۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

زنگ علوم



گاهی مثل حلب روغن روی آتیشم.
با حرارت تاب می‌خوره.
به خودش می‌پیچه و خم می‌شه
شاید این از اون معدود دروس کل کتاب‌های علوم ابتدایی باشه که سر کلاس گوش دادم و یادم مونده
گاهی با فکر این‌که یه روز یکی مثل من که به تو محتاج بوده. قصة تو رو ساخته و به همه گفته؟
نکنه اون یه نفر، آدم بود؟ می‌ترسم
خلاصه این‌که
گاهی به‌قدری افکار مزخرف سرم می‌ریزه که دیگه به اون‌جا نمی‌کشه که بفهمم همة انرژیم رفت و خودمم نمی‌تونم جمع کنم. چه به ماجرا رو
احساس یاس و ناامیدی می‌آد تا همه ایمانم رو بر باد بده که دقیقه نود می‌فهمم و معمولا مچش رو گرفتم
ولی، آخه مگه ما کی هستیم؟ من کی‌ام؟ تو کی؟
این‌ها همون وسوسه‌های دست و پا گیره شیطانه
آره ما هیچی نیستیم اما به یه جهانی باور داریم کم شباهت به بهشت نیست و اموراتش با ترن معجزه انجام می‌شه
اما باز می‌گه، دوباره خالی بستی؟
نه به جان مادرم. من اینا رو واقعا باور دارم. خودتم می‌دونی که دارم
اما چی می‌شه یهو اختیار از دستم در می‌ره و باورام عوض می‌شه
تا حد
مرگ؟
چقدر می‌ترسم
تنم یخ کرده
از درون می‌لرزم
خدایا نگهم دار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...