۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

warning

پان پراگ، ماده مخدري است كه جديدا در غالب آدامس وارد ايران شده است .
پان پراگ، راجا، تايتانيك، ناس خارجي، پان پاكستان، پان عربي، ويتامين، ملوان زبل، پان اسفناج وگوتكا.

هنوز داستان مصيبت و بدبختيهاي اكستازي كه هزاران معتاد مفنگي روي دست خانواده ها گذاشت، به آخر نرسيده بود كه چند ماه قبل، سر و كله يك مخدر توهم زاي ديگر در بازار ايران و خصوصا در مناطق شرقي پيدا شد؛ مخدري كه اين بار در بسته هاي شكيل با عكسهاي هنرپيشه هاي خوشتيپ هندي و پاكستاني به عنوان آدامس، پاستيل و پودرهايي با طعم نعنا و خوشبوكننده دهان وارد شده است .
اين آدامسهاي مخدر را خيلي راحت مي‌شود مثل سيگار از مغازه ها خريد

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

to live or to die


to be or not to be
مسئله این است. اول مرغ بود یا تخم مرغ؟
از برکت این سرماخوردگی طلایی بی‌موقع شد چند سریال پشت هم بینم و آخرش بزنم دنده هوایی
واقعا که
دریا در غربت
بابا مثل سوپر من از وسط درگیری عراق و امریکا رفته بعد از بیست سال دخترش را پیدا کرده
حالا گور بابای اون ننه مرده که خانم را بزرگ کرده. آخه مادر خوانده که از دست بعثی‌ها دختر را هزار سوراخ قایم کرده تا زنده بمونه عراقی است و نتیجة پیشینه .... لقش
فکرم رفت پی این‌که، واقعا مادر واقعی کیست؟
اونی که زحمت می‌کشه بزرگ می‌کنه؟
اونی که به دنیا آورده؟
اونی که هر دو؟
یا اصلا هیچ‌یک چون مادر و پدر به تاریخ پیوست
اونی که نداره حرص می‌زنه و فکر می‌کنه الان یه تاج روی سرش کم داره
اونی هم که داره معمولا می‌ترسه به جای تاج کلاه سرش رفته باشه؟
حالا با این حساب مرغ اول بوده؟
یا تخم مرغ؟

بشتابید، بشتابید



بسیار نکات آموزنده‌ای در این سریال بود که نمی‌شه به یک پست ختمش کرد
نه اینکه این اولاد آدم خیلی با جنبه تشریف دارن، این صدا و سیما دست به‌کار فرهنگ سازی نیمه مدرن شدن
سرکار خانم‌که یک‌ساعت پشت میز ریاست برای دادن مرخصی به آقا چونه می‌زنه. یهو بی‌خیال جبهه و جنگ از آقا خواستگاری می‌کنه
چه شود
حالا بیا خر و آقا و باقالی رو با هم بغل کن
کی دیگه از پسه این جناب داماد برمی‌آد
حالا هی بانوان گرام به من نق بزنید که آبروی جماعت نسوان را بردی
اینکه دیگه اظهر من‌الشمس. خود دولت متوجه بحران شدید بی‌شوهری و وحشت آقایان از اختیار کردن زوجه شده
لطفا بانوان گرام آستین‌ها بالا زده و از فردا رابراه می‌ریم خواستگاری. چرا که نه؟
یه عمر ما عطر و گلاب کردیم اومدن خوردن و رفتن
حالا نوبتی هم که باشه نوبت ماست. از بی‌کاری و کسالت جمعه هم خلاص می‌شیم
جمعه‌ها عصر ساعت برای رفتن منزل داماد میمون و مبارک است. دو سه ساعتی از مزنه نخود لوبیا گرفته تا بورس اوراق بهادار و حملة امریکا گپ می‌زنیم. غروب که رد شد. تشریف می‌برید منزل
یک روز از صبح هم انشالله برای گرفتن نتیجه به منزل داماد زنگ خواهیم زد
تبصره« بانوان گرام فراموش نکنند " گل که خودش گل است و گل جایی نمی‌بره» از فردا مد نشه سبد گل بغل کنید که مخارج خواستگاری‌ها بالا می‌گیره
وای فکر کن! آقای داماد با سینی چای می‌آد تو اتاق
ایششششششششششششششششش چندش

یک سوال

متشکررررررررررررم


تمام برگ‌های خاطرات پشت سر را در روبانی پیچیدم و به آب دادم. آب برای روشنایی
روشنایی در مسیر تمام آنها که با من در ساختن این خاطرات مشارکت داشتند
خاطرات سرد، تلخ، سیاه، سفید، عشقولانه. خلاصه که هر چه به دستم رسید
با قدردانی و سپاس از همه آنها که یادم دادند. تنها هستم و باید فقط ، فقط دست روی زانوی خودم بذارم
با قدردانی فراوان از همه آنها که نشانم دادن، بیرون از من خبری نیست و مفاهیم هستی از تجربه و ادراک من آغاز شده
با سپاس از پدرم که هر چند زود رفت ولی، امکان شدن را به‌من داد. امکان بودن و امکان رشد
با قدردانی از آنها که حرمت عشق لکه دار نکردند و من تنها موندم تا خودم را ببینم
و با تشکر از همة هزاره‌های پیشین و پسینی که به وقت خلقتم برای شناخت هستی اراده کرد
با قدردانی از تو که شوق اینجا رسیدنی
با تشکر از تو که شریک تنهایی منی
با تشکر از تنهایی که اجازه داد، هستی را ببینم
و با تشکر از خدای درون که می‌شنوه
دیگه تنهایی، بس

بلدی؟


می‌دونی عشق چیه؟
در وجودت هست؟ بی‌واسطه. بی‌معامله
بلدی کسی را دوست بداری که کاری برای تو نمی‌کنه؟
بلدی، عاشق اونی باشی که از همه بیشتر آزارت می‌ده ؟
می‌تونی تو چشم مردم نگاه کنی و بی پیشینه و سابقه با محبت بگی سلام. خوبی؟
بلدی حسادت و جنجال را از زندگیت دور کنی؟
می‌تونی از شادی و خندة دیگری حتی با غیر شاد بشی؟
بلدی بی‌آنکه چیزی بخواهی، عشق بدی؟
هرچیز
خرج خونه. لباس تازه. گوشی موبایل نو. ماشین. حتی عشق. هر آرزویی که ممکنه به اندازة حجم ذهنت جا بشه؟
بلدی بی سمی کردن دیگری زندگی کنی؟
بلدی بدون بستن راه دیگری زندگی کنی؟
بلدی دل نشکنی و خنده جانشین غم کنی؟
بلدی راه برای دیگری باز کنی، بعد راه خودت را بری؟
بلدی بی طمع صبح چشم باز کنی؟
بلدی از صبح تا شب عشق بدی؟
بلدی از شادی من بی واسطه، شاد بشی؟ بی‌شناخت، همین که حس کنی یک ذره از ذرات هستی شاد شد که به شادی هستی و تو می‌رسه؟
اگر همة اینها را بلد باشی تو تا خدایی فاصلة چندانی نداری

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

بی‌خیال


تا خیال را به چه بگویی؟
این فلسفة باخیال و بی‌خیال یکی از ابزار توانمند و راه گشای حیات آدمی است. باور نداری امتحان کن
وقتی ناراحتی، عصبی، شکست خورده یا هر احساس ناگوار دیگری هستی، کافیه بگی بی‌خیال. بعد خودش راه باز می‌کنه و می‌ره پی کار خودش
می‌تونی هم نگی بی‌خیال. با تو می‌مونه. درونت رشد می‌کنه و یه‌روز می‌بینی چیزی از تو نمونده جز تصاویر خیالی که بر چهره‌ات نقش بسته
بزرگترین ثروت انسان همین خیال یا تجسم خلاق ایست که مواهب ، خدای‌گونه زیستن یا کفر را تعریف می‌کنه. تو با خیال تا خود آرزوها می‌ری. اما رها می‌کنی
تو در خیال تا ناکجا می‌ری، اما رها می‌کنی
تو با خیال تا جهنم می‌ری. اما، دو دستی چسبیدیش
کافیه مثل آنها که تمام عمر بهشت را با جهنم عوض کردند و بر زمین در جهنم زیست می‌کنند. همت کنی. همتی وارو
باید یک‌باره جهنم ترس‌ها. ناامیدی های آینده. بیم‌های گذشته را رها کنی
خدا تنها در لحظة اکنون حضور دارد و تو خداوندی این را فراموش نکن


۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

باز من و باران با ترانه


بعضی چیزها اصولا برای ذات من نیست. اول از همه غمبرک ساختن
خب حوصله‌ام سر می‌ره برای چیزی که اصولا در قوانین من قرار نیست جایی داشته باشه. پس مجبورم زنده باشم، نه اینکه فقط زندگی کنم. آدم زنده یعنی بتونی آزادانه شادبودن را در زندگی تجربه کنی
من هستم چون روزی خواستم به دلیل اهدافی اینجا باشم و این همان نقطة پرشی است که من برای صحنة زمین انتخاب کردم. هدف می‌گه
زندگی در شادمانگی در عین انسان خدایی
همان قانون اول یا همان تجربة بهشت که به خاطرش به زمین آمدیم
آمدم دوباره نفس بکشم و در میان نفس‌ها بوی محبوب شب را حس کنم
نوازش نسیم را که در این فصل پوستم را حال میاره
برگشتم تا دوباره عاشق باشم
آنقدر عاشق تا عشق خودش با این نشونی پیدام کنه
من هستم
نفس می‌کشم
من در بهشت
برای انسان خدایی خواهم زیست با تو
با او با همه
در عشق

زبان بند


اینهمه رفتند و آمدن تا به کل از زبون رفتم. البته طبق آخرین نظریة کارشناسانة سرکار خانم والده، مگر کسی هم هست که بتونه اون زبون تو را بچینه؟
نه نیست
هم
هست
وقتی یکی که باید بود ولی نیست، نیست خب من خود بخود از زبون و جون می‌رم
چیزی نه هست برای گفتن. نه حسی که جوشش تو را به شوق گفتن بیاره. و نه عشقی که برای دادن
گو اینکه همیشه نیست. اما یه چیزهای دیگری خیلی نمی‌گذاشت نبودش را احساس کنم( خوبه تا حالا تحت کنترل بوده. وگرنه که چه‌ها نمی‌کرد) اما حالا که حسابی بی‌کس و کار و به سبک جودی آبت که اونم یک شهریوری است به انتظار بابا لنگ دراز نشسنتم
صبح با آزار دهنده ترین تصویر از تهیای واقعی زندگیم از تخت جدا می‌شم. تا برسم به گاز و کتری ته انرژی هم که هست هدر می‌ره و با احساس بدبختی روز را شروع می‌کنم
حالا
اگر عشق بود
معلوم نمی‌شد با فکر او بیار می‌شم. یا فکر او بیدارمم می‌کنه. یا هرچی که هر لحظه انرژیم بالا و بالاتر می‌ره و رسما بی‌خیال
فرش
بیاتو با کفش

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

بنفش خنثی


دروغ چرا. اکثر برو یچه‌ها اینجا میان چون در پی واژه‌های سپید از جنس نور هستند
کلماتل که بودن و خدای‌گونه بودن را یادآوری می‌کنه و امید می‌ده. همه چیز یک چرخه‌ است که این نیز بگذرد
گاه آدم اصلا نباشه بهتره تا ناتمام یا پا درهوای متمایل به دردسر. گاه نبودن‌ها چاره ساز تر از بودن هاست. منم یه جورایی دچارم. مثل ماهی که دچار آبی دریا شده
می‌فهمم سخت مشغول ترسیم و بازیابی خود جدیدی هستم که چون هنوز کامل متولد نشده ازش هیچی نمی‌تونم بگم
وقتی هم که می‌خوام چیزی بگم، مودم مود بنفش خنثی است
بعد فکر می‌کنم، خب هیچی نگم. تازه توهم پیش میاد
جای تازه سرش گرم شده
دچار افسردگی مزمن شده
یا داره هی قایم‌باشک بازی می‌کنه
همه گاهی یه جورایی می‌سوزیم و آب می‌شیم. همان‌جا سرچشمة فضیلت ماست. کافی است وا نداد و همان‌جا با امکانات جدید و هویت تازه دوباره متولد شد و رشد کرد

۱۳۸۶ مهر ۲۹, یکشنبه

علیک سلام برادر


پناه می‌برم به خدا از شر وسوسه‌های این اولاد لیلیت
موضوع می‌دونی چیه؟ خب من الان می‌گم. تو هم می‌فهمی
حسد. سرکوب. عقده‌های تلمبار شده بر هم . نکبت و سیاهی حاکم شده بر قلب
یر روح و جان
حکومت ذهن ابلیس برانسان
چرا حرف دهن من می‌ذارید. هنوز دنیا زیباست، انسان کامل و در مسیر خداوندی و من یکی از اونها که از پس لوسی های ذهنم و وسوسه امثال شما هنوز نرهیدم
با چهارتا گلدون دست و پا گیر حبس می‌شم
کوپن آبیاری چهار روزه اعلام شده
دارم می‌رم سفر
با ماشین
نه نوشهر
گفتم ممکنه اونجا دسترسی به نت نباشه و نتونم جواب ایمیل برادر نازنین گرامی که نمی‌دونم پدرم کی دستور سفارش این‌همه برادر برای من داده را بدهم
انسان آمده تا به بُعد هشت انرژی یعنی بُعد الهی برسه
من دست‌و پا چلفتی و لوسم
از بچگی عزیز دل پدر بودم. بعد از بیست و هشت سال از مرگ پدر همچنان لوس موندم. نمی‌تونم. یعنی هنوز یاد نگرفتم. در غار چگونه شاد زندگی کردن را
زنانگی در پشت دیوارهای بسته
در تنهایی، برای کی خدا بودن را
من کم دارم. ربطی به برداشت‌هام از دنیا و خداوند نداره
هیچ‌یک را هم پس نمی‌گیرم. راست می‌گی، منو ببین
تو نکن

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

بی‌مزگی


راستش چی بگم؟ زندگی داستان‌هایی است از همین دست. داستان‌های تکراری
آنقدر تکرار تا تو در آخر بپزیری از اول درست ماجرا همین بوده است. می‌تونی حسرت بخوری چرا بیهوده گشتی. می‌تونی پشیمان باشی از این‌که بیشتر نگشتی
روزی خنده‌ناک و شبی ملال آور. گاه خنده و گاه اخم
گاه رضایت و گاه.... همین‌ها که تا حالا گفتیم و شنیدیم. فکر می‌کنم داریم هی با رنگ و لعاب متفاوت تجربه‌اش می‌کنیم
درست ترش شده مثل زنگی که بچگی، سر ظهر می‌زدیم و در می‌رفتیم
خلاصه دیگه حتی از خودمم روم نمی‌شه اینهمه تکرار مکررات بگم. شاید هم مدتی است از کنار یک زاویه جم نخوردم و دارم تو گل عادت و تسلیم فرو می‌رم. اما اگر به نقطه‌ای برسم که در نهایت و تهش خالی است
همه راه‌ها تهش خالی است
نگاه کن. ببین برج‌هایی که چطور سر به فلک کشیده
ببین میسیو های آلامد را که سوار ماشین‌های خداد میلیونی می‌شن. چشم ببند، بو بکش . همه و همه اسباب شکاره. اسباب بهترین بودن تو برای جلب توجه دیگران
نوعی گفتن« آهای ، یارو، ببین، من هستم» منو تنها نذارید لطفا؛ شروع می‌شه تا اجازه می‌دی خونت را بمی‌کم؟
مهم نیست تهش کجاست
انسان تنها شاد نیست. و انسان تا همیشه، تنهاست. تنها آمدیم. تنها هستیم. تنها می‌رویم
مهم اینه الان کجاییم؟

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

دایه جان نیستی؟



دایه نگفته بودی. در این دنیا تنهایی هست، درد هست، رنج هست
دایه چرا نگفتی پشت این دیوارهای هشتی و پنج دری جهان اینچنین رنگ به رنگ و زیبا نیست؟
دایه مگر ندیده بودی تنهایی‌های اتاق زاویه را؟ چرا با قصه‌هات شلوغش کردی
دایه سردی حوضخانه کافی نبود، چرا به آب‌انبار مزینش کردی؟
دایه فکر نمی‌کردم تو هم برای دوست داشتنم پول می‌گرفتی
عیبی نداره خجالت نکش. ربابه خانم هم برای خواندن قران خدا پول می‌گیره
بعدها خیلی دیر فهمیدم، حتی بچه‌های آدم‌هم برای دوست داشتن، پول می‌گیرند
دایه، یعنی بی‌بی جهان هم پول می‌گرفت؟ توبه، توبه. عشق بوی بی‌بی جهان را می‌دهد
یا خان دایی جان‌ها که مرا به باغ گلستان می‌بردند؟
وای دایه بیچاره پدر که این همه پول لازم داشت تا مرا دوست داشته باشند
چرا نه؟
شمسی خانم هم اکبر آقا را از بچه‌های دیگرش بیشتر دوست داشت؛ چون او را به زیارت حضرت عبدالعظیم می‌برد و سوار درشکه‌اش می‌کرد. برایش چادر نماز نو می‌خرید. کباب داغ و ریحان می‌خوردند و شمسی خانم خوشبخت بود ‌

بهشت دور نیست. پشت نقطه ضعف هاست


مبنا بر نبود نقطه ضعف و من همچنان خام
همیشه می‌گفتم: خدایا منو با هرچه امتحان می‌کنی بکن، با این یک قلم نکن. بعد قلم را با قلم درشت می‌نوشتم و قاب می‌کردم به دیوار
اونم که الطافش همیشه شامل حالم هست، هر بار میاد و صاف دستش را می‌ذاره روی نقطه ضعف مربوطه
باز من زار می‌زنم که : چه دنیا و چه روزگاری. خدا هم بود خداهای قدیم. باز کمی حرف گوش می‌کردن
حالایی ها نه. بردن به نسل جدید و خود سرانه عمل می‌کنه تا حسابی حالت را بگیره
تا دست از نقاط ضعف بردارم
اصلاح کنم. از بین ببرم یا منطقی باهاش برخورد کنم
که دیگه مجبود نشم با رنگ قرمز دورش علامت بذارم که کسی باهاش کاری نداشته باشه
می‌گه من شما را به نزدیک ترین راه می‌آزمایم و صید می‌کنم
نزدیکتر از نقاط ضعف آدرسی هست
مامور مستقیم جهنم
آتش بیار جهنم

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

وابستگی


خیلی مثل آدم زندگی می‌کردم، از وقت بازگشت از جنگل به کل زندگیم غیرآدمیزادی هم شد
راستش علت سکوتم اینه که مغزم یه جورایی در هنگ بسر می‌برد و در واقع می‌شه گفت، خودم را گم کردم
نمی‌دونم کی هستم. قراره چه کنم؟ دلم می‌خواد برگردم نوشهر. ولی جماعت دسیسه کردن هیچ کس آبیاری گلدان‌ها را به عهده نمی‌گیرد و حال همان بالکنی پر گل و با صفا بدل به بندی شده به دست و پای من
حالا کی قراره واقعا پاییز بشه و من آزاد الله و اعلم
همینه ما همیشه بند و لنگ یه چیزهایی هستیم که یک گوشه نگهمون داره. وابستگی ها. مسئولیت و الی آخر
من نمی‌دونم منی که انقدر ماهم و به همه وظایفم مثل یک درزا گوش واقعی تا حالا عمل کردم باز چرا زندگی ندارم. راستش این دنیا و همه مشخصه خوشبختی ها و آرزوهاش از پیش تعریف شده بود. از نسل‌های خیلی دور
خیلی نزدیک
مشخصه‌ای که از ما نپرسیدند و تعریفش کردن
از اولش می‌دونستم خیلی هم مدلم مدل مامانم اینا نیست. اما این حس مسئولیت پذیری، جوانی بر باد داد و مادری هم رفت
حالا علی مونده و حوضش
کاش اخلاقیات برای این گونه موارد هم چاره‌ای اندیشیده بود
برای همان مادرهای نمونه‌ای که عمرشان را برای چیزی دادن که در آخر سراسر غلط بود. ولی نه کسی تاجی به سرم زد و نه بابتش یه گوشه از بهشت را دیدیم

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

سلامی قدیمی

نبود عشق خبر از عدم حیات نمی‌ده؟
آهای!
سلام همه پسرهایی که در نوجوانی بانگاه‌تون تنم رو لرزوندین
سلام به همه اون‌ها که ازخجالت نگاهم نکردند که بلرزم
سلام به همه اون‌ها که قدم به قدم عشق را به من آموختن
سلام به همه اون‌ها که به اشتباه گمان کردم ، دوستشون دارم. یا، دوستم دارند

سلام به همه اون‌ها که به‌خاطرشون صد بار کنار پنجره رفتم
سلام به اون‌ها که پشت پنجره منتظر موندن و من نفهمیدم
سلام به اون‌هایی که گمان می‌کردم، دوستشون دارم؛ فکر می‌کردم دوستم دارند
سلام به عشق اول بچگی و سلام به عشق آخر دیروزم
سلام به همه اون حقه بازهایی که دوستم نداشتن و الکی ادای عاشق‌ها رو درآوردن
و خر خودشون بودن
سلام به همه اون‌ها که با تن لرزه منتظر شنیدن صداشون بودم
سلام به همه اون‌ها که یه‌روزی با یه نگاه دزدکی
غافلگیرم کردن، دلم را بردن
سلام به همه عشق‌های این زندگیم
سلام به هر کسی در تمام زندگی های قبلی و بعدی دلم را لرزاندن و خواهند لرزانید
سلام به اون‌ها که وارد جهان هم نشدیم؛ ولی ممکن بود دیوانه وار عاشق هم بشیم
سلام به اون‌ها که می‌دونم دوستم داشتن. من، دوست‌شان داشتم
سلام به اون‌ها که نمی‌دونستن دوستشون دارم
یا من هرگز نفهمیدم دوستم داشتند

سلام به عشق آخر این زندگیم که نمی‌دونم کیست
سلام به همه اوج و پروازهای عاشقانه
سلام به اونی که اگر پیداش شده بود، من این‌چنین تنها نمی‌ماندم
سلام به نیمه گمشده‌ای که شاید باید همیشه گم شده باشه
سلام به نفر بعدی که قراره عاشقش بشم و الان نیست
سلام به اون‌هایی که اولی نبودن و آخری هم نشدند
سلام به هر کی که عاشقه و عشق را خوب بلده

هنوز هستم



پارک لاله

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

هراسیده




از دم سه کردم
فقط یه کوچولو يادم رفت، راجع به گرگ داستان هم فکر کنم و کمي باورش داشته باشم
انقدر سرگرم دلسوزي براي بزغاله‌ها شدم. که زيبايي و معصوميت شنگول و منگول من را با خودش برد و نشد زشتی گرگ را هم ببینم و باور کنم
کشفياتي از اين دست که نوشهر از خودم و ترس‌هایم داشتم. باعث شد ناگهان وحشتی گریبان گیرم کنه. وحشت از حماقت‌ها و ساده لوحی‌های جناب من
فکر مي‌کردم
نزديکم
نگو بيخ گوشم قايم شده بود و نمي‌ديدم
در نتيجه اعتماد بنفسم را از دست دادم
فعلا خيلي خسته‌ام
وا دادم
نمي‌کشم
حس غربت داره خفه‌ام مي‌کنه و پر از مرگم
و
پير
تا دلت بخواهد پير
يک شب، نوشهر خيلي ترسيدم
رفتم توی اتاق و تا چشمم افتاد به آينه
پدرم را ديدم که من بود
پيرپير
مثل و شکل او شده بودم
ولي خودم بودم
گاهي آينه شصت ساله نشونم مي‌ده. کمتر ده ساله یا بیست ساله
حزن افسردگی تیله‌ای چشم‌هامو کدر کرده و سوسو نمی‌زنه


مداد را بردار



چند روزه بغض در حال خفه کردن من و من در حال قایم باشک
بغض رشد می‌کنه و انکار منو آب
نمی‌خوام رفتار احمقانه داشته باشم.باید مواظب حرف‌های که به دیگران می‌زنیم باشیم که خیلی زود به آزمون می‌رسه
به همه گفتم: بچه‌ها از ما آمدن. ولی نه برای ما. اون‌ها از ما برای فردا و دنیای فردای خودشون آمدن
خب منم تسلیم. خوبه دیگه. بچه هم که نیست و از پس خودش بر میاد. بذار مستقل باشه. شاید من مانع رشدش بشم. این دلسوزی های مدل مامانم اینا و اینا خیلی وقته از سرم افتاده. اما به هر حال مامانم
حالا می‌تونم با خیال آسوده در حضور دوست به خدا بسپارمش و از یاور مهر بخوام که لحظه‌ای دلش خالی از محبت نمونه
می‌تونم براش آرزو کنم در این مسیر جدید بتونه بهترین شکلی که در خودش وجود داره پیدا و تجربه کنه
آنچه که باید یاد می‌دادم دادم. شاید نتیجة همان آموزه‌ها این بود که اینها هر دو آزادی طلب کردند و رفتند
شاید خودم لب بوم پرشون داده باشم؟
حالا تو مدادت را بردار و دنیا آنگونه که خودت می‌یابی نقاشی کن
راه راه تو
سبز
سبز خوش رنگ
آسمان امن تو
آبی فیروزه‌ای رنگ
زمین مام تو در راه رسیدن
خدا پناه تو
به هر
دم و بازدم

علی مونده و حوضش



قابل توجه مادران گرام نمونه
دلم می‌خواد حسابی زار بزنم
یک عمره خاک خونة پدری پاگیرم شده و هنوز بعد از هزار سال تجرد و تاهل نتونستم چهارتا کوچه اون‌ور تر برم
یعنی جرات ندارم. اینجا هزارساله محل منه. خیابان بهار شمالی نازنین با درخت‌های چنار معروفش که صبح تا شب دارن دم گوش هم غیبت اهل محل را می‌کنند
کسبه اضافه شدن که عوض نشدن. هنوز ماست در تصاویر من داخل کاسة گلی و نان تافتون همان نان لطیف قدیمی است. با یک خرید کوچیک آمار همه اهل محل دستت میاد و نمی‌فهمی چقدر تنهایی. مثل یک خانوادة خیلی بزرگ
اما این بچه‌های این‌ دوره. چه شهامت‌ها که ندارند
خب این‌هم از دومی که به‌سلامتی خونه دار و مستقل شد. پدرسوخته‌ها زودتر که ما هنوز آب و رنگی داشتیم به‌فکر این استقلال طلبی نبودند و دایم ازما آویزان بودند. حالا که معنای استقلال + خونة خالی را دریافتند. وقتش شده من برم دنبال آرزوهام بگردم. ولی دیگه کدام آرزو؟
چه وقت؟
من حتی وقتم به تهییه لیست آرزوهام نمی‌رسه. چه به اینکه تجربه بشه
شانزده سال عمری که
در آرزوی مادر نمونه شدن، به تنهایی گذشت
این تاج و رخت از آن شما باد
که مرا همین بی‌نامی خویش کافی است
ما
را
بس

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

خدایا پناه می‌برم به تو


از بچگی هزار باز قصة شنگول و منگول را شنیدم. اما بی فکر به گرگ جهان بزغاله‌ها را باور کردیم
بی باور روباه زاغ را دیدیم
بیچاره کسی که خبر نداره به کجا یا چه مجموعه و چه محیطی تعلق داره. وقتی می‌رفتم قهرآلوده بودم. وقتی برگشتم پر از انرژی و می‌دونستم چه باید بکنم
اما اینک
نمی‌دونم جام کجاست؟ نه مایل به بازگشت به نوشهر و نه تاب ماندگاری در پایتخت. و آزاری که این مدت از جناح دشمن دیدم. همه حس و جانم را گرفته
خیلی خسته‌ام. از وقتی برگشتم از صبح زود رفتم بیرون تا غروب. بالاخره دیروز کار تمام و من خسته تر از قبل سرجایی هستم که نمی‌دونم کجاست. این‌همه تاوان برای چی؟
برای آدم‌هایی که خدای‌گونه زیستن را از یاد برده و بغض حسد چنان گریبان از ایشان گرفته که باقی نمی‌دانند به کجا از این قوم نابکار پناه ببرند.
مردم بیمار و من درمانده
کاش هنوز بچه بودم و از زشتی دنیا خبر نداشتم.
کاش هنوز در سن بلوغ بودم و از صبح تا شام با جهالت در رویای عشق پرسه می‌زدم
کاش نمی‌فهمیدم
نگاه‌های آلوده. بخیل. دزد. دست‌هایی که بسوی تو دراز می‌شوند برای بردن نیمی از وجودت با خود
همه این‌سال‌ها برنامه ریزی کردم برای امروزها. حالا نه برنامه‌ای و نه صبح و شامی معلوم. کاش می‌شد به اراده خود دنیا را ترک کرد
نمی‌دونم به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم در حالی‌که هیچ یک راضی نیستیم

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

می‌خورد بر بام خانه


سردمه. نه! یخ کردم
از درون می‌لرزم با صدای آبی که از زیر لاستیک ماشین‌ها از روی آسفالت بلند می‌کنند
از صدای عجله
از صدای رفتن
از بارون که امشب انقدر غمگنانه است
فکر آسفالت خیس
فکر آبی که از برخورد چرخ‌ها بی تفکر به اطراف می‌پاشه
از تنهایی و حزن آب که از ابر جدا شده
از مادر دور و بر خیابان رها شده

اغما


از قرار جامعة محترم پزشکان گرام را خواب برده
گو اینکه در زمان افطار جمیعا در حال ویزیت بیمار هستن. این سریال کمدی کلاسیک اغما هم که دیگه آخر خنده و گاگول بازی قشر زحمت کش و نون حلال در بیار اطبا است
نمی‌دونم چرا جامعه پزشکی به این سریال آخر حماقت اعتراض نمی‌کنه؟
چهارتا دکتر عقب موندة ذهنی از صبح تا شب خود شون و در گیر یه بیمارستان چهار تختة زپرتی کردن
اونم این دکترایی که باب دخل و خرج اگر راه داشت در خواب هم ویزیت می‌کردن
خانم دکتر که سر همة جراحی‌ها هست و مثل آب نبات قیچی تو این بیمارستان وول می‌خوره و بساط فضولی و غیبتش همه جا پهن
دکتر پژوهان که نمی‌دونم چطور دیپلم گرفته آی‌کیویی که به خرج می‌ده در سطح ذکریای بدبخت هم نیست که من نمرة نزدیک هوش نئاندرتال بهش دادم
از خرافه پرستی و عقب افتادگی هم که صد رحمت به خدجه خانم مادر بزرگ خانم آقا. نمونه کامل خنگولیت آغشته به منیت مزمن
دکتر جودت هم که یه چشم و گوش بستة زن ندیده احمق که آبروی همه پزشکان محترم را خرید و نشان داد اینهمه حرف و سخن راجع به پاویون شایعه‌ای بیش نیست
حالا یا واقعا قصد سریال خرید آبروی خاندان پزشکی بوده یا
برعکس؟

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

.

منه حیوونیه بی‌گناهه بیچاره


قوانینی در کائنات حاکم به سرنوشت انسان است که حتی فکرش را هم بلد نیستیم. اما، با کمی توجه به زندگی و حدوثی که درش گاه و بی‌گاه واقع می‌شه و یا مکررات حرص در بیار
به برخی اسم بدشانسی و یا بدبختی و مشابهات بی‌نهایت می‌دیم و خودمون را کنار می‌کشیم
از یک سوراخ انقدر گزیده می‌شم تا گزیده دونم در میاد رو به موت که می‌رسم تازه رد پای خودم را پیدا می‌کنم
کفش‌هایم کو؟
شاید به قدر ماه‌های همه عمر این جمله را گفتم. شاید به قدر همه دلنازکی‌ها و رنجیده‌گی‌ها، انقدر " سه کاری " را تکرار کردم تا فهمیدم، بابا بی‌خیال. این راه نه برای تو است و نه نیاز تو
اما ذهن منو به چالش می‌کشونه تا باز باهاش مواجه بشم. در این آیندوروند ناگاه و ناکام من می‌مانم. این وضع انقدر تکرار می‌شه تا زوری حالیم بشه، درس این تجربه یعنی این. شاید تو بهش دیگه احتیاج نداری؟
آگاهیش را بردار و داستانش را ببخش و رها کن
قدیم‌ها ، فقط آدم‌های متقلب و کلاهبردار سر راهم سبز می‌شدن. هربار وارد بازی می‌شدم. پوستم و می‌کندن و تمام می‌شد
به شانسم لعنت می‌کردم که چرا فقط این ژانگولرها سهم من می‌شه؟
در نتیجه در ظاهر همیشه حیوونی بودم.
تا وقتی مچ خودم رو گرفتم
غرور "من" دوست داشت براش به آب و آتیش بزنند! زیر پنجره گیتار زدن و من گلدان انداختن. چه حماقت‌ها
وقتی تو ریگی به کفشت نیست و به قاعده به عدد روزگار خودت میای. چه دلیلی داره دنبال سگ محلی من راه بیفتی؟ میگی " ..... " فکر کرده کیه. میری دنبال کارت
اما
اونی که دنبال هدفی غیر از آرامش حضور بود. از در دیوار بالا می‌آمد تا بالاخره از هر سوراخی شده به حریم بخزه
اون می‌شد مرد رویاها. به دوشماره یا طرف متاهل از آب در می‌اومد. یا کلاهبردار حرفه‌ای و بعضی هم تازه کارهای راحت طلب که پی جن چراغ جادو می‌گشتن
من از من فقط می‌خوردم. از وقتی راز برملا شد. دیگه حقه‌بازها از راهم جمع شد

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

خر در چمن زار


اون قدیم‌ها در عصر دخترخونگی و اسارت در دبیرستان مرجان، تا در هر راهی شکست می‌خوردم این ابوی گرام پیشنهاد حقارت آمیزش این بود که خب اگه نمی‌تونی بهتره شوهر کنی
بعد که رمز بازی دستم اومد، هرجا کم می‌آوردم تصمیم می‌گرفتم برم ازدواج کنم
نمی‌دونم حالا که بهش فکر می‌کنم سر در نمیارم ازدواج طناب اعدام بود. یا کاچی به از هیچی؟
از زمانی که واحد سیار وزارت از ما بهترون اینجا دکه گذاشته و زبونم از حال رفته. گاهی زیر لبی می‌گم
بابا اینجا جای گفتن نیست اما جای رُفتن هست
این آخر عمری بریم ازدواج کنیم . دیگه چیزی برای باختن نمونده
بقول ترکها. « بودور که وار» یا یه چیزی تو همین مایه‌ها

اکازیون دو خوابه

salam korosh az canada share vancover hastam tasmim beh ezdevaj daram 37 salam ast masyhy hastam khusosyyateh hamsaram bayad:
ahleh gahr va dava nabashad zendegy dost bashad ja oftadeh bashad hazer beh zendegy dar canada bashad va ahleh kar bashad shmarehyeh tamas man dar canada 001 604 ... .. 15 va shumarehyeh tamas man dar iran
tehran 021 23 98 .. .8 ast zemnan azyzane tehrany nyyaz nist keh 021 ra begyrand va mitavanyd pasukh khud ra beh en adress beferestyd

توجه توجه
بشتابید بشتابید
از برکت این تکنوآلرژی همه چیز دیده بودیم. از پیک بادپا و بی‌پا گرفته تا خرید اینترنتی. که البته به نظر من این سیستم معاملاتی از اختراعات ابلیس می‌تونه باشه
دیدم وقت‌هایی که فروشنده عرقش درمیاد و آخر نمی‌تونه شونه طرف را بگیره
ببین اون‌ها کی هستن که از سیستم اینترنت جنس می‌فروشند. اما این داماد نوظهور دیگه نور علی نوره. حالا این‌که تا چه حد از طریق خواستگاری توسط ایمیل به نتیجة مطلوب برسه
اون‌هم آدمی که شب کانادا به‌خواب میره روز ایران بیدار می‌شه. واقعا که حیف نیست؟
حتما جای تفکر داره
این طرف شنیده قحطی شوهره. اما به گمانم اندازه‌اش را غلط فهمیده

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

دور از جون شما


ناخوش احوال‌ها، نخوانند
فقط مگر اینکه از جنس اولاد آدم باشم تا از جنس فرزندان ملیح و شکرین بانو حوا سر در بیارم
شما برادران اولاد آدم هم باید از جنس من باشید تا این اولاد ذکور حضرت آدم را بشناسید که چه مارتوله‌هایی هستند، بعضا
بی‌حساب کتاب آب دست امام حسین نمی‌دن
کافی است سروکارت به یکی از اون‌ها بیفته. دیگه فکر نمی‌کنه تو چکارش داری. فقط می‌تونه به کاری که خودش با تو داره فکر کنه
تا می‌پرسی فلان چیز چطور شد؟ می‌خوان حضوری تمام و کمال حالی تو کنه که چطور شد
می‌آد کمک کنه. اوضاع خرابتر می‌شه. اما اون همچنان قصد اول یادشه و دنبال گیر انداختنت کنج یه دیواره
یعنی این نژاد مشتی دروغ و جفنگ در داستان‌های زیر بازاری خلق کردن به‌نام مرد دیروز. حالا هیچ معلوم هم نیست واقعا چنین موجودی وجود داشته یا نه. نویسنده‌ها همه مرد و اخبار جعلی
فکر نمی‌کنم بی‌خواسته و دلیل حتی ضریح امام‌رضا رو بوسه بزنند. الحق که خوب مشق بوسه کردن
از پیر تا هزار سال کوچیکتر با وقاحت زل می‌زنه تو چشم این بانوان گرام
این دخترای خنگ بانو حوا هم که خلایق هر چه لایق هر کدوم در خفا فکر می‌کنه، گل سر سبد دخترهای دنیا و همه اینها کشته و مردة اساطیری اون‌ها
بابا اینها با همه بانوان گرام از سن بلوغ تا الی آخر همین هستند. البته بد هم نیست از این بابت همه یه نموره اعتماد بنفسی گرد آوری می‌کنند
خدا حفظ کنه این حقه بازی پسران آدم را

۱۳۸۶ مهر ۱۱, چهارشنبه

نه من منم. . نه تو منی



برخلاف نظر دوستانی که از باب منبرهای من شاکی هستند و تصور می‌کنند در توهم فلسفه گیرم نه اهل فلسفه و نه عرفانم. نه گروه خونیم هیچ نزدیکی به این‌گونه علوم داره
من فقط از خودم می‌گم
هرگز هم نگفتم فیلسوفم که منو مورد لطف و عنایت قرار می‌دید و در خفا سین جیم
واقعا که بعضی از شما نرم نرمه از وزارت فخیمة ازمابهترون راحت تر زبانم را قیچی می‌کنید. میگم من، که نگید چرا گفتی تو
اعتراض می‌کنید« بابا چقدر من می‌زنی» اگر گوش شیطون کر و بگم " تو " که دیگه واویلا. همیشه فکر می‌کنیم همه چیز دنیا به‌ما مربوط و چنان به کمال رسیدیم که حق داریم دیگران را قضاوت یا رد کنیم. در حالی‌که چنین شخصی خودش بیشتر از همه نیاز به ترمیم و تجدید نظر داره
چه جسارت‌ها! من تا وقت مرگ هم خودم را نمی‌شناسم. چطور بعضی از شما با خواندن چند پست چنین وهم برتون داشته که، با من بحث می‌کنید و با تمام قوا سعی در اثبات خطاها یا ..... من دارید؟ جل‌الخالق
شاید شما از ردة انبیاء و رسلید و ما بی‌خبر
بسم‌الله جامعة بشری از آغاز در انتظار این منجی بوده . چرا در خفا؟
اما امامان عزیز
درخت هرچه پربارتر افتاده تر. آگاهی هر چه بیشتر زبان کوتاه‌تر. من‌که اینجا فقط به خودم گیر می‌دم اوضاع این‌طور آشفته و جلسات محاکمه برقرار. خدا را شکر در عصر جهالت و خودخواهیم نیستم. شاید اینجا قیمه قیمه می‌شدم
از حرف حساب باکیم نیست
اما شر و ور و نقد بی‌اساس و پایه موقوف
شکر پروردگار هنوز خانم‌والده هست تا به وقت لزوم نهی و نفیم کنه. خواستم به دست بوسی ایشان می‌روم

من می‌دونم


زندگی و جهان تصوری وهم گونه‌ است که چون از توهمش خبر نداریم، سخت باورش کردیم
قدیم‌تر که می‌نشیدم هندی می‌گه: دنیا خیال هه سراب هه فکر می‌کردم، حتما روزی بیدار می‌شم و چیزی وجود نخواهد داشت
حالا فهمیدم، خیاله چون
من همه چیز را تعریف می‌کنم
تو، او، روابطم و حتی قصد و نیت تو را
می‌رنجم، شکست می‌خورم و در این آیند و روند زار می‌زنم. نفرین می‌کنم به هر چه آدم دو رنگ و ریاکار است. یکی نیست بگه: « پدر جان این‌ها تصورات تو از او بود. نه حقیقت او» دیگه مگر زیربار می‌رم.
بالا و پایین حرف همانی است که من می‌گم. در واقع این منه من همیشه فقط بی‌گناه و دیگران بیرون از من خورده ستمگران من. همه با من بد هستن و دائم نقشه می‌کشن چطور حالم را بگیرن
همة خرابی‌ها و کاستی‌ها هم فقط به گردن دیگری است. وگرنه منه من که ماهم
اصولا ما همه چیز را به‌نوعی می‌بینیم و تعریف می‌کنیم که در تجربه‌های قبلی دیدیم. در حالی‌که این بدبخت برای اول باری است که در مسیرم قرار گرفته
نه شناختی و نه خبری . این اول باری است که من این آدم را می‌بینم و تجربه می‌کنم
اما منه خیلی باهوش، سریع بایگانی را باز می‌کنم و تمام مشابهت‌ها را در می‌آرم و مشغول قضاوت می‌شم
خیلی ساده در نقطه‌ای تو دلم می‌گم: ای حقه باز دوروی پست فطرت. حالا یکی بیاد و حالیم کنه که عامو، تو دوست داشتی اینطور تعریف و باورش کنی
مثل باری که فلانی زد تو گوشت و تو گفتی، ببین از دوست داشتن زیاد قاطی کرده
گذاشت رفت و تو گفتی، ناز کرده برمی‌گرده. من می‌شناسم این آدم دو پا را و الی آخر. رد و انکار. پذیرش و باور همه محصولات فردی است که برای دیگری فرض می‌کنیم و از رابطه انتظار داریم

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

منه مصلوب


من‌که نمی‌دیدمش اما، حتم داشتم حتی گوش‌هاش سرخ شده بود. چنان با غضب گفت« مذهبم شیعة اثنا عشری است» که
لحظه‌ای تردید کردم که این همون شیعه معروفه یا یک چیز دیگه؟
پرسیدم« چقدر قرآن را می‌شناسی؟» گفت« هیچی
از حرف‌هاش سر در نمیارم» البته طفلی حق داشت
او یک شیعة خیلی جدی و سرسخته که اگر چاره داشت بابت مذهبش از توی چت یاهو چشم‌هام را می‌کند
از نبی دفاع می‌کرد، اما از حرف‌هاش سر در نمی‌آورد
خب همین جوری می‌شه من‌ها ورم می‌کنه و زیر بار چیزی جز آنچه که عمر را صرفش کردن نمی‌رن
ودر یک نقطه
رشد متوقف می‌شه
باید. باید
اینها باشه تا در نتیجه‌اش از اینکه با بیست‌و هفت سال سن هیچ ارتباطی با جنس مخالف نداره به عذاب و واویلاست
من دیگه باقیش را نمی‌گم. خودت حدس بزن

پسران آدم


از دست این اولاد آدم نوشتنم نمیاد. یا می‌گن کج گفتی یا راست
یا اصلا چرا گفتی؟
یا با تمام قوا مشغول قضاوتت می‌شن و هزار انگ بنگ بهت می‌چسبونن. آخه این قانون هستی است. همه درون خودشان بهترین هستند و اجازه دارند دیگران را زیر ذره بین بذارن
هرگز نه فهمیدم، نه خواهم فهمید خداوند چه چیز اضافه‌ای در وجود آدم گذاشت که در حوا نیست
تا کوچکتریت نسیمی را برسر نازک‌ترین شاخه می‌بینند. داستانی به عظمت طوفان نوح خلق می‌شه
کافیه بگی سلام. یا فقط خیلی ساده از حزن تنهایی حرف بزنی یا مثل من در کمال جهالت بگی : دلم بغل می‌خواد
پسران آدم زود تو را در جدولی جا می‌دن و میان سراغت. بالاخره هالو هم مفتش قشنگه
این دیگه تازه اول بسم‌الله است. جنگ موقعی جدی می‌شه که تو می‌گی
عامو! حالا من یه چیزی گفتم فقط باب اینکه تو گلوم گیر نکنه عقده‌ای بشم. تو چرا به‌خودت گرفتی؟ به ثانیه نکشیده تبدیل به کفر ابلیس می‌شی و از هر راهی که شده سعی دارن حالت را بگیرن
خب عزیزم شما هم مثل من جسارت داشته باش حرف بزن. زندگی کن و یادبگیر انسان محکوم به سکوت نیست
مذهب، اخلاقیات، فرهنگ و ....... همیشه ما را از بچگی خفه کرد و زیباترین احساسات در ردة تابو قرار گرفت و این سرکوب احساسات زیبای ما با هرزگی جا عوض کرد
هر چه نفی بشه و انکار از جای دیگه سر در میاره
آهای پسران آدم، من حرف می‌زنم اما دنبال کسی یا چیزی نمی‌گردم که معطل شما باشم که ا آستین بالا بزنید و در رد ماجرا عقده‌ها را اینجا و برسر من خالی کنی
وبلاگ می‌خوانید یا دنبال شکار می‌گردید؟د

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...