چند روز اول وحشتزده بودم. از خودم و تمام احساسات منفی که این مدت در وجودم از رفتن پریا گردآورده بودم
گاهی زیرکانه باورها یا بهتره بگم همه ایمانم به زیر سوال میرفت
منه بیچاره قلمبه شده بود و زار میزد. یعنی همه باورهای « من» خطا بود؟
این خدا فقط از راه حال گیری بهت خودش نشون میده؟ چرا بین این همه آدم «من» باید دچار بشم؟
منکه انقدر خوبم و تو رو دوست دارم؟ «منی» که همه جا فقط تو رو میبینم و الی آخر
به عبارتی دنبال بیمه نامه عشق میگشتم
به دو شب نکشید که دوباره باورش کردم. چون یادم اومد شبی که من از همه جا بیخبر تو خونه نشسته بودم او بین زمین و هوا از چهار طبقه پریا رو گرفته بود
کافی بود دوباره باورش کنم
روزها جسور و مقتدر میتاختم. شب وقت خواب مادر بیچاره ازم سر در میآورد و وحشتزده کنج اتاق خلوت و تاریکی اشک میریخت و میلرزید
فاصلهای به نازکی یک مو
شک و ایمان
من اصلا برای ابراهیمی زیستن آفریده نشدم. خداوندا باورم کن
همه فکر میکنن شوکهام که چیزی نمیگم. ولی واقعا چیزی برای گفتن به لب نداشتم و مات و مسخ انتظار بودم
گاهی زیرکانه باورها یا بهتره بگم همه ایمانم به زیر سوال میرفت
منه بیچاره قلمبه شده بود و زار میزد. یعنی همه باورهای « من» خطا بود؟
این خدا فقط از راه حال گیری بهت خودش نشون میده؟ چرا بین این همه آدم «من» باید دچار بشم؟
منکه انقدر خوبم و تو رو دوست دارم؟ «منی» که همه جا فقط تو رو میبینم و الی آخر
به عبارتی دنبال بیمه نامه عشق میگشتم
به دو شب نکشید که دوباره باورش کردم. چون یادم اومد شبی که من از همه جا بیخبر تو خونه نشسته بودم او بین زمین و هوا از چهار طبقه پریا رو گرفته بود
کافی بود دوباره باورش کنم
روزها جسور و مقتدر میتاختم. شب وقت خواب مادر بیچاره ازم سر در میآورد و وحشتزده کنج اتاق خلوت و تاریکی اشک میریخت و میلرزید
فاصلهای به نازکی یک مو
شک و ایمان
من اصلا برای ابراهیمی زیستن آفریده نشدم. خداوندا باورم کن
همه فکر میکنن شوکهام که چیزی نمیگم. ولی واقعا چیزی برای گفتن به لب نداشتم و مات و مسخ انتظار بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر