از صبح صد مرتبه رفت مقابل آينه و خودش را بررسي كرده , براي قرار امشب .ا
حالا هم كه وقت ملاقات بود تمام مدت ذهنش در گير بود به آخر شب , منتظر بود تا جمله جادويي دوست دارم عزيزم را دهنش بشنوه . ا
اما از همه چيز مي گفت , الا چيزي كه اون منتظرش بود .ا
بيمقدمه مرد دست دراز كرد و ضربان قلبش رسيد به پانصد , يعني در رستوران مي خواست جلوي اونهمه چشم ازش خواستگاري كنه ؟ا
مرد فندك را از كنار دست او برداشت تا سيگارش را روشن كنه .ا
آهي كشيد و نا اميد شد .باز از همه چيز گفته مي شد جز , مطلب اصلي .ا
مرد با خودش درگير بود , بايد چطور پيشنهاد بده بياد خونه اش ؟! كمي اين پا و اون پا كرد و گفت :
دلم مي خواد طلوع صبح را با تو ببينم .ا
كله قند بود كه در دلش آب شد . از قرار تصميم گرفته بگه چقدر دوستش داره .گفت : ولي من دوست دارم هم طلوع و هم غروب را با تو ببينم .ا
مياي صبح طلوع را با هم ببينيم ؟
چطوري ؟ صبح زود بيام از خونه بيرون ؟
چه لزومي به رفتن ؟ دلت نمي خواد خونه منو ببيني ؟
حرفش منطقي بود . چون بايد خونه اي كه تا آخر عمر قراره زندگي كنه بپسنده ؟ گفت : راست ميگي ولي حالا وقت زياده براي ديدن . باشه به وقتش .ا
از پشت شيشه رو به خيابون نازي جون گذشت . مرد بي اراده بلند شد و از آنجا رفت بيرون . ا
مونا جون مونده بود كه چي باعث شده ؟ نيمساعت از بيرون رفتن مرد گذشته بود و مونا هنوز منتظر بود مرد با دسته گل برگرده و بگه چقدر دوستش داره ! ا
روياي شيرينش با سوال گارسون پاره شد كه گفت : ببخشيد صورت حساب داريم مي بنديم و همه رفتن .
مونا جون با تعجب گفت : منتظرم , بذار آقا بياد !ا
.گارسون گفت : آقا گفتند شما ميز را حساب مي كنيدو همون موقع رفتند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر