۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

می‌خورد بر بام خانه


سردمه. نه! یخ کردم
از درون می‌لرزم با صدای آبی که از زیر لاستیک ماشین‌ها از روی آسفالت بلند می‌کنند
از صدای عجله
از صدای رفتن
از بارون که امشب انقدر غمگنانه است
فکر آسفالت خیس
فکر آبی که از برخورد چرخ‌ها بی تفکر به اطراف می‌پاشه
از تنهایی و حزن آب که از ابر جدا شده
از مادر دور و بر خیابان رها شده

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...