
سلامي با طعم كودكي ,ا
دو زمان خيلي سخت ميگذره
يك
چيزهايي هست براي گفتن , بايد سكوت كرد
چيزهايي هست براي گفتن , بايد سكوت كرد
دو
چيزي نيست براي گفتن بايد حتما چيزي گفت
امشب مورد سوم اضافه شد
چيزي نيست براي گفتن بايد حتما چيزي گفت
امشب مورد سوم اضافه شد
دلت مي خواد
چيزي بگي
نداري كسي ,كه با او بگي ؟
چرا ما در تنهايي هاي حزن آلود بزرگي , تنهاتر مي شويم ؟
چيزي بگي
نداري كسي ,كه با او بگي ؟
چرا ما در تنهايي هاي حزن آلود بزرگي , تنهاتر مي شويم ؟
گاهي دلم مي خواد به كودكي برگردم , بي پروا دنبال يك قطره آب از ابتداي تا انتهاي ساقه و برگ را كنجكاوانه نگاه كنم , هنوز مسير را نميشناختم و تصور اين بود , زندگي كوچه اي باريك است
به ابعاد كودكي مي تواني برعلف هاي مرطوب ساعتها به انتظار بنشيني تا قطره آب ازبرگ جدا گردد و تو رماتيسم نگيري
..
ميتوني سيب را از شاخه چيد و شيرين از آب درآيد .مي تواني اشتباه سخن بگويي و همه شاد به تو بخندند و تشويقت كنند گاهي دلم مي خواد , مثل قديم كودكانه پشت درشكه بپرم و هيجان يك روز تابستاني را بازسازي كنم ,از حسرت , انار بر شاخه ,تا افتادن , از شاخه , سالهاي بسياري گذشت
و من هنوز نمي دانم در كدامين لمحه ي شب انارم ترك خورد و از شاخه افتاد ؟
گاهي بوي سجاده مادر بزرگ كه با ياس درهم ميشد
كودكي به زير, امن چادر مادر پنهان شدن , ترس شكسته شدن شيشه ترشي بي بي ,از يادها مي رفت
خواب شب پره را مي شناسم و در شبي كه , روياهاي كودكيم سبز شد, مهتاب را در حوض مي شستم .در انتهاي زاويه ادراك بلوغ ,به شاه پسند ميخنديدم كه همچون اناري ترك خوردنم را شاهد بوده ا
بر شاه نشين مهتاب تا صبح مي خوابيدم
ستاره اي خاموش خوابم را مي ربود و من در ميان خواب , از يادها رفتم و خانه را نيافتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر