط ضعف رو کشف و برطرف کرد
در بیرون و غیر خبری نیست
من باید بخوام و براش بجنگم
خود من
منه تنها

و با صدای بلند تکرار می‌کنم
قصد من آزادی است
آزاد از ذهن بیگانه و غارتگر
قصد من آزادی‌ست 
آزاد از عادات بشری، از قضاوت، کرم ریز، حسد، کینه و دشمنی
هر‌آن‌چه که مرا از روح الهی دور می‌کنه
قصد من آزادی‌ است

زیرا که صوت دارای انرژی و قصد هم که نیرویی مجرد
پس قصد را صدا می‌زنم
برای آزادی روح‌م
از هر بند و بست بشری

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

نقشه گنج

اگه در یک کتاب خطی، قدیمی بخونی 
یا
یک آدم معتبر در یک کتاب یا سخنرانی یا مقاله‌ای بگه:
فرض، اگر ده ساعت و هیجده دقیقه سر و ته بمونی و هیچی نگی و ..............
تنواع کار دشوار در نهایت به یه چیزی می‌رسی
یه چی می بینی
جواب یه چی رو ...................
خلاصه هر چی که تو برات انقدر مهم باشه که به‌خاطرش 
شده هشت ساعت و نیم آب توی هاون بکوبی و از قصدی نیرو بگیری 
شک نمی‌کنیم که حتمن به نتیجه می‌رسی
کافیه باورش داشته باشی
حتا یک برگه دعا به رنگ زعفرون
حالا تفاوت نداره اون عمل دقیقن از چه جنس و کیفیتی باشه
مهم اینه که تو باور کنی
اگر 5 دقیقه یک مگس رو روی دماغت تحمل کنی
در دقیقه ششم، فلان اتفاق می‌افته


نه که فکر کنی ما همین‌طور که رشد می‌کنیم و بزرگ می‌شیم
کلی سیالی، یک خروار باور بی شیله پیله، جنس جور رو در زمان و تجربه از دست می دیم
و سخت می‌شیم وگاه غیر قابل نفوذ
هم‌چون بتن آرمه

مرید، مراد ندیده
تا هر کی هر چی می‌گفت، به سبک بچگی باور و دنبالش می‌رفتیم
و هیچ تعجب هم نداره که من از هر راهی که واردش شدم
یه چی دیدم می‌شد و راه هم می‌داد
که می‌شد بابت‌ش یک عمر با داستان بری
ولی من هی نیمه نیمه ول کردم
چون جواب من رو نداد
عشق هم همین‌طور شد
تا جوان و خر و ابله و ... ایناییم می‌تونیم مثل سیندرلا
 منتظر شاهزاده‌ی اسب سپیدی، سوار رویایی ... و اینا باشیم
هر کی از راه می‌رسید
شاهزاده بود
فقط یکی اسب نداشت
یکی سرزمین‌ش ویران و حکومت‌ش نابود شده و دنبال پناهندگی‌ست
یا می تونه از خواب و خیال دراز ما حتا
فردریش نیچه باشه
اما در جای محروم به‌دنیا اومده و از نعمت سواد بی‌بهره
سی این‌که می‌خواستیم صبر نکنیم و با اولی به رویا برسیم

سی همین اگر نبود هم ما دیدیم

یواش یواش بس‌که با مخ رفتیم تو دیوار
امید از هر چه شاهزاده کندیم

خلاصه که به هر چی گیر بدی همون رو همه‌جا می‌بینی
مانند هنگامی که قصد می‌کنی یه ماشین سبز خال خال یشمی بخری
 بارها همین رنگ  سر راهت سبز می‌شه و تو نشونه می پنداری
در حالی‌که فقط توجه تو معطوف به نقطه‌ای معروف و مشخص شده
حتا اگر برای چند ساعت باور ناپخته


۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

وحشی



هرگاه سوالی تمام وجودت رو فرامی‌گیره
اگر صبر کنی، از یه جایی پاسخ‌ش می‌رسه
از صبح درگیر خودم‌م وحشتناک
بعد ساعت هفت کانال onyx این رو wild نشون می ده
از همون اول‌ش حس‌م گفت: مال منه
برنامه‌ی خاصی نداشتم و نشستم پاش
اول‌هاش یاد دورانی افتادم که رفتم تا بمیرم و چلک و ریاضت در حد مرگ
وسطاش یاد خودم افتادم و مادری که یا بلدش نبودم
یا حد و توان‌م این بود
آخرهاش یاد خودم افتادم که چنی زندگی رو سخت گرفتم
کدوم بچه‌ای بعد از هفت سالگی از پدر و مادرش راضی بوده؟
حالا مگه من سیاه چاله‌ام که توان و ظرفیتی تصور ناشدنی از خودم داشته باشم؟
یا اصلن گور بابا درک
مهم اینه که هر گاه قرار شده باشم، تا تهش کنارشون بودم
و همه‌ی دنیا هم اگر ندونه خودم می دونم
هرجا بودم، همه‌اش بودم
حالا باقی ناراضی باشن
مگه من از اونا راضی‌ام که اونا نه؟
داستان غریبیه زندگی

حتا من



یعنی هنگامی که مدام فکر کنی، انرژی برای کار دیگری نداری
و تو زمانی به چنین حالی دچار می‌شی که، زخمی عمیق در قلبت داشته باشی
شاید هم در ذهن
ذهن پسندیده‌تر است تا قلب
نه گمانم قلب ابزاری برای تفکر داشته باشه
پس برمی‌گردیم به ذهن
ذهنی که دزد انرژی‌ست و حمالی به حال بد
این چه بخشی‌ست که تا کنون مرور نکرده و هنوز زخم دارم؟
مادری‌م
مادری‌م رو چه‌طور از ذهن پاک کنم
امروز فهمیدم که از کجا خوردم
یا می‌خوریم
همگی با هم
از توقع زیاده از خودم
یعنی از هنگامی که مادر شدم ؛ لباس شزم‌م رو پوشیدم و افتادم به جاده‌ی مادری
فکر کردم می‌تونم
تا تهش
تا همه اش ولی این‌طور نبود و نمی‌شد باشه
ولی حرف های زیادی و مفت رو گفته بودم
هی رفتم و اومدم:
من آن‌م که رستم بود پهلوان
من ال می‌کنم براتون، براشون
بل می‌کنم براتون، براشون
من هستم، تا همه‌اش 
تا وقتی نفس می‌کشم
به‌جای همه اون‌هایی که نداشتن و می خواستم به‌‌جای همه‌اش باشم
ولی راه نداد
توان‌م تا همون دوران دیپلم گرفتن‌شون بیشتر نبود و از رو نرفتم
هی شزم شدم و پریدم وسط
در حالی‌که خودم تا سر همون‌جاش رو بیشتر نخونده بودم
ما بخواهیم هم نمی تونیم تا تهش همه‌اش باشیم و جدا سری آغاز می‌شه
اون‌ها انتظار دارند کم نیاری و کوه باشی
به حرف‌های هزار ساله‌ات عمل کنی
در حالی که دیگه بچه نبودن و داشتن از خودم جلو می‌زدن
نه می‌شد به قدر بچگی نگه‌شون داشت و نه راه می داد بیش از اون بهشون سواری داد
ولی اون‌ها باور ندارند
همیشه شنیدن تو هستی و می تونی
و درست هنگامی که دیگه نمی تونی
اون‌ها می ذارن و میرن
تو هنوز منتظری
منتظر می مونی
ولی دیگه به درد اون‌ها نمی‌خوری
زیرا دیگه شزم‌تر از خودشون نیستی و کوتاهی و کم‌کاری تو قابل گذشت نخواهد بود
اون‌ها فکر می‌کنندد، می تونی و نمی‌کنی
و من‌که نه می تونم و نه بنا بوده بتونم تا تهش
ولی حرف مفت سال ها موجب می‌شه اون‌ها تصور کنند
این تویی که عقب کشیدی
تویی که نمی خواهی
همه چیز به جز این‌که
می خواهی و نمی تونی
تو حتا نمی تونی زندگی خودت رو جمع کنی
حتا خودت رو

توهمات کودکی




 تو می دونی چرا به این جهان آمدی؟
بناست چه کنی؟
مصائب رو به گردن دیگران می اندازی یا به شخصه گردن می‌گیری؟
اشتباهات و توهماتت رو می‌پذیری یا سر شانس خراب می‌کنی؟
من ندیدم دشمن‌تر از خودم تا من
شما دیدی؟
کلی توهم زدیم و دنبال‌ش رفتیم
کلی هوس کلی نیاز 
کلی کلی هی با مخ رفتیم توی دیوار
تهش زار زدیم:< نفرین بر این دنیا
این همه از خطاهای ما بود نه دیگران
ما بودیم که هی از کودکی رفتیم به جستجوی کودکی
از کودکی گریختیم تا برسیم به حسرت کودکی
تنها بهشت موجود کودکی بود و امن سقف پدری
همه‌چیز مهیا و اسباب حال به راه
بعد فکر کردیم بزنیم به دنیا تا همه‌اش رو برداریم
در حالی‌که وسط دنیا از این خبرها نیست
جنگ است و جنگ است و دیگر هیچ

تنبیه گروهی



اولین روز تعطیلی، حالم رفت توی پیت که:
ای داد باز تعطیلات و مردم همه دور هم و من تنهام
همان روز اول سعی کردم خودم رو جمع کنم، با انواع گفتمان و توجیح 
معمولن این احوال فقط روز اول خفت‌م رو می‌گیره
درست همان حالی که اگر بناباشه چه با جمع و چه تنها وارد جاده بشم
یعنی یه دو روزی با خودم چانه می‌زنم، تا از در برم و از اون‌ور هم یه دو روزی تا برگردم
اصولن خستگی جاده برام زیادی شده، به‌خصوص شاید ترسی نهانی از عدم امنیت جاده
القصه
همون روز اول که با خودم وارد چانه زنی شدم، هی دلیل آوردم که:
بابا اون‌همه رفتی و با اهل بیت هم بودی و گاه حتا جای خواب کم آوردی
تهش چی شد؟
همیشه آخر سفر چند نفری با هم درگیر می‌شئن و سفر از دماغ عده‌ای هم در می‌آمد
مواقعی هم که گروه یک‌سان بود و در نمی‌آمد، معمولن گروه باز می‌گشت و من نه
یا دل نمی‌کندم یا حاضر به ورود به جاده‌ای شلوغ نبودم
یعنی سرم بره حاضر نیستم روز اول یا آخر تعطیلات عمومی وارد جاده بشم
روز دوم به شماتت خودم سرگرم که:
این همه توجیح رو از کجات درمی‌آری؟
همه‌چیز جز پذیرش کوتاهی‌های خودت یا بی‌حالی یا ترس از شکست و ..... داستان در کل زندگیت
این‌بار با این‌که بنا شده بود برم و نرفتم
دل لرزه‌ی خبری داشتم که در رویا دیده بودم
همه چیز دست به دست هم داد تا نرم
روز دوم و سوم شاد بودم که نرفتم، زیرا اون تاثیر که از عادات گذشته برآمده بود بی‌رنگ و به حقایق بازگشته بودم
حقیقی‌تر از این نداشتم که ته هر شادی اندوهی‌ست
و این باور منه نه سقراط که می‌گه: شادی و غم حلقه‌های یک زنجیرند 
هر کدام که از در درآد بعدی هم به دنبالش هست
از این رو که تجربه نشونم داده حتا وسط کل خاندان جلیل سلطنت هم شاد نیستم
دنبال یه گوشه‌ای می‌گردم که بهش پناه ببرم و با خودم تنها باشم
خلاصه که منم و خروارها توجیح برای کل زندگیم و به ناچار
پناهنده‌ی کارگاه شدم و رسم کردم
تا شب واقعه
کی می‌دونه اون جماعتی که دچار طوفان و سیل جاده چالوس شدن، 
چنی بهشون خوش گذشته بود و اینا و هیچ انتظار چنین رخ‌دادی هم نداشتند
باز برگشتم به رویای 18 تیر و وقایعی که در رویا از تی‌وی دیده بودم
باز با اندوهی تمام به خودم بازگشتم
و تنها یک نتیجه گرفتم


واقعن جماعت بشری برای یک تنبیه گروهی به زمین پای نهادیم؟
لابد جایی که پیش از این بودیم، به‌قدری رو داری کردیم که فرستادن‌مون اجباری
جایی که نه شادی‌ش قابل حساب و نه اندوه‌ش 
یعنی ته زندگی چیه؟
یعنی چند نفر در این جهان از این جهان مثل من دوری گزیدن؟
خلاصه که این دنیا مکان عذابی بیش نیست
یک تصویر به طور مداوم در رویاهایم هست و اون این‌که
همیشه تی‌وی داره یه فیلمی نشون می‌ده و عده‌ای هم محو تماشا و من یا یکی دیگه که معمولن دیده هم نمی‌شه
می‌گیم: این فیلم درباره کسانی‌ست که هزاران سال پیش بر اثر یک انفجار اتمی مردن
و دیگه وجود ندارند و این‌ تصاویر همه‌اش مجازی‌ست
و باز برمی‌گردم به این که 
مجاز چیست؟
حقیقت کجاست؟


۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

THE TIME





جدیدن دارم روی فرمول بندی‌ش کار می‌کنم
تا حالا داشتم سر در می‌آوردم که چی و چه‌طوری در ترتیب دیدن زمان تاثیر داره؟
متوجه شدم، اختیاری در باید رفت و آمد به به بدن نیست
این برای همه‌مون رخ می‌ده
مثل همون تجربه‌ی معروف خالی شدن زیر پا
دم‌دمای خواب رفتن
حس سقوط و افتادن از هواپیمایی چیزی
حتا سقوط آسانسور هم شنیدم
خودم که از بچگی می‌فهمیدم که چنی ، شب‌ها این‌طوری می‌شدم
انگار زیر پام خالی می‌شد و محکم می‌افتادم روی تختم
ولی بعدها فهمیدم این تن رویاست که می‌ره و می‌آد
و اگه قبل از مرحله‌ی عمیق خواب از بدن جدا بشه
ذهن متوجه، می ترسه و روند خواب رو تعطیل و تو رو بیدار می‌کنه
محکم سقوط می‌کنی به تنت و بیدار می‌شی
و از جایی که باور ندارم تافته‌ی جدا بافته از داستان بشری باشم
پس معتقدم این اتفاق جمعی و برای همه رخ می ده
اما من از بچگی در خونه‌ای بودم که یه روز صبح والده‌ام به دایی‌جان حشمت گفت:
برو فلان خیابون و از اون مرد نابینای بلیط فروش، یک بلیط بخت آزمایی بگیر. خواب دیدم برنده می‌شی
و شماهم اگر در نه سالگی شاهد چنین رخ دادی باشید
کافیه بری تو نخ خواب‌هات
و اگر مثل من همیشه نوشته باشی
بالاخره از رابطه‌هاش سر در می‌آری
که چه‌جور تصویر از ته به سر به روز می‌شه
و این‌که ما در این رفت و آمدهای اجباری برای تامین انرژی از مراکز کیهانی
 ناگزیز به  رفت و  برگشت به تن 
در جایی که به هر دلیل؛  آینده قابل دیدن می‌شه 
هستیم
و از قرار می‌شه نسبت به رخ‌دادهای مهم بایستیم و خوب نگاه کنیم
اما تصویری که ذهن بعد از بیداری با دریافت اطلاعات تازه برای خودش سرهم می کنه
حالا مدتی به این فکر می‌کنم
شب‌هایی که خواب عمیق دارم و یک کله می خوابم تا صبح 
هیچ
اما زمان‌هایی که بریده بریده می خوابم و به‌نوعی
خواب‌های کوتاه بین شب تا صبح و بیدار شدن و باز خوابیدن
انگار که توقف در زمان بیشتر و سفر کوتاه‌تر می‌شه
در نتیجه تصاویر به‌یاد آمده، بیشتر می‌شه
اما این هیچ ربطی به داستان‌های رویا از دید ناوال نداره
چیزی‌ست که تا مدت‌ها بابت‌ش با این استاد ماجرا داشتم
تا این‌که چند ماه پیش که برای شونصدمین بار ملاقات با ناول رو می خوندم
متوجه شدم که یک جایی می‌گه:
برخی از سالکین به نظاره‌ی زمان می ایستند
تازه دو ریالی مبارکم افتاد که بهترین عبارت همینی‌ست که ایشان می‌گه
بینندگان زمان

عادات بشری




فکر کن
دیگه بتونم حتا پریا رو زیر یک سقف تحمل کنم
چه به سایرین
دو روز درگیر سیستم آبیاری بودیم و اینا
یعنی مهندس رئیسی و همکارش دو روز تا بوق سگ داشتند 50 گلدان رو تنظیم می‌کردن و هنوز هم
تمام نشده
یعنی طاقت بیشترش رو نداشتم
مریض شدم، تب کردم و .... ماجرا و بنا شد باقی بمونه بعد از تعطیلات
بعد تصور کن یکی غیر از خودم بیاد و این سقف رو شریک بشه
ناممکن است آقا جان
نه‌گمانم دیگه حتا تحمل بودن پریا رو داشته باشم
فقط من و شانتال
بعد همسایه‌ها فکر می‌کنند، دلم می‌خواد و نیست
یا بهم توصیه می دن کمی شاد باشم و رفت و آمد کنم
یا حتا تصور دارند افسردگی روحی گرفتم
شاید هم همه‌اش باشه
من بهش می‌گم: عادت
ما فقط عادت می‌کنیم
کلی طول کشید تا از عادت تاهلی دست بردارم
کلی طول کشید به تنهایی عادت کنم
کلی برای رفتن پریا
کلی کلی هی عادت کردیم و از سرمون افتاد
حالا هم که عادت به تنهایی
برای یک کار حقوقی باید برم شمال
اما همین تصور چند روز تعطیلی و شلوغی شهرک و جاده باهم
کافی بود بندازم‌ش برای بعد
حالا یعنی واقعن افسردگی دارم؟
باور کن خودم هم نمی‌دونم
  بهش می‌گم: عادات بشری

اسرای زمان



دیروز افتخار تماشای این فیلم رو داشتم
گو این‌که اهل این‌جور خشانت‌ها نیستم، ولی کمی به‌فکرم واداشت
چرا که نه؟
ناوال یه‌چی می‌گه که توجه ما از جنس انرژی خالق و ما به هر چی فکوس کنیم
همون فعال می‌شه
هنگامی که مشغول کتابت بهابل بودم، باید تحقیق می‌کردم در مسیر اختر فیزیک
راه می داد
درکی عجیب و غریب داشتم از داستان
وقتی هم قرار بود سر از کار ادیان الهی در بیارم هم، چنین شد
وقتی کامپیوتر جا باز کرد در خونه‌ها هم نیز هم
یعنی دروغ‌چرا فکر کنم همگی خودآموز کامپیوتر شدیم، یکی‌ش هم من که طی یک ماه
زدم به کار برنامه نویسی وب و ساخت صفحه‌ی وبلاگ و داستان
وقتی هم بناست آشپزی کنم می‌زنم روی دست بانوان مطبخ
زیرا اول تحقیق و مطالعه بعد انجام کار
موسیقی هم همین‌طور شد
یعنی کلن یک ماه استاد پیانو داشتم پیش از ازدواج
مردک که نذاشت ادامه بدم مام رفتیم به کار گوشی درآوردن نت‌ها و دستگاه‌های ایرانی که بیشتر مورد پسندم بود
باغبانی هم همین دست و ............. کل زندگی
حالا یک قدم عقب می‌نشینم 
نه‌که این منم که با توجه به یک موضوع تمام امکانات موجود مغزی رو به‌کار می‌گیرم تا ته داستان؟
ربطی به روح و اینام نداره؟
خیلی چیزها هست که من در حیطه‌ی امکانات روح می دونم
اما از قرار در حیطه‌ی مخ مبارک است
و اما تو فکر کن که باید به چی توجه کنیم تا به تهش برسیم؟
ته چرایی
که چرا اومدم؟
 چرا هستم؟ 
بنا بوده چه کنم؟ یا بناست کجا برم؟







ولی
خودم رو بکشم هم نمی‌تونم در حیطه‌ی مغز باقی بمونم
زیرا
مثلن
شنبه یک رویا داشتم
رویایی در زمان
دو روز نشد که رخ داد بی کم و کاست
باز برمی‌گردم به این‌که
به فرض هم که گیریم توانایی‌های مغزی و اینا
اما، این آینده‌های رخ داده کی و کجا رخ داد که بشه تصاویر رو دید در رویا؟
مگر روی نقشه‌ی خالق هنگامه‌ی خلقت که بهش گفت باش؟
یعنی تنها راهی که به عقلم می‌رسه همینه که 
یک جایی کل زندگی از آدم تا ته‌ش در تصویر هست
و ماییم که هنگام خواب و خروج بدن انرژی  از تن
مجبور به مشاهده‌ی تصاویر  در زمان می‌شیم و اون بخشی که مورد توجه ماست،
 برجسته می‌شه 
هنگام بیداری یادمان هست  و در زمان  شاهد رخ  دادش هستیم؟
تهش باز می‌رسم به روح و خدا
خدایی که به طرح در اراده‌اش فرمود باش و رفت دنبال خلقت‌های بعدی و من ما هم‌چنان اسیریم در زمان

اذا اراده شیعا یقول و له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌‌ء می‌کنم بهش می‌گم باش و موجود می‌شه


۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

من کیسم؟





مدام به این فکر می‌کنم که چرا دوره‌ی پیامبری به سر رسیده؟
و فقط کافی‌ست یک‌ساعت پای تی‌وی بشینم، پاسخ اون‌جاست
یعنی به قدری پیشنهاد می‌دن که تو خودت هم گم می‌کنی
خدا و نبوت بمونه طلب آدم
یعنی از خودم می‌گم و تصور این‌که اگر صد سال پیش به‌دنیا آمده بودم
تو بودی و خودت 
کافی بود در محیط یک وجبی خودت سیر کنی
شاید ظرف چند ماه خودت رو می‌جستی
این‌که واقعن کی هستی؟
برای چی اومدی؟
و بهترین گزینه برای تو چیه؟
ولی الان به جرات می‌تونم بگم:
جمیعن گم شدیم
ما شبانه روز تلقین می‌گیریم، می‌بینیم و می‌شنویم. وارد چشم و هم چشمی که نه
دو یا چندگانگی می‌شیم
نمی دونیم خود طبیعی و حقیقی کدومه است؟
یه چیزهایی نیاز طبیعی نام گرفته، مثل عشق، وصلت و بچه دار شدن
تازه اون هم خیلی معلوم نیست حقیقتن نیاز ما باشه
نیاکان طی هزاران سال فقط این کار رو کردن
ولی آیا این نیاز حقیقی ماست؟
و این رسانه‌ها نکبتی که مدام تو رو بمباران می‌کنن
نیازمند باش
طلبه
طلبه‌ی خرید شهوت و .... تا دم گور
تا حالا فکر کردی چرا به‌جای این‌همه آگهی بازرگانی برای انواع ضد چاقی، ضد لاغری
پکیج جنسی، درمان کننده‌ی هزاران مرضی که پیش از این ناشناخته بود
یعنی ما فکر می‌کردیم سکس هم مثل خوردن غذاست
یک جور نیازی که بدن طلب می‌کنه
اما داستان از طلب گذشته و کار کشیده به انواع کرم و ژل، دستگاه و داستان
یعنی تو باید تا پای گور بخوای
فقط بخوای زیبا باشی و طناز، خوش هیکل تا یکی بپره روت
اون‌ور داستان هم فارغ از ساعت بدن باید تا نفس می‌کشه بخواد
ده دقیقه به ده دقیقه فیلم قطع می‌شه و بمبارانت می‌کنند
پکیج جنسی بانوان
پکیج جنسی آقایان
این چه‌طور نیازی‌ست که به زور دارو و درمان باید برآورده بشه؟
اگر تنت نمی‌خواد ، پس این چه دردیه که باید به انواع شارژر آویزون باشی؟
چون صبح تا شب می‌شنوی که هست و می تونی تا دم گور ازش استفاده کنی
حتا اگر هورمون‌ها و تنت نکشه
مثل بچه دار شدن
اونی که داره یه درد و اون‌م که نداره دردهای دیگه
همه در خواب یه چیزی اسیر شدیم
خواب دیگران
رقابت و چشم و هم چشمی و داستان
برادر بزرگ من بچه دار نشد و نمی‌شد اما به عوض با بانو عیال تا پوست حال‌ش رو برد
اما تهش غصه می‌خورد که چرا جایگزینی نداره؟
من هم بچه دار شدم و دارم و باز غصه می‌خورم که چرا تهش تنهام
کدوم این ها ماییم؟

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

چشم سوم؟


توضیحات مختصری در مورد چاکراها از زبان یک استاد سادگورو .

OM آوای مقدس هستی




و ابتدا کلمه بود و خداوند جهان را از کلمه آفرید و از صوتی ویژه خلق کرد. آوای مقدسی که آهنگ جهان بود و جهان هماهنگ با آهنگ کلمه بود و همه چیز موزون می نمود و جز آوای کلمه چیزی به گوش نمی رسید. همه هستی با صوت کلمه به رقص آمد و هم آوا گشت.
اصوات جهان ما را در بر گرفته اند و این در حالی است که اغلب ما نسبت به مفهوم آنها و تاثیری که بر ابعاد باطنی ما دارد بی توجه هستیم. جهان ما جهان اصوات است و لازم است اکنون که در حال تجربه این جهان و کیفیت های آن هستیم مفهوم و معنای این جهان را هرچه کاملتر بشناسیم.
یکی از شگفت انگیزترین اصواتی که منشا فرازمینی دارد و صوتی است که از آن با نام »آوای آفرینش« یاد می شود. این آوای کیهانی یکی از اسرارآمیزترین پدیده های جهانی است. فیزیکدانان دریافته اند که در زمان آفرینش جهان، این آوا تمامی جهان را دربرگرفت. این صدای کیهانی اولین صدایی بود که در جهان طنین انداز شد و هنوز هم پس از گذشت میلیاردها سال، طنین آن در سرتاسر کیهان گسترده است. آوای آفرینش صدایی فراگیر و بدون مرکز است که در تمامی هستی گسترده شده است و از تمامی نقاط کیهان نیز با شدت یکسان قابل دریافت است. [1]
این آوای اسرارآمیز و اولیه آفرینش، مانترای ام (OM) می باشد.


مانترا آوای مقدسی است که از ترکیب الفاظ به وجود می آید و تکرار آن نوعی میدان مغناطیسی و انرژی تولید می کند.

 مانتراها می توانند بر شرایط هورمونی و عصبی مغز، چرخه های انرژی در چاکراها و حتی ابعاد غیر مادی انسان تاثیر بگذارند. [2]


هر صدایی که در طبیعت وجود دارد، یک ساختار واقعی فیزیکی دارد، که به آسانی می توان این ساختار را نمایان ساخت. نیاکان ما این موضوع را می دانستند و به همین خاطر احترام زیادی به آوا و مانتراها داشتند.
سای متیک (Cymatic) علم بررسی و مطالعه امواج اصوات مرئی می باشد. برخلاف تجربیات ما از اصوات به عنوان فرکانس های سمعی و شنیداری، همه صداها در حقیقت دارای یک شکل هندسی می باشند. به راحتی می توان ارتعاشات هندسی مرئی هر صدایی را بوسیله آزمایش ذرات ریز بر روی یک صفحه فلزی که تونوسکوپ (Tonoscope) نام دارد، مشاهده کرد. وقتی ذرات ریز را بر روی صفحه فلزی قرار می دهیم و فرکانس صوتی را به این صفحه پخش می کنیم، این ذرات ریز خودشان را با ساختار هندسی آن صدا هماهنگ می کنند.
[مطابق فیلم]
چیزی که شگفت انگیزتر و سحرآمیزتر است این است که وقتی که مانتراها و آواهای مقدس باستانی ضبط شده را در مقابل این صفحه فلزی پخش می کنیم، ذرات ریز ترتیب و آرایش خود را به شکل ساختارهای هندسی مقدس باستانی (Mandala) تغییر می دهند.
در آزمایشی که در کیلیپ نشان داده می شود، در ابتدا به نظر می آید که شکل های بیضی مانند ایجاد می شوند. دلیل اهمیت این شکل ها را بررسی می کنیم.
مسیرهای بیضی شکل، مسیرهایی هستند که سیاره ها در هنگام گردش به دور خورشید طی می کنند. بر خلاف تصور ما، سیارات در مسیر های دایره ای شکل به دور خورشید نمی گردند، بلکه در مسیرهای بیضی شکل حرکت می کنند. این مسیر ها همچنین مسیرهایی هستند که خورشید و ستاره های دیگر در داخل کهکشان راه شیری طی می کنند. به طور خلاصه، مسیرهای بیضی شکل در حقیقت نحوه پاسخ سیارات و ستاره ها به نیروی گرانش (جاذبه) می باشد.
با مشاهده این آزمایش پی می بریم که بین حرکت سیارات و ستاره ها و تصاویر هندسی حاصل از مانترای ام (OM) در آزمایش تولوسکوپ ارتباط مستقیمی وجود دارد.
نیاکان ما چگونه به این اسرار پی بردند؟
در سنت های باستانی هندو، بر این باورند که مانترای ام (OM)، صوت الهی است، که در ابتدای جهان وجود داشت. این صدا در حقیقت تصور می شود که دلیل آفرینش تمام هستی می باشد.
این باور هندو چندان دور از واقعیت نخواهد بود اگر که این موضوع را قبول کنیم که هر چیز فیزیکی در جهان ،در حقیقت، نمودی از امواج ارتعاشاتی است.
کلمه ام (OM) بصورت تحت اللفظی به معنای "صدای جهان" ، "جوهر زندگی" و "علت آفرینش جهان" می باشد.
این صدای ام (OM) که پنداشته می شود مسئول و سبب آفرینش تمام جهان است، بسیار منطبق و شبیه بر صدایی است که در آزمایش تولوسکوپ مسیرهای مشابه مسیرهای سیارات و ستاره ها را به ما نشان می دهد.
دکتر عبن الکساندر (Eben Alexander)، جراح مغز و اعصاب 25 ساله ی دانشگاه هاروارد، ادعا می کند که در طول تجربیات نزدیک به مرگ خود، صوت ام (OM) را از سرتاسر دنیای روحی می شنیده است.
معتبرترین آزمایش های علمی در مورد زندگی پس از مرگ نیز صوت ام (OM) را به عنوان ارتعاش پس زمینه در عوالم روحی ضبط و ثبت کرده اند.
هزاران مانترای دیگر نیز وجود دارد که برای سالیان سال آموزش داده می شوند.
آیا ارتباط بین مانتراهای باستانی و الگوهای هندسی مقدس حاصل از آنها، دلیل علاقه فراوان نیاکان ما به این مانتراها و اشکال هندسی بوده است؟
آیا مانتراهای مقدس و الگوهای هندسی آنها عضو جدایی ناپذیر روشن بینی هستند که ما اکنون فراموش کرده ایم؟ [3]
منابع و اطلاعات بیشتر در کامنت ها
جواب استاد به سوالات پایانی: دقیقا ,اینها خود هم سوال است و هم بهترین جواب چون هر مانترا شکل خاص خودرا تولید می کند ,و اینها ثابت است





۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

سید جلیل میری



یقیین اون روزها عقل رس نبودیم که درک کنیم داستان شهادت رو
زیرا
دلم آتیش گرفت برای بچه‌هایی که بیست و نه سال معنی پدر رو نفهمیدن و زنی همسر و مادری
پسرش را ندیده باشه
نه حتم کنه که شهید شده
نه چیزی دست‌ش داده باشند
اون زمان جنگ ما از دیدن حجله سر هر کوچه به‌قدری غم‌زده و دلگیر بودیم
که خودمون بی‌شباهت به شهدای زنده نبودیم و دلیلی برای دلسوری و توی سر کوبی نبود
بچه‌هایی هم که جبهه نرفته بودند
 از کوه و کمر، هر طور که شد فرار و پناهنده می‌شدن
خلاصه بس‌که زندگی زیر زمینی و فراری شده بود
فکر کسی به شهدا راه نمی‌داد
امشب این احسان علی‌خانی
حسابی تکونم داد
دلم آتیش گرفت
یک مشت استخوان به‌جا سید جلیل









فکر می‌کنی در این سن ،
قدر ما زندگی و خانواده، آرزوها و فرداهای زیاده را دوست نداشت؟
خمیر بعضی‌ها از کجاست؟

هستم ، حسابی




غلط نکنم دی‌شب تا خود صبح وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده بودم
همین‌که چشم باز کردم،
 یادم افتاد که من اصلن دنیا رو ندیدم
بعد یادم افتاد که اصلن ایران رو نمی‌شناسم
همین بس بود که برگردم همون‌جایی که پنداری ازش آمده بودم
دیگه خودم رو زدم، کشتم رفتم فیسبوک
تی‌وی روشن کردم بل‌که دست‌مایه‌ی تازه‌ای گیرش بیاد
دست از سرم برداره
اون‌جام چشم باز کردم و به خودم اومدم دیدم سوژه پشت هم
میهمانی خانوادگی
عشقولانه‌های دو نفره و .... خلاصه که جونم برات بگه جنس جور
راه نداد
همه رو خاموش کردم و رفتم زیر دوش که هرچه از تاثیرات دی‌شب بر عورام نشسته رو با آب 
پاک کنم
کاری که معمولن بعد از هر شب ذهنی که،  صبح‌ش با خستگی و ... داستان شروع می‌شه 
انجام می‌دم. 
نه تنها خودم که پریا هم وامی‌دارم حتا از اون‌ور دانوب 
جلدی بره زیر دوش و عورا شویی کنه
خیلی جواب نداد
زیرا زیر دوش هم نکبت ذلیل مرده دست از سرم برنمی داشت و زد به کار دل‌شوره
برای چلک و :
خونه‌ات رو انداختی به امون خدا. بدون شده لونه‌ی شغال‌
تیغ و علف‌ها هم که واویلا و غوغا
همین دل خوشی‌م بس که یکی بناست کل داستان رو سر وقت آبیاری کنه
حسابی کلافه شده بودم و رفتم روی کانال‌های تی‌وی ایرانی 
نمی‌دونم کدوم صحنه موجب شد به‌یاد تصادف‌م بیفتم و بانویی که در آن جان باخت
حتمن روح اشاره کرده بود و دست انداخت یقه‌ام رو گرفت و کشیدم از لجن بیرون
یادم افتاد از چه تصادف فجیعی و از زیر تریلی آوردنم بیرون
یادم افتاد یک نفر دیگه یک‌ساعت بعد از تصادف‌م با صحنه‌ی تصادف من
برخورد کرد و همون‌جا توی بیمارستان و کنار من جان باخت
و من هنوز بعد از هجده سال و بعد از اون‌ همه فجایع غریب
هنوز این جام
نفس می‌کشم، باغبونی می‌کنم و .... سالم‌م
نه فلج نه ویلچر نه کوری و نه داستان
همین موضوع تمام آشوب رو خاموش کرد
ذهن خفه شد و رفت پشت پستو
برگی نداشت که بالای برگ‌م بزنه
می دونی چنی آدم دردمندانه از هستی معجزه می‌خوان؟
چنی آدم با یک افتادن ساده یا تصادف شبیه به مال من
رفتن اون دنیا
نه‌که ترسیده باشم
این حقایق زندگی‌ست
داشته‌ها و نداشته‌ها
و من که نمی‌دونم چه‌قدر از زمان توقف‌م بر زمین مونده؟
اما یک چیز رو همیشه به‌یادم هست
من با شانس متولد شدم
کافی‌ست دلم حقیقتن چیزی رو بخواد




۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

زیر چادر بی‌بی



تا
اون زمانی که یه وجب قدم بود و با بیبی جهان می‌رفتیم شب احیا و داستان
زیر چادر کوچک گلدارم دنبال سوز و گریه‌ای هم‌سان بزرگترها می‌گشتم
و چون گریه ام نمی‌گرفت به انواع حیل متوصل می‌شدم تا از جمع بزرگان عقب نمونم
یواشکی چشمم رو زیر چادر تف مالی می‌کردم که یعنی، منم گریه کردم
این غم‌خواری و زاری رو از بچگی به خوردمون دادن
ربطی هم به شاه و نظام جدید نداره
شاه از توده‌ای ها می‌ترسید برابر مذهب وا داد
اون بچه‌های خر تری تحویل ملت داد تا این رژیم
بچه‌های ما این‌جا ها نرفتن و از این‌چیزها هم بلد نشدن و نمی‌شن هم
زیرا از ما ندیدن
القصه که اصل داستان
از همون وقت‌های زیر چادر و اشک مجازی هم سر در نمی‌آوردم که چه‌طور خدا می تونه
در یک شب هم خطاهای گذشته رو ببخشه و هم تقدیری برافراشته برای سال جدید اراده کنه؟
در جایی که در هنگام آفرینش زمین به قصدش که موجودیت ما بود گفت باش و ما شدیم و 
شد لوح محفوظی که در هنگام خواب قابل رویت می‌شه
کدوم مهره رو می شه جا به جا کرد به واسطه ی شب قدر؟
یعنی داعش هم؟
یا هر ظالم دیگه با یک قرآن سر گرفتن و العفو حساب‌ش پاک می‌شه؟
خلاصه که نمی‌فهمم چه‌طور این مردم باور دارند که هر چه کنند بادا باد
با یک شب احیا همه چیز درست می‌شه؟

سرمونی محبت




دیروز جای کل هم‌محلی‌ها خالی
دیگ آش جو رو بار گذاشتم و رفتم به کار پخت و پز آش دوستی
هر ماه مبارک این جا به سبک خانه‌ی قمر خانم کاسه‌های آش بین طبقات در جریان است
از جمله مال من
همه آش رشته می‌پزند به چند ملیت
همسایه طبقه زیری به روش پاکستانی
بالایی به روش مشهدی
بانو والده‌ام هم که به روش لری
اما تنها طباخ آش جو من هستم
طبقه‌ی اخوی هم که سیب رو حب کردن و دست‌شون از  بهشت فقط برای گرفتن در می‌اد
نه سی دادن
کل ماه میهمان طبقات هستند
این سرمونی آش‌پزون و ماه مبارک رو خیلی دوست دارم
حتا اگر بعدش مثل امروز از زور پا درد نتونم از اتاقم برم بیرون
آش جو یک روزی نیست
یعنی از جمعه  بنشن رو خیس کردم و هی شستم و آب‌ش رفته که نفاخ نباشه
شنبه از صبح بار گذاشتم و تا خود شب هی هم‌ش زدم
دیروز هم از صبح دوباره همین رو تکرار کردم تا ساعت افطار
در جمع سه روز کار می‌بره
و من با کل این سه روز و خستگی‌ش حال می‌کنم
سی 
سی چی؟
نمی دونم
شاید سی حس خوب هم سایه  بودن
داد و ستد محبت
یا بخشش همه
قسم خورده بودم دیگه برای خانه‌ی اخوی چیزی نفرستم
ولی مگر می‌شه؟
با هیچ‌کس مقابله نمی‌کنم چون احترامم از دستان غیر نمی‌آد
بلد نیستم بدی کنم
یا چندشم می‌شه
سی همین هم اولین کاسه‌ی آش رو فرستادم منزل ایشان که پوز ذهن‌م رو بزنم
لال شد رفت نشست سر جاش
سه روز هی ور می‌زد
به اون‌ها ندی‌ها
چی روی پیشونی‌ت دیدین؟
نه‌که فکر کردن تو خری بعد از اون همه ماجرای چهارشنبه تا جمعه؟
ولی من همیشه فقط یک آسمان می مونم
ابرها می‌ان و می‌رن، شب روز می‌شه و آفتاب به مهتاب بدل
ولی من فقط یک آسمان می مانم
نه از سر خریت
سی این‌که
  از بخشش و محبت لذت می‌برم
این آزادی منه نه خریت


تسلط بر قصد



بعضی چیزها رو نمی‌شه کاری کرد یا

اصلن نباید کاری کرد، زیرا نیازی نیست
مثل رفتارهای آدمی
ما نمی‌تونیم کسی رو تغییر بدیم، و نباید هم بیهوده حرص بخوریم
زندگی من چرخه‌ی همیشه مداوم رفتارهای اهل بیت فعلی و گذشته است
یه روز این‌وری‌ها حرص‌م رو در می‌آرند و روزی هم اون‌وری‌ها
و من که این میان همیشه گیرم
یا باید مثل قدیم هی صدام رو بکشم بر کل طول و عرض بنا
یا خاموش بمونم
رویه‌ی سال های اخیر در مبارزه با منم، همیشه سکوت است و بس
یعنی باید خلاف عادت کنم
این جماعت برخی فهم کردن که من یک‌پای داستان‌م و شراکت و اینا
بهتره برای آرامش خودش هم که شده هی پر زیر دماغم نکشه یا هیچ موضوعی رو کش نده
در هر شرایط برمی‌گرده به مدارا
حتا بعد از خروارها فریادی که می‌کشه
قدیم‌ها نه
ما در هر مورد وارد جنگ می‌شدیم
جنگی نابرابر
زیرا که او ولیعهد است و کل خاندان جلیل سلطنت یه جوری پاشون گیر می افته و در نهایت
مجبورند به نفع او وارد عمل بشن
این برای من هیچ خوب نیست و عقل سلیم می‌گه: اصلن خودم رو درگیرش نکنم
اما اون‌وری‌ها
هنوز در خواب خوش و کار خودشون رو می کنند که عبارت است از
پدر بچه‌ها استاد زبان بازی و وعده و وعید نابه‌جاست
که من بلدش نیستم
یا می‌گم آره یا نه
ولی اون همه رو به بازی می‌گیره و چنان با عواطف بچه‌ها بازی می‌کنه
که اون‌هام وارد رویای سیندرلا می‌شن و برابرم می ایستن
تا چند ماه که می گذره و و داستان
حالا من بعد از هزار سال این عامو رو شناختم ولی دخترها هنوز تازه کار و بازی‌چه‌اش می‌شن
و کلی ماجرا تا بازگشت دوباره به خانم مادر
لابد اون‌ها هم هزار سال وقت لازم دارند تا به این شناخت برسند
القصه که کل هفته‌ی گذشته‌ام وسط زمین بازی هر دو جناح گذشته
نمی دونم این همه فشار و مبارزه و مرور و داستان موجب می‌شه در هر صورت سکوت کنم و
وظایف خواهری و مادری رو به‌جا بیارم
یا از سر خانمی خودم
یا از سر ارادت به روح و قصد و ..... اینا
به هر حال نمی ذارم چیزی دردم بیاره
می‌رم سراغ استحکامات و مبارزه‌ای سخت‌تر
مبارزه با منم
نه با اخوی گرام و دخترها
می جنگم تا خودم بمونم، اجازه ندم بدی‌های اطراف صدام رو در نیاره و ..........
گو این‌که اگر جواب نمی داد شاید تا حالا من‌هم از این بازی قصد و آزادی دل کشیده بودم
یعنی نه دردم می‌اد و نه وارد جنگ می‌شم
این یعنی خوب؟
یعنی بی‌رگ شدم؟
یعنی ذهن نکبت ذلیل مرده مدام انگشت یه‌جام می‌رسونه تا صدام در بیاد؟
به هر شکل آخرین کاری که این مدت کشف کردم این‌که
در هر شرایط فقط خودم بمونم
خود واقعی و ذاتم
و بهترین راه
نرسیدن غذا از بیرون به ذهن نامبارک
نه تی وی و نه اینترنت و نه .... من و سکوت و شرایط پیش از رسیدن انواع تهاجم فرهنگی و فرنگی و ....
و حالم خیلی بهتره
تفاوت از جایی‌ست که وقتی پشت پایه‌ کار می‌نشینم
گفته‌های فلانی و فلانی و فلانی نمی شه دست‌مایه ی ذهنم
باید حوالی اطلاعات خودش چرخ بزنه و منم
تا پیشنهادی تازه می‌ده،\ تندی مرورش می‌کنم
حالا دیگه تکلیفم با خودم و ذهن ذلیل مرده‌ی نکبت معلومه
اون دوست نداره کسی مرور کنه یا قصد به آزادی
تا شروع به تنفس و داستان مرور می‌کنم
می‌ره گم و گور می‌شه یه گوشه‌ای تا اطلاع ثانوی.   
چه کنم؟ چاره‌ای ندارم
یا باید این‌طوری به جنگش برم یا مثل سایر اولاد بانو حوا
شبانه روز برای خودم دل‌سوزی کنم و منه بي چاره و بعد دچار خشم و تغیان و اینا بشم
یا من باید بر اون مسلط بشم تا خدای‌گونگی‌ روح‌م باز گرده و حکومت کنه

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...