۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

To be or not to be, that is the question



دیروز به هر ضرب و زوری که بود خودم و مرخص کردم و برگشتم خونه
اول از همه مجبور شدم وایستم در آشپزخانه و شام درست کنم
بعد، دوباره داد و بیداد همیشگی، پریا
الان به اطرافم نگاه می‌کنم
هنوز یه سوراخ کوچیک روی پردة اتاقم هست،؛ مثل سابق
یه میخ بی‌صاحب روی دیوار و سه قاب بلاتکلیف که مثل همیشه تماشام می‌کنن
می‌شد وقتی رفتم برای آخرین بار باشه و برنگردم
دوباره توی اتاقم و چیزی فرق نکرده جز من که می‌شد الان در آرامگاه خانوادگی کنار پدر با عزت و عزیزم خفته باشم
و زندگی باز هم بی‌من به همان شکل سابق ادامه خواهد یافت
گو اینکه دیگه با نصف قلب زندگی کردن، یعنی شمارش معکوس برای رفتن
خدایا معنای زندگی چیست؟


من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...