۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

هراسیده




از دم سه کردم
فقط یه کوچولو يادم رفت، راجع به گرگ داستان هم فکر کنم و کمي باورش داشته باشم
انقدر سرگرم دلسوزي براي بزغاله‌ها شدم. که زيبايي و معصوميت شنگول و منگول من را با خودش برد و نشد زشتی گرگ را هم ببینم و باور کنم
کشفياتي از اين دست که نوشهر از خودم و ترس‌هایم داشتم. باعث شد ناگهان وحشتی گریبان گیرم کنه. وحشت از حماقت‌ها و ساده لوحی‌های جناب من
فکر مي‌کردم
نزديکم
نگو بيخ گوشم قايم شده بود و نمي‌ديدم
در نتيجه اعتماد بنفسم را از دست دادم
فعلا خيلي خسته‌ام
وا دادم
نمي‌کشم
حس غربت داره خفه‌ام مي‌کنه و پر از مرگم
و
پير
تا دلت بخواهد پير
يک شب، نوشهر خيلي ترسيدم
رفتم توی اتاق و تا چشمم افتاد به آينه
پدرم را ديدم که من بود
پيرپير
مثل و شکل او شده بودم
ولي خودم بودم
گاهي آينه شصت ساله نشونم مي‌ده. کمتر ده ساله یا بیست ساله
حزن افسردگی تیله‌ای چشم‌هامو کدر کرده و سوسو نمی‌زنه


۲ نظر:

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...