دیروز به هر ضرب و زوری که بود خودم و مرخص کردم و برگشتم خونه
اول از همه مجبور شدم وایستم در آشپزخانه و شام درست کنم
بعد، دوباره داد و بیداد همیشگی، پریا
الان به اطرافم نگاه میکنم
هنوز یه سوراخ کوچیک روی پردة اتاقم هست،؛ مثل سابق
یه میخ بیصاحب روی دیوار و سه قاب بلاتکلیف که مثل همیشه تماشام میکنن
میشد وقتی رفتم برای آخرین بار باشه و برنگردم
دوباره توی اتاقم و چیزی فرق نکرده جز من که میشد الان در آرامگاه خانوادگی کنار پدر با عزت و عزیزم خفته باشم
و زندگی باز هم بیمن به همان شکل سابق ادامه خواهد یافت
گو اینکه دیگه با نصف قلب زندگی کردن، یعنی شمارش معکوس برای رفتن
خدایا معنای زندگی چیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر