۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

خدایا پناه می‌برم به تو


از بچگی هزار باز قصة شنگول و منگول را شنیدم. اما بی فکر به گرگ جهان بزغاله‌ها را باور کردیم
بی باور روباه زاغ را دیدیم
بیچاره کسی که خبر نداره به کجا یا چه مجموعه و چه محیطی تعلق داره. وقتی می‌رفتم قهرآلوده بودم. وقتی برگشتم پر از انرژی و می‌دونستم چه باید بکنم
اما اینک
نمی‌دونم جام کجاست؟ نه مایل به بازگشت به نوشهر و نه تاب ماندگاری در پایتخت. و آزاری که این مدت از جناح دشمن دیدم. همه حس و جانم را گرفته
خیلی خسته‌ام. از وقتی برگشتم از صبح زود رفتم بیرون تا غروب. بالاخره دیروز کار تمام و من خسته تر از قبل سرجایی هستم که نمی‌دونم کجاست. این‌همه تاوان برای چی؟
برای آدم‌هایی که خدای‌گونه زیستن را از یاد برده و بغض حسد چنان گریبان از ایشان گرفته که باقی نمی‌دانند به کجا از این قوم نابکار پناه ببرند.
مردم بیمار و من درمانده
کاش هنوز بچه بودم و از زشتی دنیا خبر نداشتم.
کاش هنوز در سن بلوغ بودم و از صبح تا شام با جهالت در رویای عشق پرسه می‌زدم
کاش نمی‌فهمیدم
نگاه‌های آلوده. بخیل. دزد. دست‌هایی که بسوی تو دراز می‌شوند برای بردن نیمی از وجودت با خود
همه این‌سال‌ها برنامه ریزی کردم برای امروزها. حالا نه برنامه‌ای و نه صبح و شامی معلوم. کاش می‌شد به اراده خود دنیا را ترک کرد
نمی‌دونم به چیه این دنیا دو دستی چسبیدیم در حالی‌که هیچ یک راضی نیستیم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...