به آینة بزرگ، بالای کنسول نگاه میکنم
انگار دارم خودم رو از زاویة دید پدر میبینم. آخه آینه کنسول یادگار پدره و من همیشه درش شانزده ساله بودم
تا همین چند وقت پیش. باور کن
الان دیگه خودم در قید و بند تصویر در آینه نیستم. شاید روز جشن خاطرهها باشه که بالاخره اجازه پیدا کردن از قفس آبگینه به گذشتهها برگردند
دیگه خیلی اهمیت نداره پلک داره میآد پایین؟
اومده پایین؟
یا قراره بیاد پایین
خیلی وقت پیش بود که فهمیدم، همه یه روز پیر میشن
یکیش من
مهم این بود که در هیچ سنی همزبان خودم را نداشتم و تنها بودم
طول و عرضش بد نیست، اما من همهاش تنها بودم و این خستهام کرده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر