۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

روشندل

وقتی دندون یا سر درد می‌آد سراغم ، دنیا در هر نقطه‌ای که باشه متوقف می‌شه و خیلی زود وارد برزخ یا به فراخور حال دوزخ می‌شم
اون‌موقع است که قدر آرامش و سلامتی رو می‌دونم
حالا تو فکر کن، یک‌روز صبح چشم باز کنی و نتونی دیگه دنیا رو ببینی. حداقل می‌شه چند دقیقه به‌طور فرضی امتحانش کرد. چشمت رو ببند
تحت هیچ شرایط باز نک
با تمام چیزهای زیبا و دوست داشتنی که می‌تونستی ببینی تک‌تک خداحافظی کن
من کردم
نتیجه
دیگه تا دود پر از سرب میدان هفت تیر برام دیدنی بود. حتی حاضر به ندیدن برج‌صادرات از پنجرة اتاق کارم نبودم. پشت‌بام‌های نکبتی آن‌سو تر به تصویری نوستالژیک بدل شد که کم مونده بود اشکم را در بیاره
دنبال صدای هیاهو و گاه فحاشی کسبة اهل محل بودم
صدای کلاغ‌ها که از پی هم دنبال موجود نگون بختی گذاشتن
من حتی تمام تصاویری را که از طریق صدا برای خودم ساختم، کشف کردم
هرگز ندیدم پرواز دسته جمعی این ساحران هزار ساله را بین چنارهای کهنة پهلوی. اما با صدای‌شان همه را تصور کرده و می‌بینم
این همة اوهام من از باور رویای مردم زمین نیست؟
آیا شود روزی در جهانی چشم باز کنم که حتی تصورش را نیاموخته‌ام
وای فکر کن، ته خط بفهمیٰ همه راه رو عوضی رفتی
کاش وقت رفتن زندگی را به خودمون بدهکار نباشیم

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

نقالی



سوال: چرا مرغ از خيابان رد شد؟

ــ داروين: طبيعت با گذشت زمان مرغ را براي اين توانمندي رد شدن از خيابان انتخاب کرده است.
ــ همينگوي: براي مردن. در زير باران.
ــ اينشتين: رابطهء مرغ و خيابان نسبي است.
ــ سيمون دوبوار: مرغ نماد زن و هويت پايمال‌شدهء اوست. رد شدن از خيابان در واقع کوشش
بيهودهء او در فرار از سنتها و ارزشهاي مردسالارانه را نشان ميدهد.
ــ پاپ اعظم: بايد بدانيم که هر روز ميليونها مرغ در مرغداني ميمانند و از خيابان رد نميشوند.
توجه ما بايد به آنها معطوف باشد. چرا هميشه فقط بايد دربارهء مرغي صحبت کنيم که از
خيابان رد ميشود؟
ــصادق هدايت: از دست آدمها به آن سوي خيابان فرار کرده بود، غافل از اينکه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلکه بدتر.
ــ شيرين عبادي: نبايد گمان کرد که رد شدن مرغ از خيابان به خاطر اسلام بوده است. در تمام دنيا پذيرفته شده که اسلام کسي را فراري نميدهد.
ــ روانشناس: آيا هر کدام از ما در درون خود يک مرغ نيست که ميخواهد از خيابان رد شود؟
ــ نيل آرمسترانگ: يک قدم کوچک براي مرغ، و يک قدم بزرگ براي مرغها.
ــ حافظ: عيب مرغان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
ــ کافکا: ک. به آن سوي خيابان کثيف رفت. مرغ اين را ديد و به سوي ديگر خيابان فرار کرد، ضمن اينکه به ک. نگاهي بي‌توجه و وحشتزده انداخت. اين ک. را مجبور کرد که دوباره به سوي ديگر خيابان برود، تا مرغ را با حضور فيزيکي خود مواجه کند و دست‌کم او را به احترامي وادارد که باعث گريختن مجدد او شود، کاري که براي مرغ دست کم از نظر اندازهء کوچک جثه‌اش دشوارتر مينمود.
ــ بيل کلينتون: من هرگز با مرغ تنها نبودم.
ــ فردوسي: بپرسيد بسيارش از رنج راه، ز کار و ز پيکار مرغ و سپاه.
ــ ناصرالدين‌شاه: يک حالتي به ما دست داد و ما فرموديم از خيابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
ــ سهراب سپهري: مرغ را در قدمهاي خود بفهميم، و از درخت کنار خيابان، شادمانه سيب بچينيم.
ــ طرفدار داستانهاي علمي - تخيلي: اين مرغ نبود که از خيابان رد شد. مرغ خيابان و تمام جهان هستي را ? متر و ?? سانتيمتر به عقب راند.
ــ اريش فون دنيکن: مثل هر بار ديگر که صحبت موجودات فضاييست، جهان دانش واقعيات را کتمان ميکند. مگر آنتنهاي روي سر مرغ را نديديد؟
ــ جرج دبليو بوش: اين عمل تحريکي مجدد از سوي تروريسم جهاني بود و حق ما براي هر نوع اقدام متقابلي که از امنيت ملي ايالات متحده و ارزشهاي دموکراسي دفاع کند محفوظ است.
ــ سعدي: و مرغي را شنيدم که در آن سوي خيابان و در راه بيابان و در مشايعت مردي آسيابان بود. وي را گفتم: از چه رو تعجيل کني؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگويم و اگر گويم انکار کنم.
ــ احمد شاملو: و من مرغ را، در گوشه‌هاي ذهن خويش، ميجويم. من، ميمانم. و مرغ، ميرود، به آن سوي خيابان. و من، تهي هستم، از گلايه‌هاي دردمند سرخ.
ــ رنه دکارت: از کجا ميدانيد که مرغ وجود دارد؟ يا خيابان؟ يا من؟
ــ لات محل: به گور پدرش ميخنده! هيشکي نمتونه تو محل ما از خيابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده. آي نفس‌کش
ــ بودا: با اين پرسش طبيعت مرغانهء خود را نفي ميکني.
ــ پدرخوانده: جاي دوري نميتواند برود.
ــ فروغ فرخزاد: از خيابانهاي کودکي من، هيچ مرغي رد نشد.
ــ ماکياولي: مهم اينست که مرغ از خيابان رد شد. دليلش هيچ اهميتي ندارد. رسيدن به هدف، هر نوع انگيزه را توجيه ميکند.
ــ پاريس هيلتون: خوب لابد اونور خيابون يه بوتيک باحال ديده بوده.
ــ هيتلر: اگر ارادهء ما همچنان قوي بماند، مرغ را نابود خواهيم کرد! فولاد آلماني از خيابان رد خواهد شد
ــ احمدي‌نژاد: خيابان و فناوري رد شدن از خيابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمي جوانان ايران و حق ملت ايران است. ما به رد شدن از خيابان ادامه خواهيم داد. موج معنويت و بيداري در دنياي اسلام، به اميد خدا به زودي اين مرغ را از دامان دنياي اسلام پاک خواهد کرد.!!!!!!!!!!
ــ فردوسي پور : چه ميـــــــــکــنه اين مرغه




من خوبم. تو چطور؟




اگر صبح تاشب به زبونمون کنتر ببندن که چقدر به کائناتی که زندگی را بنا به باور و خواست ما ارائه می‌ده، آیة یاس صادر می‌کنه . تازه می‌فهمیم چه گندی به زندگی کشیدیم و خبر نداریم

از خودم می‌گم
قدیم‌تر با باور سقراط گونة حضور رنج از پی شادی
همچون حلقه‌های یک زنجیر از پس هر خنده به انتظار گریه بودم
بعدها متوجه شدم همه به نوعی چنان" بد" را در جهان پذیرفته و باور کردیم که زندگی بر محور آن چرخش د اره
زندگی که بازتاب تصورات، باورها، کلمات، رویاها و ذهنیات و هزاران چیز دیگه است که در هر لحظه داره شکل زندگی ما را ترسیم می‌کنه
هستی آینه‌ای صاف و تمام نمایی از ما ست
باید هر لحظه زیباترین تصویر را برابرش بذاری
می‌گم: چطوری؟
می‌گه: بد نیستم
بد قانون اول زندگی شده که اکنون نیست
خبر، خوبی است
کافی است بگی: خوبم
اما عادت کردیم، بد نباشیم

خوشبختی

وقتی احساس کنی، چیزی برای از دست دادن نداری. یعنی نه اینکه نداری. فهمیدی مالک چیزی نیستی. حتی اختیار آمدن و رفتنت با تو نیست. جرات می‌کنی دل به دریا بزنی و آزادانه زیباترین پروازی که آموختی را تجربه کنی
زندگی در اکنون به این معنا نشسته و من دوستش دارم. از صبح که چشم باز می‌کنم تا وقت خواب، هر لحظه‌اش را دوست دارم و این شاید زیباترین رقصی است که آموحته بودم؟
این زیادی دور گشتن و معنای خوشبختی را با حروفی سخت و دور از دسترس تعریف کردن، درک خوشبختی را غیر ممکن می‌کنه
در حالی‌که هیچ‌یک از ما تجربة فردی از این واژة مقدس مبارک نداره
همه مجموعه‌ای از تعاریف دیگران و گاه گذشته گانی هستیم که هیچ پیدا نیست آنها چطور آنرا تجربه کرده باشند؟
شاید هنوز مثل هجده سالگی منتظر اسب‌سوار معروف و یا شاید با زیرکی سی سالگی در انتظار آقای شوهر و شاید..؟ گاهی اسمش نیمه گمشده بود. نیمه پنهان و کیهانی
به اکنون رسیدم و می‌فهمم، خوشبختی مجموعة احساسی است که تو در آن دغدغه‌ای نداشته باشی جز مهر ورزیدن
جوششی کاملا درونی

مغرضانه

آدم‌ها به اندازه دل‌هاشون پادراز می‌کنند. زندگی می‌کنند. عشق می‌ورزند.
می‌روند، می‌آیند و می‌مانند
اندازه، چشم‌هاشون آرزو می‌کنند. عاشق می‌شن. یادمی‌گیرند.
من هیچ‌وقت هیچ چیزم اندازه، هیچیم نبود. نه نگاهم به قاعده و نه خواستم به قدر ممکن.
شاید این همه دلیل تنهایی اکنونم باشه. خیلی خواستن
خیلی که نه. اندازه خودم رو انقدر بالا گرفتم که کسی قدش پیدا نشد. مثل
پادشاه بی‌ملت؛ امام، بی امت
وقتی هم که می‌خوام بیام پایین و ساده بگیرم، چنان از شور به در می‌شه که به عمر نوح طول می‌کشه، برگردم سرجای اول و چنان ماجرا در نظرم حقیر و اندک می‌شه که تا قرنی چشم دیدن هیچ مرد بی‌جنبه‌ای را ندارم
البته که دور از جان شما
این جماعت اولاد ذکور آدم، در وحلة اول پیش از اینکه بخوان بفهمن تو آدرس می‌خوای یا کار دیگری داری. وارد کمین می‌شن. این لاکردار ها رو یا شکارچی آفرید یا به‌کل ....افسرده
با رویت ایزدبانو، ابروها جمع می‌شه و یک برقی شبیثه برق چشم لوسیفر گربة سیندرلا اینا که گذاشته دنبال گاسپر توی چشمشون هویدا می‌شه
وای به لحظه‌ای که در یک برآورد لحظه‌ای صورت مجموع به نظر جالب بیاد. دیگه تا دم خونه می‌خوان دنبالت بیان تا از اینکه مشکل خودت و پدر جدت حل شده، خیالشون راحت بشه
و وای از وقتی که بخوان برن
به سادگی ریختن ظرفی ماست از نظر چنان محو و نابود می‌شن که گویی چنین موجودی هرگز نزیسته
پیر و جوان هم نداره. ماشالله این قوم از چنان اعتماد به نفس بالایی برخوردارند که با یک نگاه نیم‌بند گمان می‌برند تو منظور دار و در حال ارئه نخ و طنابی
مثل فیلم فارسی‌های قدیمی. دختره داره می‌ره. باد چادرش رو می‌بره بالا و دختر می‌خنده و پسر عاشق می‌شه
دروغ چرا؟ ما که عشقش رو فقط تو فیلم دیدیم. تو چطور؟

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

مخترع کبیر

در ولایت ما هر بچه‌ای که پا به دنیا می‌گذاره تکلیفش پیداست و مادرها به فراخور حال و آی کیو کنار گهواره‌ها چنین می‌خوانند: لالا، وزیرم. لالا، امیرم. لالا، پروفسورم. لالا، دکترم و الی آخر
از بس این پدر بزرگوار زیر گوش ما از حدیث این لالایی‌ها گفت که
ده دوازده ساله بودم دلم بدجور هوایی شد که اسمی در کنم و سری در میان سرها بشم فراتر از این لالایی‌ها
البته سنم به دکتر حسابی قد نمی‌داد. وگرنه می‌خواستم از او هم بزنم بالاتر
به‌قول بی‌بی‌ جهان: بچه که ایی‌طور سربزرگ نمی‌شه رولِم
شاید باید کار بزرگی انجام می‌شد تا این نام آوازه‌ و نشانی پیدا کنه؟
ه روزی در راه مدرسه نبوغم فوران کرد و تصمیم گرفتم دست به یک اختراع بزرگ بزنم
وقت مراجعت به خونه همه فکر و ذهنم پیش اختراع جدید بود که باید سر من را در سرها بالا می‌برد. تا عصر هر چی فکر کردم که باید چه چیزی اختراع کنم؟به نتیجه‌ای نرسیدم که،در انباری خانه چشم به گرام قدیمی خانم والده افتاد.
در کمال حماقت تصمیم گرفتم گرامی اختراع کنم که با تمام گرام‌های دنیا فرق داشته باشه
با همفکری پسر دایی جان کامران، که دو سال هم از من کوچکتر بود؛ دل و رودة گرام بخت برگشته تخلیه شد و برابرم روی زمین ولو بود
مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کردم و نمی‌فهمیدم این‌همه پیچ و مهره یهو از کجا اومد؟! که اصلا هم به نظر نمی‌رسید به در هیچ کاری بخوره و یحتمل کارخانه اضافه در جعبه چپانده بود

چاره‌ای جز بازیافت گرام قدیمی نداشتم و مثل والا مقام " خر " توی گل درجا می‌زدم . در فکر چاره که چطور همة تقصیر را بندازم به گردن کامران و خودم را نجات بدم

القصه که تا عمر دارم اون شب را فراموش نمی‌کنم.
مادر که از رفتار مشکوکم پی به رازی نهانم برده بود. به قید دو فوریت جنازة گرام بخت برگشته را کشف و من و کامران فلک‌زده بی شام روانه بستر شدیم و داغ خوراک خوشمزة ماهیچة اون شب که بی‌شک عطرش تا چند خانه آن‌ور تر و حتی شاید تا میدان هفت حوض رفته بود را، تا امروز بر دل سوخته‌ام حمل کنم
و یکبار دیگه نام بزرگ خانم والده در ردیف مکتشفین ثبت شود


چراغ



گفت: تو را فلان ثنا گفت
گفت: ثنایم تو گویی و او بهانه کنی
گفت: تو را فلان دشنام داد
گفتم، دشنام نیز تو گفتی و او بهانه شد
از وقتی شوخی باب شد. مردم تونستن به راحتی حرف دل را بزنن
از وقتی وبلاگ نویسی آغاز شد، مردم بی محابا به جاده زدن و هرآنچه که خواستند، کامنت گذاشتند
من‌که از قالب مادری نه خارج شدم و نه اقدامات منطقی و علمی را فراموش کردم. حال اگر ایمان و باوری درم هست نه از جنس باور دوست. نه به این معناست که من خطا رفتم. که، این تنها ایمانی است که کمک می‌کنه من با روی باز و لبی پر مهر و خندان پرستاری کنم
به روی دشمنان قدیمی در را باز و با خوشرویی از کینة کهنه عبور و دل به روشنی اکنون ببندم
اگر بتوانی در بدترین شرایط همچنان پابرجا به مسیرت ادامه بدی هنر کردی و بردی
من اکنون لبة صراط ایستادم
سه سال پیش هم همینجا بودم اما، کمی سهل تر که معجزه را باور کرده بودم
همون دست‌غیبی که برای استدلالیون مضحک و دون به شمار می‌آید
دوست من یادت نرود که من از آن‌سوی مرگ بازآمدم و جهان و دیدگاهم از شما بسیار دور است
اما اینکه به باور و آرامشم خط بکشی، تو را چه نصیب می‌شود؟
معجزه یعنی هنوز درمان آغاز نشده. جواب چرخیده باشه. اعداد سقوط و ارقام آب رفته باشند. بی‌آنکه کسی بداند که چطور
معجزه یعنی بچه‌ات از چنگ یک دیو دوسر درآمده باشه
وحی که نه
من برای پیامبری نیامدم . که نظر به انسان خدایی دارم
پس مرا با ابلیس کاری نیست که آغوش مادری‌ام خانه‌اش باشد
مهجزه یعنی آدم‌هایی باشن که نه تو دیدی و نه می‌شناسی اما ساعت‌ها برای بچه‌ات دعا می‌کنند. در همین سرزمین عجایب یافت می‌نشود
ما می‌یابیم و نامش معجزه می‌دهیم

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

secret

سلامی به رنگ جمعه و عطر تمام روزهای سال
شکر خدا که، خوبم. خوب کافی نیست. همه چیز عالی و من راضی
خداوند انواع بلا و مرض را برای انسان قرار داد تا بلکه به جوهرة وجودیش رجعت کند و خودش را دوباره بیابد. یعنی تجربة خودم که تا کنون غیر از این نبوده
بیماری، مشکلات اقتصادی یا هر چه که دوست نداری وقتی به‌سراغت می‌آد که یک جای کار اشکال داره. اشکال از درون و باور ما شکل می‌گیره. نه قوانین هستی یا بدبیاری‌هایی که نام سرنوشت به‌ آن دادیم. بلکه تماما از ترس‌ها و اندوه درونی ما شکل می‌گیره
از هر چه که می‌ترسی مواظب تجربه‌اش باش
به یاد داری چقدر اینجا زر زدم و ناله نوله کردم؟
چرا پریا رفت؟
محاسباتم بهم ریخت؟
چرا خانواده با من بد کرده و من مجبور به فرار در مسیر نوشهر شدم
یادت هست چند بار اینجا به خطا گفتم« خدایا منو با هر چه خواستی آزمایش کن به جز با دخترها؟»
دور نقشة گنج را خط قرمز کشیده بودم برای، دزدان دریای " ابلیس" ما می‌گیم او می‌شنوه و ما را دچار می‌کنه تا از خدا ناامید بشیم. از اینجا کار مال من و ایمانم به اوست
" من " مثل همیشه به او ایمان دارم. کما اینکه تا اینجا هم جوابی که گرفتم کم از معجزات عیسوی نداشت. ولی بی‌واسطه. که تنها با نظر خدا
باور کن
بیا پایین تا بگم داستان چیه

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

عمو دیزنی


از صبح به یک توفیق اجباری راهی دیار دیزنی بودم و جهان خوش بچگانه که چه زود دیر شد
تام با مخ میره توی دیوار برمی‌گرده و صحیح و سالم به مبارزه ادامه می‌ده. همه را براه عاشق می‌شن و کار به خوبی و خوشی به بوسه پایانی عاشقانة معروف ختم می‌شه
تو حتی اگر سیندرلا و در زیر شیروانی مخوف نامادری حبس شده باشی، باز هم می‌تونی به خیال پسر پادشاه دلخوش کنی
اگر به‌جای این جهان رویایی کارتون سکینه در مزرعه مش غلوم علی را دیده بودیم این‌همه بر سر بزرگ شدن جر نمی‌زدیم و گریبان چاک نکرده و اینطور روزگار برزخی هم سهم‌مان نبود . یا
این‌همه بحران کمبود شوهر نداشتیم
جهانی که در آن، همه ربه‌ر عاشق می‌شن و کسی سر کار نمی‌ره. اگر هم مجبور شد بره، یا مثل فرد فلینستون سناتوری است یا مثل سوپرمن، یا هم می‌شه رابین هود، سر گردنه بگیر که اکثرا اینکاره شدیم
یا گردنة تاهل یا .....
این تصورات خیالی را از دنیا بارمون کردن که این‌همه بانوان گرام پشت درهای نیمه گشودة مدنی خاص تجربه‌ها را تسهیم کنند؟
یا همین حسن خودمون
صبح گاوش رو می‌بره بازار بفروشه. فردا شب، هم مرغ تخم طلا رو آورده و هم چنگ سحر آمیز و هم خانم حنا
تازه هنوز جدول ضربش رو هم بلد نیست

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

گل واژه



گلواژه های هفته

سردار رادان: «قرار گرفتن چکمه بر روی شلوار به دلیل نشان دادن بخشی از برجستگی بدن از مصادیق شرع است و تبرج به حساب میآید.»

آیتالله جوادی آملی: «دانشمندان فیزیک، شیمی، بارانشناسی و زمین شناسی بدون پسوند اسلامی نفهمند.»


شکوفه گلخو، رییس دانشگاه الزهرا: «بدحجابی زنان موجب فعال شدن غده هیپوفیز مردان در تولید مثل میشود.»

امام جمعه شیراز: «گرانی خانه باعث شد جوان پاک ما به جای مسکن، دوست دختر و دوست پسر بگیرند.»

حسنی، امام جمعه ارومیه : «اگر فرد مشرکی را وقتی فهمیدیم که واقعاً مشرک شده، باید او را بسوزانیم؛ اگر با گلوله هم بود اشکالی ندارد.»



قرائتی: «ما آخوندها همیشه مثل گاز اشک آور عمل می کنیم؛ فقط بلدیم گریه مردم را در آوریم.»

احمدی نژاد : «ما یک کشور آزاد هستیم.»


سید حسین مرعشی: «احمدی نژاد نه فقط معجزه هزاره سوم، که معجزه هزاره چهارم هم هست.»

امام جمعه تبریز: «علت زلزله اخیر تبریز، اظهارات اعلمی نماینده تبریز در مورد سیدالشهدا بود.»

آیت الله خزعلی: «حجاب موجب بالا رفتن معدل دانشجویان میشود.»

عشق، علمی

دلایل علمی عاشق شدن
چه زمانی متوجه حضور کسی در قلب خود میشوید؟ عشق در کیمیای ذهنتان باعث چه رویدادی میگردد؟ و آیا عاشق شدن صرفاً طریقه ای طبیعی برای حفظ بقای نوع بشر است؟

ما نام عشق را بر آن می نهیم. عشق به مانند روشنای آفتاب حس میگردد. اما روح بخش ترین احساسات انسانها شاید همین راه حل زیبای طبیعت برای بقای نسل آدمیان و تولید مثل آنها باشد.
مغر توسط مجموعه ای از مواد شیمیایی اثر بخش، ما را در دام عشق گرفتار می آورد. تـصور بر این است که در حال گزینش شریکی برای خود هستیم، در حالی که ممکن است طعمه ای دلباخته برای دام دوست داشتنی طبیعت بیش نباشیم.
آنگونه که شما تصور میکنید نیست...

روان پژوهان نشان داده اند در حدود 90 ثانیه تا 4 دقیقه زمان لازم است تا شما درباره عشق کسی تصمیم گیری نمایید.

تحقیقات گویای این مطلب میباشند:
%55 از طریق زبان جسمانی علاقه پدید می آید
%38 از طریق لحن صدا و سرعت سخن گفتن
فقط %8 از طریق گفتگو عاشق میشوند
3 مرحله عشق
روانشناسان برای عشق سه مرحله پیشنهاد نموده اند: شهوت، مجذوبیت و تعلق. هر کدام از این مراحل بدلیل وجود هورمونها و مواد شیمیایی خاصی ایجاد میشوند.
مرحله 1: شهوت
این اولین مرحله عشق بوده و در هر دو جنس زن و مرد بدلیل وجود هورمونهای جنسی استروژن و تستسترون پدید می آید.
مرحله 2: مجذوبیت

زمانی شگفت انگیز، هنگامیکه به عشقی حقیقی مبتلا شده اید و بسختی میتوانید به دیگران فکر کنید. دانشمندان بر این باورند که سه انتقال دهنده عصبی اصلی در این مرحله دخیل میباشند: آدرنالین، دوپامین و سروتونین
آدرنالین
مراحل ابتدایی علاقمندی به یک فرد باعث فعال شدن واکنشهای استرس زا و افزایش سطح آدرنالین و کرتیزول در خون می گردد. این فرآیند تاثیر فریبنده ای در فرد ایجاد میکند: وقتی او را برای اولین بار می بینید بدنتان عرق می کند، قلبتان سریعتر میتپد و دهانتان خشک میگردد.
دوپامین
یک زوج تازه ازدواج کرده تحت معاینه مغزی قرار گرفتند و مشخص گردید که میزان سطح دوپامین که نوعی انتقال دهنده عصبی بشمار میرود در آنها بالا است. این هورمون از طریق رهاسازی حس شدیدی از لذت، باعث تحریک 'میل و رغبت' در شخص میگردد. این دقیقاً همان تاثیری است که بعد از مصرف کوکائین در مغز بوجود می آید!
نتایج آزمایشات دال بر وجود مقدار قابل توجهی از دوپامین در اغلب زوجین میباشد: افزایش انرژی، کاهش نیاز به خواب و غذا، حواس متمرکز و لذتی مطبوع در کوچکترین جزئیات رابطه.
سروتونین
و در انتها سروتونین، یکی از مهمترین هورمونها، که باعث میگردد بسیار زیاد به معشوقتان فکر کنید.
آیا عشق شیوه تفکرتان را تغییر می دهد؟

در یک بررسی علمی مشخص شد که در مراحل اولیه ایجاد عشق ( مرحله مجذوبیت ) نحوه فکر کردن دچار دگرگونی شگرفی می شود. از بیست زوج جوان که ابراز علاقه بسیار شدیدی نسبت به هم می نمودند، دعوت بعمل آمد تا مشخص گردد که آیا مکانیزم تفکر دائمی به معشوق در مغز با مکانیزمی که باعث بروز اختلال وسواس فکری-عملی میشود ارتباطی دارد یا خیر.
با تحلیل نمونه های خونی گرفته شده معلوم گردید که میزان هورمون سروتونین در زوجهای جوان با سطوح پایین این هورمون در بیماران وسواس فکری-عملی برابری میکند.
عشق نیاز به ناپیدایی دارد
افرادی که بتازگی عاشق هم شده اند صورتی خیالی، شاعرانه و ایده آل به شریک زندگیشان می بخشند، محاسنشان را بزرگ نمایی نموده و عیوبشان را می پوشانند.

همچنین زوجهای جوان، خودِ رابطه را نیز متعالی جلوه می دهند و تصور میکنند که رابطه شان از هر زوج دیگری صمیمی تر و زیباتر است. روانشناسان معتقدند که ما به چنین نگرش خالصانه ای نیازمندیم. این نگرش باعث میگردد، تا زمان وارد شدن به مرحله بعدی عشق، یعنی تعلق، در کنار یکدیگر باقی بمانیم.
مرحله 3: تعلق
تعلق ضمانتی است که زوجین را متعهد میکند برای بچه دار شدن و پرورش آنها به اندازه کافی در کنار هم زندگی کنند. دانشمندان تصور میکنند که دو هورمون اصلی در رابطه با ایجاد حس تعلق دخیل هستند: اکسیتوسن و واسوپرسین.
اکسیتوسین - هورمون نوازش
اکسیتوسین هورمونی قدرتمند است که توسط زنان و مردان در حیم ارگاسم ترشح میشود. این هورمون احتمالاً حس تعلق را عمیق تر نموده و باعث میگردد زوجین بعد از اتمام رابطه جنسی بیش از پیش نسبت به هم احساس نزدیکی کنند. مطابق با این نظریه، هر قدر زوجین بیشتر رابطه جنسی برقرار کنند، پیوستگی و صمیمیت بین آنها نیز بیشتر خواهد شد. اکسیتوسین هنگام زایمان نیز ترشح شده و به ایجاد پیوند عاطفی قوی بین مادر و کودک، کمک شایانی می نماید. یکی دیگر از وظایف این هورمون خروج اتوماتیک شیر از سینه مادر در هنگام گرسنگی کودک است.
یک استاد روانشناسی نشان داد که اگر ترشح طبیعی هورمون اکسیتوسین در گوسفندان و موشها متوقف شود، آنها تازه متولدین خود را پس خواهند زد.
بطور عکس، تزریق اکستوسین به موشهای ماده ای که هیچگاه رابطه جنسی نداشتند، باعث دوستی کردن آنها با نوزادان موشهای دیگر گردید. موشهای ماده این نوزادان را گونه ای مراقبت میکردند که گویی متعلق به خودشان است.
واسوپرسین
واسوپرسین یکی دیگر از هورمونهای مهم در مرحله تعهد بلند مدت است و بعد از رابطه جنسی ترشح میگردد.
واسوپرسین (هورمون ضد ادرار) به همراه کلیه ها جهت کنترل تشنگی کار میکند. نقش بالقوه این هورمون در روابط بلند مدت زمانی که محققان مشغول مشاهده رفتارهای موشهای صحرایی بودند مشخص گردید.
موش های صحرایی در روابط جنسی که لزوماً برای تولید مثل نبود، بیشتر شرکت میکردند. آنها همچنین - همانند انسانها - رابطه زوجیت مستحکم تر و پایدارتری را بنا مینمودند.
زمانیکه به این موشها داروی متوقف کننده اثر واسوپرسین خورانده می شد، بدلیل از بین رفتن صمیمیت و عدم مراقبت احساسی از جفت، ارتباط آنها با جفتشان بسرعت قطع میگشت.
و در نهایت... چگونه عاشق شویم
شخصی کاملاً غریبه را بیابید.
به مدت نیم ساعت اطلاعاتی صمیمی درباره زندگیتان در اختیار یکدیگر قرار دهید.
سپس به مدت چهار دقیقه بدون اینکه حرفی بزنید عمیقاً به چشم های هم خیره شوید.
یک روانشناس مشهور که در حال مطالعه دلایل عاشق شدن انسانها میباشد، از چندین زن و مرد درخواست کرد تا سه مرحله بالا را انجام دهند و متوجه گردید که بسیاری از زوج ها بعد از یک آزمون 34 دقیقه ای عمیقاً احساس مجذوبیت می نمودند. دو زوج مورد مطالعه وی بعدها با یکدیگر ازدواج کردند.

فرهاد

داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانه‌ای شده است و توجه زیادی به خود جلب کرده است.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان 19 ساله بود، عاشق یک زن 29 ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسن‌تر، غیراخلاقی بود و پسندیده نبود.
برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند، فرار کنند و در غاری در استان ژیانگ‌جین زندگی کنند. در اول زندگی مشترک آنها بی‌چیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی، طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند.
در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارق‌العاده‌ای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکان‌هایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد
نیم قرن بعد در سال 2001، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند.
هفته پیش «لیو» در 72 سالگی در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود.
دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و مح­ل زندگی این زوج را ح­فظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند.

هارمونی‌ام بهم ریخته


از وقتی در یاد دارم جهان من رنگ بود و صوت
صوت که نه بهتر است بگم: ریتم و هارمونی. و شاید این تنها نبرد میان من و جناب اشرف الحجاج پدر بود که وا غیرتا پای اسباب مطربی به خونه باز بشه
بعد از رفتن جناب پدر به دیار باقی
اولین خرید بزرگ زندگیم یک فقره ساز مورد علاقه‌ام بود
روحت شاد پدر اما نواختن من هرگز نه به مطربی رسید و نه از آبروی تو کم کرد
اما
اما آخر باری که پشت ساز نشستم یادم نیست کی بود. شاید یکسال پیش؟ شاید کمی هم بیشتر
امروز دلم خواست بنوازم. اما نواختنی در روحم جوشش نداشت. به هر نُتی که فکر می‌کردم لازمه نواختنش عشق بود. همان عشقی که همه خلاقیت را به جوشش می‌کشونه
عشقی که جوهر ریتم بشه و تو رو با خودش ببره و تو دیگر لحظه‌ای در بند نُت نباشی که با صوت شناوری
خدایا دیگه انگیزه‌ای برای هیچ چیز جز خوب کردن پریا برام نذاشتی
هرموقع که خواستی می‌تونی ویزا رو باطل و منو برگردونی به خونه که اینجا قفس بس تنگ است

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

دبیرستان مرجان، خیابان کاخ



سالی که پا به دبیرستان مرجان گذاشتم؛
مرد محبوب روز استیو آستین " مرد شش میلیون دلاری" بود. البته دلار هم دلار اون‌موقع
بیشتر بچه‌های مرجان از طبقه لوس و ننر زاد های وابسته به دربار و مجلس سنا و چمی‌دونم همان‌ها که هرگز در درس تاریخ یادنگرفتم بودند
دبیرستان مذکور صحنة تاخت و تاز این والا مقامات بود

اصلاح کنم که من فقط فامیل عزیز دردانة بانو مامقانی " مدیرة نامحبوب" و فوق العاده خشن دبیرستان بودم. وگرنه اصالتا گروه خونی و ژنم زمین باز و کشاورز زاده است. الهی شکر که این ژن یک‌جا باعث سرافرازی ما بود
القصه که
این دبیرستان که کم از باند مافیا نداشت و هر روز به دلیلی تیتر اول کیهان بود
با همه عظمتش یک دبیر ادبیات مکش مرگ‌مای خوش صدا ولی کوتوله داشت به‌نام" ابراهیم قاسم‌زاده " شاید چون کوتوله بود هرگز به چشمم نمی‌اومد؟
اما صادقانه ترین حرف اینه که من هنوز ه را از ب تمیز نمی‌دادم و قاسم‌زاده شبیه یکی از همون همبازی‌های همیشگیم بود. یادش بخیر حالا که عقل رس شدم چقدر خودنمایی‌های تارزان گونه در رفتار این محبوب نسل دهة هفتاد بود که با یک اشاره‌اش همه دبیرستان در حیاط متحصن می‌شدن
اما بگم از
" رویا " که دختر رئیس وقت" زندان... "بود که به اتکای پدر جولانی می‌داد و عاشق دبیر ادبیات که دو سال مردود شده بود که در کلاس ایشان باشه. یک لات به تمام ایار که وقتی در کریدورها راه می‌رفت دخترای نازک نارنجی خودشون رو به دیوارها می‌چسبوندن که خدایی ناکرده تئنه نزده باشن. منم که از اول مجسمه بلاهت بودم
یک در میون کلاس‌های جناب دبیر تعطیل بود چون
رویا به جای تکلیف نامه تحویل آقا می‌داد
حالا که خوب فکر می‌کنم
یا واقعا نسل قبل نجیب بودن
یا این آقا به این وسیله قیمت را بالا می‌برد
یا فهمیده بود قرار انقلاب بشه و بی مایه فتیره که البته بعیده
به هرحال رابراه با دریافت نامه‌های عاشقانه رویا به سبک استیو آستین" مرد شش میلیون دلاری " نیمکت بدقواره و سرد کلاس که همیشه بچه‌ها برای این منظور خالی می‌گذاشتن، بلند می‌کرد و می‌انداخت و گوشه کلاس و به بهانه قهر از کلاس می‌رفت و دبیرستان خر تو خر می‌شد
مملکتی که دبیرش این و شاگردش رویا باشه انقلاب نشه تعجب داره
همه از دم هالو پشندی
من هنوز نتونستم چیزی بگم و پیش بچه‌های این نسل مثل " جناب والا مقام خر" تو گل نمونم. حالا تو بگو یه عکسی تو ماه افتاده
تا قیامت بهت می‌خندن

۱۳۸۶ دی ۲۲, شنبه

نباید


گاهی لازم می‌بینم کاری رو به طرف مقابل بگم نکن تا حتما انجامش بده
مثلا وقتی می‌گم تا ده از شام خبری نیست. از هشت یکی‌یکی گرسنه می‌شن. البته یادت باشه که این بیماری در اکثرما آدم‌ها وجود داره و از جد بزرگوار به ارث رسیده
همان وقت که سیب را خورد
وقتی کانال‌های ماهواره رو قفل می‌کنی، حتم داشته باش بزودی نبوغی در خانه منور می‌شه و رمز را باز می‌کنه
با علم به این فکر می‌کنی ما این سایت‌های فیلتر شده را نباید واقعا ببینیم یا قراره از نبوغ همشهری‌ها خود کفا بشیم؟
البته صدهزار مرتبه شکر خدای عزوجل را که ما را لجباز و نکن بدتر کن آفریده. هر کشف مهمی که انجام شد از باب خواستی بود که نمی‌شه و نباید و نمی‌تونیم و بتوچه و اینا نمی‌شناخته

صراط مستقیم


وقتی خدا دردی را می‌ده که درمان داره، یعنی فقط قصد امتحان داره
تو می‌تونی وا بدی خودت را ببازی و با نفی و انکار همه زیبایی‌های زندگی دل و دیده از خواست بودن و جهان پاک کنی
می‌تونی بر عکس دنده مبارزه رو بگیری و راهی جاده زندگی بشی
می‌تونی در طی راه از زیبایی‌های مسیر آهسته آهسته لذت ببری؛ می‌تونی گازش رو بگیری و بی‌توجه به محیط اطراف یکسره بری. رفتنی که بالاخره می‌رسی و بعدش کاری برای انجام نداری
از لذت سفر محروم. از یافتن همسفر محروم
از گرفتن پیام و نشانه‌ها محروم و خلاصه از زندگی محروم خواهی ماند
گاهی به فکر میانبرها می‌افتیم و رسیدن زودتر
کائنات بر اساس نظم و قوانین مسیر تو رو امن و نشانه گذاری کرده بود. اما در این راه میانبر خاکی نه از نشانه اثری می‌توان یافت و نه از امداد خودرو و نه از پلیس راهنمایی
حتی اگر بین راه گیر کنی احتمال رسیدن کمک به مراتب کمتر از مسیر اتوبان و همواری است که از پیش برایت در نظر گرفته شده
کم عاشق راه و جاده و سفر نیستم
اما آهسته و پر اقتدار
طبق قوانین هستی با بهترین قصدی که در زندگی‌ام شناختم

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

اشاره


آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
گاهی باید برای ادای ساده ترین حرف‌ها از مجموع دائره‌المعارف‌های جهان استفاده کنی و آخر طرف هنوز مات و مبهوت داره برو بر نگات می‌کنه و منتظره هنوز که بفهمه تو قراره چی بهش بگی؟
تو دهنت کف کرده و فک پایینت می‌چسبه به کف اتاق
اما
اما از زمانی که تو قصد گفتن چیزی نداری و یکی طرفت تواست که کوچکترین اشاره و نگاه را به هزار و یک تعبیر برداشت می‌کنه
این‌دیگه اول بسم‌الله است. چون تو باید کم‌کم یاد بگیری مثل مجسمه‌ها حاضر باشی
بی کلام و نگاهی و تکانی
اما
اما خوشا به روزی که تو مجبور نباشی اصلا حرفی بزنی. چون طرفت از هر نگاه درک می‌کنه که تو کجای باغ قدم می‌زنی
اما
اما زندگی مجموعی از اشارات و پیام‌های زیر زبانی و سر انگشتی است که کافیه فقط از پنجره. خیلی اتفاقی بشنوی
یا بر تکه روزنامه ساده‌ای که باد به شیشه ماشین در حال حرکتت می‌چسبونه، ببینی

راز انگشت


یه روز انگشتام رو برای اولین بار دیدم، نمی‌دونستم چی هستند یا اینکه تک تک این‌ها مجموعة من هستند
خیلی سال گذشت تا فهمیدم همه دست‌ها و انگشت‌ها مثل هم نیستند
چه به اثراتی که از خود به جا می‌گذارن چه از قد و شکل و اندازه
گاه شیش انگشتی و چار چنگولی. گاهی تنها با اشاره یک انگشت می‌شه دنیا را زیرورو کرد
اما موضوع مهم تر از کشف یک انگشت است. کشف رازی که هر یک از ما درون خود حمل می‌کنیم. رازی به وسعت همه طول و عرض زندگی
رازی که از بزرگی در باورمان نیست که در درون باشه و همیشه در بیرون جستجو می‌کنیم
رازی به نام خدا
زندگی
دلیل آمدن، شدن، بودن، رفتن
راز من. راز تو. راز هر یک از ما که سخت دور افتاده و بس نزدیک است. رازی که ارزش جان سپردن داشته باشه
رازی که حسابی راز باشه

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

تجربه


آخی نازی
این فقط اسمش بد در رفته. ولی شما چرا ترسیدی؟
مگر شما بیمار شدی؟
یا نکنه ترسیدی از اینجا واگیر داشته باشه؟
نامادری من طفلی از سال 72 رو به قبله بود و آب ترتبت در دهانش ریخته بودن. اما در این فاصله دختر بزرگش زودتر از او رفت و این بی‌نوا هنوز بعد از شش سال رو به قبله بود ک بالاخره سال هفتادنه رفت
ما از مرگ خودمون می‌ترسیم. چون در زندگی باورش نکردیم و با خواب جاودانگی و یه روز از صبح رفتیم
هیچ قدرتی در هستی نمی‌تونه به ما تضمین بده تا ده دقیقه دیگه حتما زنده باشیم. در جهانی که مرگ از بستر تا زلزله یا بمب و جاده در کمین ماست کی می‌دونه فردا کجا می‌مونه؟
تو هم نترس من باور ندارم خدای من اینطوری با من بازی کنه. چون " من " الهی من این را باور نداره. درست زندگی می‌کنم که این وقت‌ها دلهره نداشته باشم و تکیه بر دل خدا کنم
گروهی در گیر این تجربه شدن که هر یک به نوعی به آن نیاز داشتد که در حال تجربه‌اش هستند. شاید حتی خود پریا
ما در جهانی زیست می‌کنیم که باورش داریم. جهان من امن و کامل و زیباست. خدا هر لحظه در من و با من حضور دارد و من از چیزی نمی‌ترسم. جز،ناامیدی و یاس که فقط محصول ذهن مایوس شیطان است
نه آدم لایق سجود

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

اسکیمو


فکر کن، یه روز صبح چشم باز کنی و بفهمی، این گربة نازنازی ایران که عمری است مثل گربه مرتضی علی چارچنگولی مونده.
همچی یواشی از رو نقشه جهان سر خورده رفته مثلا قطب جنوب یا شمال
بگیم شمال که قابل دسترسه. از فردا صبح همگی اسکیمو می‌شدیم
چی می‌موند از این کشور گل و بلبل؟
دو روز برف کل کشور را فلج می‌کنه و همه‌جا تعطیل می‌شه. یه روز رئیس نیست
یه روز عزای ملی و روز دیگه جمعه تلخ یا محُرم و شب قدر یا نوروز و عید غدیر
در واقع این کشور بیش از هر چیز در حال رخوت و سستی داره روی کره زمین سُر می‌خوره و هنوز نفهمیدیم
دو روز تعطیلی همگی حالش و ببرید پشت پنجره‌های برفی و شاکر سقف گرمی باشیم که روی سر داریم که بیرون منفی نه درجه است

در پناه خدا باش


جمعه همیشه با صدای حمید عاملی جمعه بود
یادش بخیر ظهر جمعه که پدر با ما بود و کنار بساط خانواده پناه بردن به اتاق آبی رنگ دختری و گوش دل سپردن به قصه‌های جن و پری با صدای عاملی
صدایی که هنوز بوی تازه و صمیمی بلاهت و باور رویاهای ناب آن زمانی را با خود حمل می‌کرد
صدایی که یادآور امن پدر و مهر مادر و کودکی بی غل و قش برادر
صدایی که تو را با خود تا کوچه‌های طویل و عریض کودکی می‌برد بی آنکه عطر نان کهنه شده باشد
یا خواب دختر شاه پری باطل شود من دنیا را باور کردم. دنیایی که درش سندباد بود و ماه پیشونی که تا شهر طلایی رویا مرا می‌کشاند و از یاد می‌بردم چقدر دلم تنگ است
دل تنگی‌ام برای ستاره‌هایی که شبی در خواب گم کردم
دل تنگی برای عروسکی که در رویاها جا ماند
دل تنگ خاطرة ظهر جمعه
دلتنگ برای کودکی‌های از دست رفته

برف مثل زندگی


به این می‌گن زندگی
چه برف خوشگلی! خیلی سال بود که دیگه تهران در برف به نظزم زیبا نمی‌رسید. برف پاکن‌های در انتظار و چراغ‌های گرم زرد و قرمز بین دونه‌های سفید برف؛ حسابی حال و روز روحم رو جا آورد
سال‌ها بود از ترس سرما جرات بیرون رفتن در برف را نداشتم
دو روزه از توفیق اجباری شانس لمس و تجربة از سرما و وحشت افتادن زمین رو بار دیگه تجربه کردم. پنجره‌های قدی خونه رو به سپیدی برف و دل من خنک و تازه شده
نه تنها دل خودم، که حتی دل روحمم خنک شده. تازه مثل کودکی. یادش بخیر سال‌های دوره مدرسه‌های اجباری و رنگارنگ، گاهی برف تا نزدیکی زانو می‌آمد. برف و زمستون‌ هم یادگار قدیم
کرسی بی‌بی جهان و قصه‌های شب چره دور کرسی و قصه درخت هفت گردو یا نارنج و ترنج. ظرف داغ لبو کنار پاتیل بزرگ باقالا با سرکه خونگی و گلپر

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

باز سازی


نفرات خانواده در سه نسل کنار هم در تناسبی زیبا قرار داره و من احساس تنهایی نمی‌کنم
واقعا من این موج را به سمت زندگیم کشیدم؟
یادت هست؛ شب‌هایی که از هراس صبح بی‌تکلیف می‌ترسیدم به بستر برم؟
حالا کمتر می‌شه خوابید. ساعات دارو مانع از خواب ممتد و من از پرستاری و عشق خسته نمی‌شوم
از صبح مهمان‌ها در آمد و شد و من میزبان این گروه گروه مهمان
یادت هست؛ سفر چلک. آمدم که دوباره خیلی زود برگردم. این معنای واقعی زندگی است
ما هیچی نمی‌دانیم
چی فکر می‌کردم، چی شد
دیدی چه ساده دیگران را قضاوت می‌کنیم. حکم می‌دیم و اجرا می‌کنیم؟ در جهانی که ما از هیچ چیز آگاه نیستیم. حتی از حقیقت خود و این سفر مجهول. چه جای داوری مردم
نمی‌خواستم خانواده‌ام این‌گونه با هم باشند


۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

happy new year

از هر چه بگذریم، سخن عید خوش‌تر است. مهم نیست چه عیدی باشه. همه روزها می‌تونه عید باشه
فقط عیدی که در تقویم قرمز مشخص شده رسمیتی داره که باقی روزها نداره. عید یعنی همین
جشن و سرور در هر لحظه
چه بهتر که این جشن و سرور جمعی باشه. مثل دعای گروهی بیشتر جواب می‌ده
حالا که انقدر انرژی عید، جشن و سرور در زمین هست با هم دعا کنیم
با آرزوی سالی سراسر لبریز از عشق. هر نوع هر مدل که باشه

بودنش از نبودنش بهتره
برای اون‌وره آبی‌ها، سالی سراسر" یورو" مارک" فرانک" یا دلار. تومان‌ش هم جهنم برای ما

سالی سبز، پر آرامش، زیبا ، جاری روان و پر نشاط و سراسر رنگین کمونی
ولی مانا

با آرزوی سیصد و شصت و چند روز عید
سال نو میلادی مبارک

مامان


چند روز اول وحشتزده بودم. از خودم و تمام احساسات منفی که این مدت در وجودم از رفتن پریا گردآورده بودم
گاهی زیرکانه باورها یا بهتره بگم همه ایمانم به زیر سوال می‌رفت
منه بیچاره قلمبه شده بود و زار می‌زد. یعنی همه باورهای « من» خطا بود؟
این خدا فقط از راه حال گیری بهت خودش نشون می‌ده؟ چرا بین این همه آدم «من» باید دچار بشم؟
من‌که انقدر خوبم و تو رو دوست دارم؟ «منی» که همه جا فقط تو رو می‌بینم و الی آخر
به عبارتی دنبال بیمه نامه عشق می‌گشتم
به دو شب نکشید که دوباره باورش کردم. چون یادم اومد شبی که من از همه جا بی‌خبر تو خونه نشسته بودم او بین زمین و هوا از چهار طبقه پریا رو گرفته بود
کافی بود دوباره باورش کنم
روزها جسور و مقتدر می‌تاختم. شب وقت خواب مادر بیچاره ازم سر در می‌آورد و وحشتزده کنج اتاق خلوت و تاریکی اشک می‌ریخت و می‌لرزید
فاصله‌ای به نازکی یک مو
شک و ایمان
من اصلا برای ابراهیمی زیستن آفریده نشدم. خداوندا باورم کن
همه فکر می‌کنن شوکه‌ام که چیزی نمی‌گم. ولی واقعا چیزی برای گفتن به لب نداشتم و مات و مسخ انتظار بودم

شاکی


قدیم‌تر هم همین‌طور بودم و چه عجب که باور داشتم عوض شده‌ام. یادمه قدیما بازار ناله نوله‌ام داغ بود و از خودخواهی مفرط رنج می‌بردم در جواب اعتراضات اطرافیان می‌گفتم: دارم که دارم
مگه فقط من دارم؟ همه سالم هستند و این هنر نیست که من سالم و مشکلی ندارم پس سهم دیگری ندارم
تا تجربة تصادف و مرگ
بعد از دوسال همزیستی مسالمت آمیز با بستر بیماری. معنی حرف‌های اطرافیان را فهمیدم
سلامتی موهبتی است که گاه هست و گاه نیست
چند پست پایین تر دوباره ناشکری کردم. هزاربار ناشکری کردم، زیر لب
تا در راهروی بیمارستان و پشت اتاق عمل. به یاد آوردم فراموش کردم، از مرگ جستم
پریا بعد از چهار طبقه از مرگ جست و من هنوز هستم و مادر دخترم هستم و دخترم، دختر من
هزاربار در دلم قسم یاد کردم، دیگه ناله نمی‌کنم
دیگه عشق نمی‌خوام. من اصلا غلط کردم هر چه نق زدم. همه چیز خوب و جور بود و من مثل همیشه در اوج ناله نوله
حالا چی فکر می‌کنی؟ یعنی ادب شدم؟
یواشکی در گوشت بگم که، فهمیدم انقدر عشق‌های تلمبار شده در وجود دارم که نمی‌دونم چطور بارش را تحمل کنم
انسان همینه. موجودی در هر شرایط شاکی

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...