۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

وحشی



هرگاه سوالی تمام وجودت رو فرامی‌گیره
اگر صبر کنی، از یه جایی پاسخ‌ش می‌رسه
از صبح درگیر خودم‌م وحشتناک
بعد ساعت هفت کانال onyx این رو wild نشون می ده
از همون اول‌ش حس‌م گفت: مال منه
برنامه‌ی خاصی نداشتم و نشستم پاش
اول‌هاش یاد دورانی افتادم که رفتم تا بمیرم و چلک و ریاضت در حد مرگ
وسطاش یاد خودم افتادم و مادری که یا بلدش نبودم
یا حد و توان‌م این بود
آخرهاش یاد خودم افتادم که چنی زندگی رو سخت گرفتم
کدوم بچه‌ای بعد از هفت سالگی از پدر و مادرش راضی بوده؟
حالا مگه من سیاه چاله‌ام که توان و ظرفیتی تصور ناشدنی از خودم داشته باشم؟
یا اصلن گور بابا درک
مهم اینه که هر گاه قرار شده باشم، تا تهش کنارشون بودم
و همه‌ی دنیا هم اگر ندونه خودم می دونم
هرجا بودم، همه‌اش بودم
حالا باقی ناراضی باشن
مگه من از اونا راضی‌ام که اونا نه؟
داستان غریبیه زندگی

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...