یقیین اون روزها عقل رس نبودیم که درک کنیم داستان شهادت رو
زیرا
دلم آتیش گرفت برای بچههایی که بیست و نه سال معنی پدر رو نفهمیدن و زنی همسر و مادری
پسرش را ندیده باشه
نه حتم کنه که شهید شده
نه چیزی دستش داده باشند
اون زمان جنگ ما از دیدن حجله سر هر کوچه بهقدری غمزده و دلگیر بودیم
که خودمون بیشباهت به شهدای زنده نبودیم و دلیلی برای دلسوری و توی سر کوبی نبود
بچههایی هم که جبهه نرفته بودند
از کوه و کمر، هر طور که شد فرار و پناهنده میشدن
خلاصه بسکه زندگی زیر زمینی و فراری شده بود
فکر کسی به شهدا راه نمیداد
امشب این احسان علیخانی
حسابی تکونم داد
دلم آتیش گرفت
یک مشت استخوان بهجا سید جلیل
فکر میکنی در این سن ،
قدر ما زندگی و خانواده، آرزوها و فرداهای زیاده را دوست نداشت؟
خمیر بعضیها از کجاست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر