۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

تعطیل زود رس

آدم‌های زیادی می‌آن و می‌رن
بعضی پا به راست و برخی از اول نا به راه
این‌هم از همون دسته بود
به نظرم اونایی دنبال مواد مخدر می‌رن که اساسا ضعف شخصیتی دارند
به‌همراه یک طومور بزرگ به‌نام خودخواهی
یعنی همونا که تا با دنیا حال نمی‌کنن، کرکره رو می‌دن پایین و پشت پک‌های نیم‌بند
وارد توهم می‌شن
زیر لب می‌گن گور بابای دنیا که با ما راه نیومد
یا گور..... که همه راه‌هاش کج بود و ما درش سهمی نداشتیم
و ............. یعنی اونایی که خودشون رو مظلوم واقع شده می‌بینند و طلبکار از دنیا
چرا دنیا همه‌چیز را شسته و رفته بهشون نداد
همونا بعد از یه‌مدت می‌شن این
راستش یه نه ده سالی از من کوچکتر بود و در بچه‌های فامیل هم رده‌ی سنی من نبود
در نتیجه خاطره‌ی مشترکی  نداشتیم
یادمه مدتی در تفرش مهمان ما بود و همون‌وقت‌ها، خانم‌والده مچ‌ش رو گرفته بود که
مواد مصرف می‌کرد. 
از جایی که خانم‌والده‌ی ما مدام مچ عالم و آدم رو می‌گرفت
اطلاعات‌ش تا حدودی خنثی عمل می‌کرد
و یادمه خاله‌خانوم محترم رو چرخوند که:
وا ... یه چی می‌گی خواهر!   بچه منو مواد؟
امروز خاله صداش در نمی‌اومد
من هیچ حسی به رفته نداشتم 
آدم‌ها تاثیر خودشون رو می‌ذارن
این قلم همیشه دورم می‌کرد
ولی دلم بدجور برای خاله سوخت
حسابی جیگرش آتیش گرفته
خدایا این چه دردیه که ما ترجیح می‌دیم کرکره‌ها رو بدیم پایین و بزنیم 
تعطیل زود رس؟







چترها را باید بست


 زیر باران باید رفت

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

روزای آخر اسفند


همیشه عاشق روزهای آخر اسفند بودم
از شنیدن ریزش باران روی کانال‌ها و ریتم موزون آب و آسفالت خیابان، زیر چرخ ماشین‌ها
همه برام حس خوب و قشنگ عید رو جار می‌زد
ولی اسفند امسال یه‌جور خنثی‌ست
نه که یه‌خروار ذوق نکرده باشم از نم‌نم باران 
حس رطوبت و بوی باران که از آجرهای سرخ خونه برمی‌آد
هیچ‌یک نه حال و هوایی عاشقانه داره
نه حس خوب، عید
یه حس مشکوک و اندکی متمایل به مرموز

کیف ، احوال




جابه‌جایی چه تاثیرات عجیبی داره!!!
نه؟
راستی خوبی خوشی؟
این‌که با فیل کش و اینا می‌آی هم
خیلی حال می‌ده و منم بیشتر دلم می‌خواد بیام و این پنجره رو باز کنم و با تو کیف ، احوال بگم
بعد از بیست سال از جنوب خونه اومدم به شمال و برخیابون
اول‌ش البته زوری و به خواست پریا
منم کلی شاکی و بااین حال قبول کردم
بعد از دو سه روز که بالاخره کانون ادراکم جاافتاد و با سمت و سوی تازه‌ی خونه آروم گرفت
متوجه یه اتفاق تازه شدم
سه سال تمام صبح چشم باز کردم و یک نقطه‌ی سقف را 
طبق عادت نگاه کرده بودم
در نتیجه هر صبح که چشم باز می‌کردم 
یک تاریخ سه ساله مرور می‌شد و با حال خیلی بد از جا کنده می‌شدم
ولی این‌جا هیچ تصویر آشنا و نزدیکی ندارم
مگر تصاویر خیلی جوانی
بیست و چند سالگی به رنگ ارغوانی
خلاصه که با این توفیق اجباری بعد از سه سال، مشکل خواب حل شد
حالا اگر به جای صدای گنجشک و دیگر پرنده‌ها هم صدای ماشین می‌شنوم
هم عیبی نداره
موتور هزار بهتر از یادآوری پشت سر

یه روز از صبح



ما آدمی‌م دیگه، مگه نه؟
گاهی خسته می‌شیم و کم می‌آریم
بالاخره گفتند پوست وگوشت و خون و رگ گردن
البته این قلم نه به معنای غیرتی که از بچه‌ها
به‌زور به‌گوش پسرهامون ‌می‌خونن
گردن از همون نوع اشاره شده‌ی الهی
نزدیک‌تر از رگ، گردن. 
همون‌جا 
خلاصه که هیچی از صبح دو جا و شاید هم سه جا باید می‌رفتم
همین‌که چشم باز شد فهمیدم امروز این‌کاره نیستم
دو جای دیگه هم بنده جای اول بود
تازه جای اول هم خودش واسه خودش معلوم نبود، باید می‌رفتم خبر می‌گرفتم که آمده یا نه
گو این‌که نیامده بود و همون بهتر که اصلا بیرون نرفتم
تا بعد که فهمیدم
ولی خب از خودم مثل تراکتور کار نمی‌کشم
وقتایی که روز روز من و حسم بالاست
چه بسا به قاعده گاو آهن هم کار می‌کنم
ولی 
کف دستی که مو نداره
بکن
فکر نکنی از اول انقدر آزاده و وارسته بودم
نه
برخی‌ها تون یادتو هست چه مشاجره‌ای داشتم
با خودم که از صبح خروس خون خانوم باشم
مثل......... آچار فرانسه 

اینام همون غیرت از نوع دیگر بود که از بچگی بارم شده بود

که مثل خر برم و لحظه‌ای هم متوقف نشم که از خانمی‌م کم می‌شه
ولی این‌که لحظه به لحظه خودم رو تعریفی نو کنم
از پرچین‌ها بپرم و به آزادگی فکر کنم
هرگز، نه!!!!!!!!!!







۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

Hamed Nikpay ( Cordoba to Kurdistan ) از کوردوبا تا کردستان

نقش ذهن در بیماری کانسر

 
دیشب به‌قدری شوکه‌ی دخترک بودم که اصل موضوع از یادم رفت
اصل‌ش همونی که بابتش از دین و ایمان و .......... دست شستم
از جهل
حتا نشستن به امید شما هم جهل به‌حساب می‌آد
البته گو این‌که در این سه سال دست روی دست نگذاشتم و به هر سوراخی که راه داد سر کشیدم
القصه که دیشب آخر  با یک معجزه سراز مطب « دکتر جنابیان » درآوردیم
راستش منم با دیدن  شرایط اخیر به نوعی ناامید شده بودم
کافیه یک‌بار به مطب دکتر الهی یا قوام‌زاده پا بذاری
با تصاویری مواجه می‌شی که هر چه امید داشتی از دلت می‌ره
با همه این‌ها من به یه امیدی چارچنگولی آویزون بودم که از بچگی نگهم داشته بود
حضور شما در زندگی ما
و این باور اجازه نمی داد از امید دست بردارم
تا یکی دو ماه پیش و شروع دردهای مجدد پریا
رفتن آمار آزمایش خون رو به بالا و همه‌ی آن‌چه که طبق عادت پریا با شروع فصل سرما به انتظارش می‌شینه
انتظار بازگشت و آغاز بیماری
پریا می‌ترسید و نمی‌رفت سیتی اسکن و من با وحشتی تازه آشنا شدم
به‌خودم آمدم دیدم، وای همه چی رفته به‌باد
اولی‌ش ایمان به شما
 دست از همه چیز شستم و رفتم سراغ سکوت و کشیدیم به درون

در هیچ مصیبتی نقش ذهن را از یاد نبر

بالاخره با هر جنگ و تهدیدی که راه داد پریا رو کردیم تو اتاق سیتی‌اسکن
به عبارتی رفت تو استوانه‌ای که خودم بابت ترس از فضای تنگ به زور ازش سر درآوردم
واز جایی که در قانون‌م
نمی‌خوام و نمی‌شه و نمی‌تونم جایی نداره

بالاخره دیشب لیل‌القیامه شد و ما نشستیم به انتظار دیدار دکتر جنابیان 
 دکتر عکس‌هایct  را نگاه می‌کرد و بی‌آن‌که متوجه باشه یکی یکی ترس‌های پریا را می‌شکافت
این‌که طبیعی، اونم که آره و .............همه‌اش سالم بود
همون‌جا متوجه شدم، 
با آغاز فصل سرما،  کانون ادراک پریا سر از محله‌ی بد، کانسر  در می‌آره 
و از جایی که این بیماری مستقیم از ذهن فرمان می‌گیره
علائم هم آوار شده بود سر من
فکر کن مادر باشی و شبانه روز فکری به جز مرگ بچه‌ات نیاد سراغت
و چه نیروی شگرفی می‌خواد رد و انکار این افکار و حفظ سکوت درونی
خب همین‌که امواج ذهن پریا به بیماری پیام می‌ده کافیه، 
بهتر دیدم ذهن من راه به هیچ ورودی باز نکنه
این همه درد تخمدان، کمر، ریه و هرجایی که این چند وقت اخیر راه داد
هیچی نبود جز ترس‌ها و انتظار پریا
ما هرچه می‌کشیم فقط از جهل می‌کشیم و مولدی به‌نام ترس
 ترس 
از اسم وحشتناک کانسر یا سرطان و به‌قول قدیمی‌ها سلاطون

از ذهن دست بردار دخترم
جسم تو پاک شده
ولی ذهنت بیمار مونده هنوز 



۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

کانسر ، وحشت ، انکار « دکتر آرش جنابیان »



ساعت هشت و ده دقیقه
مکان، مطب دکتر آرش جنابیان
اتاق انتظار
که دختر جوانی از در گذشت و با تاخیر اندک مردی زمخت و خشن پشت یه‌عالم ریش هم وارد شد
نگاه دخترک بی‌هدف در اتاق گشتی زد، توقف کوتاهی به من و به خانم فتحی، منشی دکتر برگشت
مرد با اصرار می‌خواست ویزیت رو بده و در بره
دختر مضطرب به اطراف نگاه می‌کرد. چشمای مینیاتوری داشت
زیبا
از اون دختر ایرونی‌های قشنگ
خانم منشی گفت.: باید اول تشکیل پرونده بدم. بعد ازتون می‌گیرم
مرد گفت: من باید برم، لطفا حساب کنید
خانم منشی گفت: خب با خانم حساب می‌کنیم
مرد چهار اسکناس پنج تومنی شمرد و با اکراه کسی که دزد هم به دستش نمی‌دن، به دخترک داد. با عجله از مطب خارج شد
از جایی که پریا از بیماران قدیمی‌ دکتر جنابیان شده، با خانم منشی گپ  و مطب به عبارتی روی سرش، بال بال می‌زد
دخترک صاف آمد نشست در زاویه‌ی کناری من
طوری که بتونه ما رو ببینه
پشت نی‌نیه مضطرب چشماش به پریا رسیدم که شرح می‌داد
- هر دوباری که شیمی درمانی کردم، موهام ریخت.
   می‌خندید و موهای بلندش رو نشون می‌داد
 انگار نگاه دخترک برق افتاد
شاید اگر راه می داد، چندتا سوال هم می‌پرسید.  نگاه مشتاقش برمن نشست
ترس کانسر رو شناختم.  حدس زدم تازه کاره و پر از سوال
یادم اومد تمام این مراحل من و پریسا و اگر راه داد  خاندان جزایری ریسه می‌شدیم مطب
ولی مردک رفت و دخترک رو تنها گذاشت
......... القصه نوبت ما شد و رفتیم و برگشتیم
دخترک وارد اتاق دکتر شد
داشتیم با خانم منشی گپ خدا حافظی رو می‌زدیم که مرد رسید. بعد از نیم‌ساعت یا بیشتر برگشته بود
خانم منشی گفت.: الان رفت توی اتاق. شما هم برید
مرد ترش و تلخ ابرو گره به هم کرد و گفت : نه همین‌جا می‌شینم
همون لحظه من آخر تاریک دخترک را دیدم
نه گمانم اون مرد پای خوبی باشه برای یک بیمار مبتلا به کانسر
که بیش از دارو و درمان، هم‌راه و هم‌پای خوب می‌خواد، 
جو آرام و دقت و پخت و پز روحیه به صورت شبانه روزی
کانسر یه مبارزه است، تو باید از پسش بر بیای
 اگر  قصد خوب شدن نکرده باشی هیچ دوا و درمونی فایده نداره،
مردی که من دیدم
چنان وحشتزده موضوع را ایگنور می‌کرد که

زن تلاق، بچه گداخونه 

خدا به‌فریاد این دخترای جوان ما برسه و نسل جاهل، مرد که شاید هنوز فکر می‌کنند
کانسر یعنی از کار افتادگی یا مرگ، شاید ترس از هزینه..........؟








همیشه حالا



نمی‌دونم از کی سرگردانی دوباره‌ام شروع شد!
یهو یه‌روز به خودم اومدم دیدم 
حیرونم، 
اونم بد فرم
از اون مدل حیرونی‌ها که یهو زیرپات خالی‌می‌شه و مثل، بین خواب و بیداری
سقوط می‌کنی پایین
منم افتاده بودم ولی به تهش نمی‌رسیدم
در نتیجه چون تا همون‌جاهاش بیشتر نخونده و بلد نبودم
سیستم هنگ کرده بود و فقط می‌دونستم باید به سکوت درونی برم
سکوت درون یعنی ان‌قدر در اینک و این‌جا حضور داشته باشی که هر تصویر برای اولین بار دیده بشه
تازه، زیبا، بی‌قضاوت و اطلاعات
سکوت، سرخوشی و شناوری
بارها می‌تونی رنگ آبی‌ای را ببینی که برای اولین بار است می‌بینی
چون تا پیش از حالا 
 در اینک و این‌جا 
شاهد این رنگ آبی با همین سایه روشن و
نور در این زاویه‌ نبودی
هرچه دیدی ، شده گذشته
و تو در اینک، زنگی را خواهی یافت
در ترس، گم می‌شویم، سقوط می‌کنیم تا ته اون‌جا که ازش بی‌خبریم
ولی منتظرش می‌شینیم
دعوت‌ش می‌کنیم
نگاه به در می‌دوزیم تا از در درآد
چون
هیچی نمی‌دونیم
همه‌ی درد ما از همان‌ چیزهایی‌ست که نمی‌دونیم
ولی چون فکر می‌کنیم می‌دونیم که البت اگر می‌دونستیم، چیزی سه نمی‌شد
و چون نمی‌دونیم از کاه کوه می‌سازیم و باهاش می‌ریم
باید در اینک به سر برد، در حالا









۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

خاک نداره، نه‌تکون.


دکتر قمشه‌ای یه چی می‌گه از قول مرحوم، پدر
که
اومد لب بوم قالیچه تکون داد
قالیچه خاک نداشت
خودش رو نشون داد


حالا یا برمی‌گرده به حکایت من و شما
یا به علافی‌ه ذهن من؟
برم یه چرخ دیگه بزنم
یه نخود هم فکر نکنم و به 
سکوت درون فرو برم
بلکه شما تصمیم گرفتی عاقبت
یه حرف درست و حساب با ما
بزنی؟
ها؟

حتما لازمش داری؟



راستش ، شما که شمایی و ما هم که بنده‌ت‌یم، همین‌جوری و کتره‌ای حال نمی‌کنیم
الکی پلکی و از باب نیاز و یا هراس کسی دوست‌مون داشته باشه
شما که دیگه اون بالا نشینی و نباید اصلا وقتت رو به این چیزای بیهوده بدی
شما می‌تونی هر ثانیه، خلقت کنی
هی بسازی و بسازی و هی حال کنی و هی با خودت بگی
تبارک‌الله احسن الخالقین و بری
که دیگه اصلا وقت مبارکتت رو حروم‌ش نمی‌کنی
ولی چه کنم که خودت خواستی ازم
درباره‌ی همه چیز خوب فکر کنم
کتره‌ای ایمان نیارم و 
فله‌ای ایمان به گرو ننهم
خب این چه تریپیه که شما این مدلی‌ با من حال می‌کنی؟
نمی‌فهمم
ببین وقتی ول می‌کنم تا دور خودم گشتی بزنم 
سردربیارم چه‌کاره حسنم و کجا ایستادم؟
هم‌چی که هر چی باور و اعتقاد زمین می‌ذارم تا به سکوت گوش کنم
شما دست خط می‌فرستی؟
ذهنم رو خط می‌زنی
یعنی حال می‌کنی ما هی بریم، شما ناز خری کنی؟
یا از لطف است که بزرگتری می‌کنی؟
ببخشید ما .......... گیجه گرفتیم


واقعا همه‌ی این بازی‌ها را و حتما لازم داری؟

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

خرس طلایی و یک ایرانی



خبرنگار اجنبی پرسید:
شما قصد نداری از این تریبون بین‌الملی و آزاد استفاده کنی و حرفی بزنی؟
گفت:  در مملکت من ، یا باید حرف بزنی، یا فیلم بسازی
خانم حاتمی هم که اصلا وقت جوایز و سوال و جواب نبود و سالن را ترک کرده بود
با این‌حال هرچه باشه، او عاقل‌تر از فرهادی بود که همین چهارتا کلام هم نگفت
عجب استقبال گرمی از اولین برنده‌ی فیلم ایران برای خرس طلایی برلین

 دست شما درد نکنه آقای فرهادی
خسته نباشی
لطفا تصور کن من کار و زندگیم را گذاشتم و آمدم به استقبال و تبریکی گفتم
واقعا حکایت نیلوفر و مرداب همین‌هاستا نه

عام الفیل


وای از روزی که حتا با فیل‌کش هم نتونی وارد فضای مجازی بشی
همین‌طوری، شوخی شوخی دست‌مون به سمت فیل‌کش می‌ره
شوخی شوخی ، چند صفحه‌ای هم که عمری‌ست فیلتر بوده را باز می‌کنیم
شوخی شوخی با اخبار جدیدی مواجه می‌شیم
شوخی شوخی به خودت می‌آی می‌بینی 
وسط خیابون ایستادی و جزو مبارزانی
فقط صرف این‌که نتونستی حرفت رو بزنی
مجبور می‌شی، فریاد بزنی
حالا گو این‌که مبارزات خانکی جون و رمق خیابان روی برام نذاشته
ولی فکر می‌کنی، اگه سن اون‌وقت‌ها بودم
اگه مسئولیت‌های هفتاد رنگ نداشتم و سنی نزدیک به عمر نوح نبود
باز می‌شستم اینترنت ورق بزنم؟
به همین سادگی و شوخی شوخی، یه مبارز چند آتیشه ازم درمی‌اومد
صمد آرتیست می‌شود که یادت هست؟
ما همون ملتیم که با موج می‌ریم
و گاه چنان شناگر
که فلک به‌خواب ندیده
موضوع از بالقوه تا فعله
که ما شرمنده و توش گیریم



۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

فیلتر تلخ حوا


اون قدیما که غیبت و اینا خیلی حال می‌داد
همین‌طور یه روز گرم غیبت بودیم که
خانم والده از راه رسید و از جایی که همیشه فقط ضد حاله فرمود:
غیبت نکنید.
رفیق‌مام دراومد که: 
اه...  حاج‌خانم ... غیبت اگه بد بود
چرا امام زمان کرد؟ اونم هزار و چهارصد سال

در سن اینک چیزی که این چند روزه خیلی بهم حال می‌ده
داستان فیلتر شدن، بلاگر
و چون مصیبت گروهی‌ست و شامل حال کل بلاگر شده
 دردش کمتر و لذت نوشتن افزون و مام هی گفتن‌مون می‌آد
جل‌الخالق چه رازی پشت نهی کردن به انسان هست؟
هر چه که نهی بشی، تازه قیمت دار و دل‌چسب می‌شه
مثل گندم تلخ حوا

گندم ممنوعه


اگر این‌جا بهشت بود و 
من حوای اون
همین حالا 
سیب را تا ته می‌خوردم

کی می‌دونه 
حوا چرا سیب را گاز زد؟
شاید او هم به اینک و این‌جا رسیده بود؟
  کجاست ، گندم ممنوعه؟
  گندم می‌خوام
            تلخه تلخ

غارتگران آگاهی



نمی‌دونم چی شد که همین‌طور بی‌اختیار رفتم نشستم پشت ساز
انگشتام مدت‌هاست کلاویه‌ها رو تجربه نکرده
خیلی دقیق‌ش می‌شه از وقتی پریا رفت کنسرواتوار موسیقی و مشق شبانه روزی مایه‌ی عذاب و
ساز رفت به اتاق پریا
شاید از همون‌وقت حتا دیگه روم نشده وقتی پریا هست، پشت ساز بشینم
نه چون سه می‌کنم
بالاخره این‌سال‌ها مام یه اختصاصی‌هایی داشتیم
که حتا اون دنیا و در عالم رویا با چشم بسته هم بنوازم
موضوع سر احترام و دادن شخصیتی بود که فکر می‌کردم وظیفه دارم ؛ بدم
یعنی موسیقی هم مثل عاشقی، به یمن، مادری
از سرمون افتاد
بعد از دقایقیی که می‌رفت، متوجه فاصله‌ی خودم با ساز شدم
در فاصله‌ی پریا نشسته بودم و باید اندکی هم خم می‌شدم و .... ارتباط همیشگی نبود
فقط یه نخود صندلی را کشیدم جلو
همه چیز حل شد و من به اندازه‌ی همیشه با ساز مرتبط بودم
این‌که باقی زندگی‌م رو چه‌طور بکشم جلو هم، حکایتی داره







۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

فوقش، انجمن دوشیزگان بانوان




اگه تو هم مثل الان من مشغول شنیدن آهنگی از وسط ناف نوجوانی و شباب باشی
مثل ، abba 
کانون ادراکت  در زمان قل می خوره، سر می‌خوره می‌افته همون‌جایی که ..... چه زود گذشت!
من شونزده پونزده ساله، پوست احساس‌م
برق افتاده،
تازه ترک خورده
باب چشم هرزه و ناباب
ولی آزاد و شاد               
همه عشق‌م این بود تابستون بیاد ناخن لاک بزنیم
چی فکر کردی
نه‌که خیال می‌کنی چشم پسرها بین ناخن‌ها می‌گشت؟
نه به خدا قسم
همه نجیب بودن، مغز کسی متورم نبود، سرکوب نشده بود
سی همینم تونستن انقلاب کردن، جبهه رفتن، شهید هم شدند
آره، همه کیف‌ش به این بود
لباس‌سفید بپوشیم و هلک و هلک بریم همین بغل امجدیه تنیس بازی کنیم
اسم مربی‌م پروانه بود، یادش بخیر
خودش و برادراش هم‌بازی مخصوص ولیعهد بودند
البته که از ما بهترون اون‌جا نمی‌اومد
و دارودسته‌ی ما مال خاک پاک امجدیه بود
روزهای زوج هم می‌رفتم اون‌ور امجدیه، استخر شنای انجمن دوشیزگان بانوان
سه‌شنبه‌ها هم همین‌مکان کنسرت خوانندگان محبوب و گرام در باغ بزرگ انجمن برپا بود
دختران حوا یکی یک مجله‌ی بانوان تحت عنوان بلیط ورودی در دست و
حال‌ش رو می‌بردیم
همین. کور بشم اگه دروغ بگم. این کل جوانی و آزادی ما بود
پای بی‌جوراب و لاک و گاه بستنی تازه و زعفرانی کنار یک کاسه فالوده


اصولا که ما نقره داغ همین عصر زرین شدیم
به وقت ما
دنیا زیبا بود، جایی جنگ نبود، فوقش جوان‌ها هیپی و موسیقی و هنر و سینما و .....
همه در عصر صلح بود، فیلم‌ها آخرش یک ماچ بود
اشک‌ها و لبخندها باب بود
اوج تخیل برخورد از نوع سوم می‌شد
نه خون و خونریزی و نه خبری هم از ویتنام بود
یه‌روز به خودم اومدم، چارقد رفت رو سرم
دوتا بچه بغلم
به چشم کوری خواهر شوهرا بهترین دیگ‌ها هم سابیدم
انقلاب
مرگ پدر، جنگ تحمیلی، سیاست تحمیلی و........ سبز و زرد و قرمز
کجاش مال ما بود
وقتی دنیا رنگ ترانه‌ی گوگوش می‌شد
یه تنهایی یه خلوت
یه سایه‌بون و یه نیمکت




۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

انگشتر عقيق

اي خدا.........   کجايي که ببيني اين همه دشمن داري؟
رفقاتم که ماييم
يه مشت بدبخت سربه‌تو برده

بعد از ديدن کليپ خون‌بازي
يکي از اون‌جاهاييم درد گرفت که مدت‌هاست مي‌گم نيست
فکر مي‌کنم
اي‌خدا ...... ايران تنها کشور شيعه‌ي جهان
و شيعه والد تقيه
يعني راه نداشت تقيه نکنند
سرها به باد مي‌شد. از سر همين هم انگشتر عقيق، شد عقيق
در عصر امام ششم ، شيعيان عقيق به دست مي‌کردند تا اين‌طوري هم را بشناسند و
دست از تقيه ، پيش هم بردارند
لاکردار اين سنت گرام يه‌جوري چفت و بسط‌مون شده که ديگه کنار نمي‌ره
باور کن
به هر کي مي‌رسي چنان دل‌ش خونه که راه داشت، همه يکي يه سيانور از دست اين زندگي مي‌انداختيم بالا
البته به ظاهر
مثل اين‌که فکر کني دنيا پر از مميزي دارايي و تو مثل گداها زندگي کني
مبادا ماليات بدي
همه از زندکي، دلدادگي، از سرنوشت، ته نوشت، شب‌نامه، روزنامه و ......... به‌قدري نالانند
که نمي‌دونن چه‌طور لحظات اين دنيا را تحمل کنند؟
ولي اگه بنا باشه، همين ما آدم‌ها راس يه ساعتي مثلا سر کالج باشيم
همه هزار و سيصد و هشتاد و نه تا کار داريم که بايد حتما همون وقت انجام بديم
خب الکي که نيست
ما فقط اداش رو در مي‌آريم و اهل تقيه‌ايم
وگرنه چنان چار پنگولي از نوک دم ماه شب اول آويزون که انگار نه ما را مرگي‌ست و همگي
جاودانه‌ايم

حق سادات


مکان، ساختمان ...... 
موقعیت: مردم منتظر در نوبت
وسط این همه شلوغ پلوغی و هرکی هرکی ،‌يکي که پیدا بود
نیم بیشتر عمر در سازمان‌های مختلف پله جویده 
اون وسط معرکه‌ای گرفته بود که:
آقا باید به حقوق خودتون آشنا باشید.............. وقتی آگاهانه قدم برمی‌داری، دیگران نمی‌تونن
تو رو به بردگی بکشند ............یا حقوق‌ت پایمال بشه
خلاصه که از این دست بیانیه‌ها بود که صادر می‌کردند.
همین وسطا یه عاقله مردی با عرق‌چین سیاه، دست انداخت و سخنران محترم را به جانب‌ش خواند
گفت: آخ آقا قربون آدم چیز فهم
این ملت حتا حق سیدها رو هم نمی‌دن. حضرتعلی ‌امیرالمونین فرمودن:
حق سیدها را باید برد دم خونه‌اش داد
مرد نگاهی بهش کرد و وارفت
سری تکان داد و گفت.:
منظورم راجع به همین‌ دست بود
همگی خوب متوجه شدید؟ 
دست بلند کردم، اجازه آقا.... زمان امیرمومنان سیدها کی‌ها بودند؟
اینه هرچی از سر بیسوادی بارمون می‌کنند حق‌مونه
یارو می‌گه آقا برو حق‌ت رو بگیر
این یکی می‌گه، بگو سهم منم بیارن دم در



کجاست انسان خدا؟

ديروزي همين‌طوري نشسته بوديم که سرکار خانم والده از راه رسيد

حالا اين‌که چي از کجا مي‌گفت، بماند ولي اين‌ش نمي‌شه بمونه که فرمودند
ديروز روز اول حکومت آقا بود
برق سه فاز ازم پريد که، رژيم عوض شده؟
فرمودند نه . خره. آقا امام‌زمان رو مي‌گم.
گفتم: پس نه که قيامت شد؟
فرمودند: چقده خنگي! ديروز شهادت امام 11 بود
حالا ما اگه بخواهيم انگشت روي اين عدد 11 بذاريم و ربط دو عدد معروف 9 و 11
که تاجايي که يادم هست، عدد ابليس بود و فراماسونري
عبور از ده و رج زدن خداوند و رسيدن به دجال
استخفراله فردا برام دست نگيريد گفتم اينم يعني همون
نه به‌خدا ذهنم روی عدد 11 بد فرم کیلید کرده
ولي از جايي که ما در اين سنه‌ي نزديک به نوح نشنيده بوديم قراره اين حکومت از کجا تا به کجا و................... برسه
برام جای تعجب داشت، خانم والده‌ی ما این همه سال حضورش را باور نداره و 
هنوز منتظره یکی از یه‌جایی بیاد
مبحث شیرین انتظار
و از همه بدتر اين که تا جايي هم که يادمون هست در کتاب شريف محمد نجيب
اسمي از صغير و کبيري انسان به ميان نيامده و تنها ولي انسان خداست 
انسان اشرف مخلوقات و نفخه‌فیه من الروحی‌ست
باز  اینام هيچ
اما مفرح ذاتي‌ شد اين خانم والده که ، يه نخود بخنديم
گفتم: پس اين سال‌ها کجا بود؟ یا کسی یاد حکومت‌ش نیفتاده بود؟
- غيبت.
- مگه حالا،  آمد؟
- نه. 
- سي چي بعد از 1400 سال يادت افتاد؟ 
- راديو اعلام کرد
  کمي نگاهش کردم و افتادم ياد بي‌بي‌جهان که همين‌طوري از بچگي به‌گوش‌مون مي‌خوند
هر جا در خيابان سيدي ديدي سلام کن. ممکنه آقا باشه
و مام از بچگي سرمون بين سيدها انقدرر دنبال آقا گشت تا سر از بيقوله‌ي  يکي از همين سياه به سرها درآورديم
تو فکر مي‌کني تا امثال خانم‌والده و بي‌بي جهان هستند
نوبت به حکومت خدا خواهد رسيد؟
همان خدايي که از روحش درما دميد و گفت:  نفخه فیه من الروحی. فقعوله الساجدین
بعد نفس راحتی کشید فرمود:  تبارک‌الله احسن الخالقين!
 فکر مي‌کني در اين  ‌سال‌ها چيزي تغيير کرده که اختيار به دست خود بگيريم
بايد بگم همگي سخت در اشتباه هستيم
در کتاب من،  وليه انسان، خداست و اسلام دین ارزش و هویت ناب انسان خداست
تو کتاب شما چي نوشته؟
ولش کن نمي‌خواد بهش فکر کني، رسم نيست کسي به مقدسات فکر کنه و در نتيجه همگي بيسواديم
و حق‌مون همين که بعد از 1400 سال تازه دو روزه حکومت آقا آغاز شده باشه
خدا کنه که باشه و راست هم باشه
ولي تو فکر مي‌کني بين اين همه سياه و سفيد  کسي به انسان يا خدا فکر هم مي‌کنه




من يک گوسفند


تفاوت من و چهارپايان همين‌قدر بس‌که
فکر مي‌کنم هستم و يه خروار 
 حرف براي گفتن دارم
پس اگر هستم ،  بايد بتونم حرف بزنم
نفس بکشم و آزادانه هرجا دلم خواست برم
حداقل قد يه گوسفند به اين آدم ابول‌بشر سهم حيات مي‌رسه يا نه؟
مال مام از همين دست
فيل کش و بزن و در رو تا يک هفته
بيشتر که شد يا من مردم و يا
جهان از حرکت ايستاده و چون داغيم حالي‌مون نيست
از جايي که خسته‌ام و به يمن وزارت فخيمه‌ي ارشاد هم ترک قلم کردم
ديگه تصميم ندارم خودم را تقيه کنم
و مي‌خوام فرياد بزنم
من يک گوسفندم
بذار فقط بگم بع بع..........................
اگه  اين‌هم به تيليش قباي ديگران برنخوره
 و روح الهي و انسان خدايي هم زير سوال نمي‌ره
که البته اگه نره، همه‌چيزهاي ديگه زير سوال کشيده خواهد شد که بي‌شک به جماعتي بر خواهد خورد
اول از همه اوني که گفت
خدا از روح‌ش در انسان دميد و خودش  باور نداشت و شد
سايه‌ي خدا


۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

بناپارت در مدرسه‌ی راهنمایی جهان امروز


افتادم یاد آی‌کیوی بچگی‌های خودم
البته منظور به خریت‌های درخشانی‌ست که از بچگی بارمون کرده بودند
به نام، پیش خودت کم نیار
به خود، آقا امام‌زاده داود قسم
در تمام سنوات خدمت من در رشته‌ی تحصیل
حتا یک‌بار هم تقلب نکردم
از جمله
ناظم نازنینی داشتیم به‌نام آقای‌ابوالقاسم ملک. 
که البته آن زمان شعر هم می‌سرود و 
دیوان‌چه‌ی شعری هم داشت
از بد روزگار  گاهی تدریس خصوصی هم انجام می‌داد
اد هم زد و شد معلم زبان خصوصی من
و از جایی که قصد داشت حضورش در بارگاه عزیز دردانه‌ی پدر، خوش بدرخشه
رفت به کار ترقی کمی و کیفی اوضاع تحصلی مایی که خودم سر کلاس بودم
حواسم به غار‌غار کلاغ‌ها و سایه‌های زاویه‌های خط دار
در یک برون فکنی جانانه
کالبد خاکی را ترک ؛ ایشان در کلاس چرت می‌زد
و من بر بال ابرها ....
مشخصا معادله راه نمی داد و کار کشید به تمهیدات اساسی تر از جانب نازنین،  جناب ملک
روزی که همگی به خط در پیلوت زیر کلاس‌های مدرسه‌ی راهنمایی جهان‌امروز
مشغول امتحان تاریخ بودیم 
جناب‌ملک اومد بالای سرم و حیران از برگه‌ی تقریبا خالی با تلخی گفت:
مگه نمی‌دونی، نمی دونم کیه حاکم کجا بوده؟ بنویس
به عبارتی می‌رفت جواب‌ها رو از روی برگه‌ی شاگرد زرنگه کلاس می‌دید و 
به من مورس می‌زد
و از جایی که من ابتدای خریت‌م بودم
یک دونه از پاسخ‌های ارسالی رو ننوشتم
البته بعد از امتحان وادارم کرد بشینم توی دفتر و همه رو به قاعده‌ی 16 - 17 بنویسم
ولی تا خانم‌والده رو رویت کرد فرمود:
خانم من به شما نوشته می‌دم، این بچه هیچ پخی نمی‌شه
ان‌قدر به خودت فشار نیار
کله‌اش کلی باد داره
اون‌موقع آی‌کیو راه نمی‌داد که بوی قورمه‌سبزی،  فقط به رده‌ی نخبگان ناراضی تعلق داشت
 شاید  در همون کودکی خفه شدم
شاید هم در اتاق زایمان 
با بند ناف مادری؟


دهه‌ی فرخنده‌ی فجر


باز یوم‌ا... فرخنده‌ی فجر رسید و به‌کل فیلتر شدیم
الان مثل اون گیرافتاده در چزیره‌ای هستم 
که روی یه تیکه پاره کاغذ، می‌نویسه، sos می‌ذاره تو شیشه و 
می‌اندازه به آب
تا کی بگیره؟
یا  اصلا کی و چه‌وقت بگیره؟ یا نه؟
موضوع داشتن سیم ارتباطی‌ست 
این‌که به خودت دل‌داری بدی که
بزودی یکی شیشه رو می‌بینه و به کمکت می‌آد
مام از سر همین با این‌که حال‌ش نبود چیزی بگیم
افتادیم به دنده، لج
که این پست رو رد کنم
تا به دست کی برسه؟
مثل امیدی که قلاب کردیم به آسمون خدا
که حالا بگیره، نگیره؟ 
اومد نیومد داره و اقبال بلند و 
بخت زرین می‌خواد



۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شرمنده



یک اعتراف تازه
کلی شعار دادیم، آقا قدر این لحظه‌ی حال رو بدونید
فقط در حال باشید، همه چی حله
خب وقتی حالت خوبه، دلیلی نداره نتونی در اکنون باشی
مهم اون‌جایی‌ست که یه‌جایی‌ت درد گرفته و یا با عرض معذرت سوخته 
که نمی تونی اصلا هیچ جا باشی
چه به اکنون
والله من که وسط حال خرابی همه‌جا هستم، جز اکنون که اگه یه‌ذره درش سرک بکشم
هیچ مشکلی نیست در اون لحظه، و فقط ترسیدم
چه‌طور می‌شه، مدیریت و طراحی ذهن رو اعمال کرد؟
همه درد امروز انسان، دردهای شکسته‌ریزه‌ی پشت سر یا ترس‌های
نرسیده‌ی پیش روست
ولی تو وقتی وسط محله‌ی بد ابلیس نشستی
وقتی به‌قدری انرژی حرام کردی که نمی تونی خودت رو بالا بکشی که هیچ
 مبتلای شیزوفرنی شدی، هر روزن نوری هم که می‌بینیم
می‌خواهیم ببندیم‌ش و به خودمون بگیم
همینه، غیر از این هم نیست
و من حالا خیلی حیونی و دردمندم
واقعا ببخشید اگه گاهی از سر سیری یه چی می‌گم
وقتی اون زیری و دردمندی
تمرکز  در لحظه‌ی اکنون کار آسونی نیست که این همه شعارش می‌دم
تمام قد تعظیم و معذرت



ارتباط مستقیم شهوت و آی‌کیو



چنان درگیر خودیم که نمی‌دونیم چی‌هستیم؟
برای چی اومدیم و قراره چه غلطی بکنیم؟
با شهوت عاشق می‌شیم
از سر، شهوت هم زود فارغ می‌شیم
با شهوت نگاه می‌کنیم
با شهوت بو می‌کشیم
با شهوت قدم برمی‌داریم
با شهوت فکر می‌کنیم
با شهوت تصمیم می‌گیریم
با شهوت ازدواج می‌کنیم
با شهوت متارکه 
با شهوت بچه درست می‌کنیم،
به خودمون می‌بالیم،  عجب تاجی به سر این دنیا زدیم؟
بعد اسم عشق خراب شد، اسم انسانی‌ت محو و عاقبت همه دچار یاس سرد و تلخ
شهوت می‌شیم
شهوتی که در آخر هم بین ما و چهارپایان تفاوتی نداره
آدم و حوا هم بی‌شهوت معصومانه از بهشت لذت می‌بردند
با شهوت، از آسایش به در و به زمین جستند
اسمش شد سیب، یا ذهن
چون از کنترل خارج بود
بچه‌های خیابان و امثال اون‌هایی که به ظاهر سقفی و خانه‌ای دارند
مولود شهوت‌ند
خدا کنه همه دختران بانو حوا بترشن و دیگه کسی بچه‌ای درست نکنه که 
نتونه آینده‌ای براش رقم بزنه
واقعا گاهی از خودم می‌پرسم
احمق تو چی فکر کردی که بچه دار شدی؟
نکنه از همون‌وقت فکر می‌کردی خدایی؟ قلبم تند تند می‌کوبه
پیش بچه‌هام خجل می‌شم از این‌که
وقتی بچه دار شدم، 
شعور درک چنین مسئولیت وحشتناکی که همه‌ی آینده و سرنوشت خودم
و دخترها را رقم می‌زد نداشتم
کتره‌ای و دیمی
باب زدن پوز اهل فامیل از ترس این که جا بمونیم و بگن اجاق‌کوریم
بی‌ربط بچه دار شدیم
کاش می دونستم 
باید تا قیامت هم بابا باشم و هم مامی‌ه امروزیا


۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

ویروس، نافرم


فکر بد به سرتون راه ندید که دلخور می‌شم
از اول هفته به میمنت و مبارکی سرمای بدی خوردم و 
به‌یاد ایام جوانی و چنان‌که افتاد و دانی
بعد عمری، تب هم کردیم و خلاصه
که اگر یه جفت شیش بیارم، تبم قطع می‌شه
مثل همه راه می‌افتم روی دوتا پام
خب پس چی فکر کردی؟
اگه قرار بود همه‌ی لحظات زندگی نورانی و خوش بود
کسی نمی‌افتاد به فکر زندگی در لحظه ی اکنون
چه بسا همگی هر لحظه در اینک بودیم
اما از جایی که وقایع بیرون یک‌باره به سر آدم خراب می‌شه
وارد جنگ شدیم که در کدوم لحظه باشیم
چون در وقت ناخوشی این فورمول راه نمی‌ده
خلاصه که زندگی رو نمی‌دونم باید چه‌طور نوشت که بشه زندگی؟
ضندگی؟ ذندگی؟ زندگی؟ ظندگی؟

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

داش حبیبم



 محسن نامجو می‌گفت:
کلي گويي آفت شعر است
  حرف مفت،  آفت ذهن 
  ذهن الکن، ستاره بشمارد 
ذهن ياغي،  ستاره مي‌چيند
از همین رو
برای این‌که این‌همه انرژی خرج محله‌ی بد ابلیس نکنم
از صبح یه موتور دیزل بستم به خودم و حسابی اتاق خودم و پریا ریختم و چیدم
از خستگی که نگو رو به موتم
از درد هم که ......... خلاصه که همه چی  به جون می‌خرم که
گرفتار تارهای ذهن نشم
حتما از پست صبح‌م پیداست کجا چشم باز کرده بودم و 
اگر بنا بود باهاش برم، خدا می‌دونه این‌همه انرژی بالفعلی که به قوه تبدیل شد
می‌تونست چه فجایعی به‌بار بیاره
خلاصه که همه‌اش به این در که  کلی ذوق دارم
امشب به‌جای غرب به شرق 
شرق به غرب می‌خوابم
فکر کن! چنی حیوونی؟ خودم دلم کلی براش سوخت. دختران حوا در سن وموقعیت من
چی‌ها دل‌شون رو خوش می‌کنه
من چی‌ها.... 


آخی چشی تر کردیم
ثوابش برسه به داش حبیبم که بعد مرگ آقام
نشست پای مصیبت ما 



۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

زبان روبان‌ها

 
  تا به حال آن روبان‌های رنگی را دیده‌اید؟ 
همان روبان‌های رنگارنگ كه خیلی‌ها آنها را به بازوی‌شان می‌بندند یا نمادی كوچك از آن‌ها را به سینه‌شان می‌چسبانند؟ شاید خیال می‌كنید فقط یك جور روبان رنگی وجود دارد و آن هم روبان قرمز مربوط به حمایت از مبتلایان به ایدز است اما كاملا در اشتباهید چون بجز روبان قرمز، روبان‌های رنگی دیگر هم وجود دارد كه هریك از آن‌ها نكته‌ای مهم را درباره سلامتی بشر، یاد مخاطب می‌اندازند و بد نیست شما هم آن‌ها را بشناسید.

روبان سپید
این روبان را شاید كمتر در كشورمان دیده باشید، اما در كشوری مثل كانادا كه مكان اصلی به‌وجود آمدن آن است، بیشتر دیده می‌شود، روبان سپید از حدود 18 سال پیش به وسیله مردانی مورد استفاده قرار می‌گیرد كه مخالف اعمال خشونت علیه زنان هستند، البته این روبان معنای دیگری هم دارد و آن، هشدار درباره بیماری‌های ریوی و حمایت از مبتلایان به سرطان استخوان است. 
این روبان اگر طیف نقره‌ای بگیرد، هشداری درباره پاركینسون و كودكان كم توان ذهنی است.

روبان نارنجی
هشدار درباره مرگ با تصادفات رانندگی، تقاضای امنیت در بزرگراه‌ها، توجه به تنوع فرهنگ‌ها، ابراز خطر درباره گرسنگی در جهان و اهمیت دادن به سلامتی كارگران، همگی با روبان نارنجی شناخته می‌شوند.

روبان زرد
این روبان به شما درباره سرطان كبد و مثانه، پیشگیری از خودكشی و بخصوص خودكشی نوجوانان هشدار می‌دهد.

روبان صورتی
این روبان نمادی از آگاهی بخشی به دیگران درباره سرطان سینه است، كسانی كه این روبان را به لباسشان می‌آویزند قصد دارند،لزوم انجام معاینه سینه و مراجعه به پزشك زنان را از نخستین سال‌های بلوغ به زنان گوشزد كنند. همین روبان اگر صورتی و آبی باشد به معنای هشدار درباره سرطان التهابی سینه و همچنین تلاش برای جلوگیری از مرگ و میر اطفال است این صورتی اگر طیف ارغوانی بگیرد به معنای سل جلدی، سرطان لوزالمعده و چند جور بیماری عجیب و غریب دیگر است.

روبان قهوه‌ای
روبان‌های این رنگی به معنای تلاش برای ترك سیگار، هشدار درباره سرطان روده و حمایت از مبتلایان به آن هستند.

روبان آبی
این روبان اگر تیره رنگ باشد، به معنای هشدار درباره آرتروز، حمایت از قربانیان جنایت، مخالفت با سوء استفاده از كودكان و آگاهی‌رسانی درباره اهمیت كیفیت آب شرب است، اما اگر رنگش روشن باشد یعنی هشدار در مورد سرطان مردان، سقط جنین، سرطان پروستات، اختلالات خوردن، هشدار درخصوص سقط جنین و تیروئید است. 
در صورتی كه این روبان آبی فیروزه‌ای باشد شما را از سرطان تخمدان آگاه می‌كند.

روبان خاكستری
این روبان واقعا هزار و یك جور معنا دارد و این به عهده خودتان است كه حدس بزنید كسی كه آن را به لباسش آویخته است قصد دارد به شما در مورد بیماری افازی (ناتوانی در تكلم) به شما گوشزد كند یا آسم یا مشكلات مغزی و تومور‌ها یا دیابت یا آلرژی در كودكان یا... .

روبان سبز
سبز، سبز، سبز، سبز رنگ زندگی است اما اگر روبانش را دیدید ممكن است نشان‌دهنده سرطان باشد یا تلاش برای حفظ محیط زیست یا افسردگی در دوران كودكی، بیماری‌های زانو، سرطان خون، آب سیاه چشم، كم‌هوشی، از دست دادن فرزندان و رانندگی بی‌خطر و ادای احترام به اهداكنندگان مغز استخوان است.

روبان قرمز
این یكی را همه می‌شناسید، این روبان به معنای اعلام حمایت از مبتلایان به ایدز، تلاش برای توانمندسازی آن‌ها و نگرش مهربانانه جامعه نسبت به این گروه از بیماران است. این روبان یعنی ما جامعه‌ای پیشرفته هستیم كه نه قصد داریم مبتلایان به ایدز را محكوم كنیم، نه محروم و نه مطرود! بلكه آنها قرار است یاوران ما در پیشگیری از ابتلای دیگران به این بیماری باشند. این رنگ اگر زرشكی باشد هشداری درباره سزارین است تا به شما بفهماند هیچ لزومی ندارد وقتی پزشك به شما اطمینان داده می‌توانید زایمانی طبیعی داشته باشید، دست به دامن سزارین شوید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

لطفا جدی نگیرید


آهای، برید کنار که خودم با پای خودم اومدم اعتراف کنم
یعنی نکنم چه کنم؟
کله‌ام داره ورم می‌کنه و از بادبادک چیزی کم نداره
خسته‌ام، خیلی هم خسته‌ام
کلی از راه را اومدم و تازه یادم افتاده ، انگاری من هیچ کدوم این‌ها که هستم، نیستم
یعنی نه که نباشم
زوری شکل‌ش شدم، اما باطنی، دروغ چرا؟
از هیچی راضی نیستم. 
هیچ‌چیز حس خوشحالی بهم نمی‌ده
هیچ چیز نیشم رو باز نمی‌کنه
هیچی بهم حس رضایت نمی ده
خلاصه که ............................هیچ حس خوب بودن ندارم
حتا دیگه اطمینان ندارم قدم بعدی باید بپیچم به چپ یا به راست؟

به همه چیز شک کردم
به تمامی باورها و ایمانم، به هر چه هستم
البته شما می‌تونید خیلی جدی نگیرید که همگی هر از چندی این‌طوریم
ولی من الان همین حالا در اوج این‌طوری‌م هستم
یه اوجی که همه‌ی عمر تا این حد بالا نرفته بودم
با این حساب و این جنون موجود، فکر می‌کنی تا شب بکشم؟
باور کن.
یه حس موذی چند وقته داره به‌گوشم می‌خونه، چنی خسته‌ای و بیش از این ادامه روزها، ممکن نیست
حالا این‌که این حس و این یاوه گو خودم باشم، یا ذهن ذلیل مرده‌ی ابلیس؟
معلوم نیست


۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

دکتر آرش جنابیان و سرطان سینه


 " دکتر آرش جنابیان" پزشک پریا  می‌گه:
 کاش بشه درباره‌ی سرطان سینه  نوشت و مردم را از آمار بالای مرگ و میر در سرطان سینه آگاه کرد
سرطان که اگر به‌موقع کشف و اقدام بشه با آنفولانزا تفاوتی نداره. نه که نه، اما این هم قابل درمان است
  به محض شنیدن‌ خبر مثل بچگی افتادم به فکر  یه اختراع تازه و ناب 
خب دکتر جون، شما از طایفه دختران حوا نیستی که بدونی، ماموگرافی یعنی چی؟
سی همینه که در حال حاضر سرطان سینه‌ی دختران بانو حوا در ایران قیامت می‌کنه چون نهفته حضور داره تا وقتی که دیر می‌شه
این بانوان گرام از ترس ماموگرافی ترجیح می‌دن، هر موقع که مطمئن شدن یه چی هست تشریف ببرن ماموگرافی
از معاینات سینه‌ای هم نگیم که اکثر دختران حوا، مقیم ایران فقط به سایز و زیبایی‌ش فکر می‌کنند
در نتیجه زحمت معاینات فردی و زیر بغلی،  فراموش می‌شه
در واقع وحشت ما از کانسر باعث مرگ می‌شه
وحشت از پذیرش مرگی خاموش که اگر زود بفهمی به سادگی حل می‌شه و می‌توان عمری باهاش جنگید، زنده بود و شادمانه قدم برداشت
از همین رو باید یه فکر تشخیص سریع‌تر برای این دخترکان بانو حوا نمود
وگرنه اگه بناباشه آدم خودش رو سالی دوبار به ماموگرافی بسپاره
مثل من ترجیح می‌ده، یه‌بار غزل الرحمن رو بخونه و خلاص بشه
  به هر حال که تا کسی بیمار مبتلا به کانسر نداشته باشه
نمی‌فهمه ارزش ثانیه به ثانیه‌های عمر چیه؟
ثانیه‌هایی که کافیه بفهمی و جریان رود متوقف می‌شه
و ثانیه‌هایی که نمي‌فهمی و وقتی می‌فهمی که خیلی دیر شده
باور کن
کسی از شما مثل من قدر این ثانیه‌ها رو نمی دونه که
چه‌طور این موذی بی رحم همین‌طوری که خبری ازش نیست
یهو می‌آد و همه‌چیز رو زیر و رو می‌کنه
اول از همه آزادی و امیدها و گاه ایمان‌ و .............. همه چی
فقط به حساب کیهان ثبت که در این سه سال چندبار هی امیدوار و ناامید شدم تاحالا که به لطف دکترجنابیان ما به آرامش رسیدیم
  این دنیا بی‌تن سالم مفت‌ش هم گرونه
یاد،  دفعات شیمی درمانی و ریختن موهای پریا هنوز پشتم رو یخ می‌کنه
هی دخترکان ماه روی بانو حوا،   جدی‌تر به زندگی و مقدس به جسم‌تان نگاه کنید
 کسی جاودانه نیست.
 این دنیا هم با همه‌ی زشتی دوست داشتنی و سهم یک یک ماست
  

همه‌اش تقصیر خانم تکمیل بود


یعنی چی شد که ایی‌طور شد؟
از وقتی یادم می‌آد، بهم می‌گفتن، البته خیلی مطمئن نیستم که این‌رو دیگران می‌گفتند یا
از گفته‌های خودم بود که، شهرزاد یک ساحره به دنیا اومده و 
بنا نیست هیچ‌کجا آب تو دل‌ش تکون بخوره
باور کن!
یه روز یکی از اقوام پدری، سرکار خانم‌تکمیل، در ولایت خوبان 
فرمودند: 
هر چی می‌خواهید؛ قرآن را گرفت بالا و :
« از این کتاب بخواهید.» 
البته راست و دروغ‌ش باشه تا سر پل صراط اگه خدایی بود و اون دنیایی هم بود
یقه خانم تکمیل را نمی‌گیریم
باور کن راست می‌گم، منم که بچه بودم و خام
جدی گرفتم و فکر کردم ایشان که خودش یه‌پا دکتری افتخاری از جانب آقای قرائتی گرفته
په نه که یه چی می‌دونه که می‌گه.  آخه روزی که پدر ما رو ترک کرد و بعد از مراسم تشیح که به باغ پدری برگشتیم
خانم‌تکمیل ایستاد بیرون و اجازه نداد حتا یکی از دختران حوا پا به داخلی بذاره که، از دیشب برای پذیرایی از یک شهر تدارک دیده بود. فرمودند:
- این‌جا صغیر داره، خانم‌ها تشریف می‌بریم ششناو نماز می‌گذاریم
خب مام که صغیر، بد جور مهر این بانو به دل‌مون افتاد و گفتیم په حتمنی هر چی می‌گه راست می‌گه
خلاصه که داشتیم سر از اتوبان جدید تهران شمال در می‌آوردیم
خب دیگه ذهن اینه. القصه مام از او به بعد هر چی خواستیم سر بالا گرفتیم
و از دامن اولیا و انبیا آویختیم
البته پیش از آویزش هم ما از بدو تولد هم‌چنان ساحر بودیم
نه نماز و مالیات داشت و نه التماس و تمنا
از وقتی کار افتاد دست بالایی‌ها
مام شدیم ایوب
چیز نبود بخوام و خودش با پای مبارک تشریف نیاره
نمی‌دونم چی شد که همه‌ی انرژی‌ها و اینا.......... کور شد؟
فکر کنم همه‌اش زیر سر خانم تکمیل باشه !!
وگرنه که ما داشتیم همین‌طوری هم نون ماست خودمون رو می‌خوردیم و غم به دل راه نمی‌گرفت
تازه چی، نه به یک آرزوی ساده و جزمی...... از اون به بعد آرزوهامم محدودیت و چهارچوب گرفت و 
شد آقای شوهر، عشق و لیلی و اینا، گندش دراومده بود
ولی، همه‌اش می‌شد.
اما حالا
 دیگه اصلا حالش نیست چیزی بخوام
چون می‌دونم سیستم به سمت درخت هفت گردو چرخیده و هر چی بخواهی
همون‌رو ازت می‌گیرن
مام حواس‌مون هس، که اصلا دیگه حرف نزنیم و رفتیم دوباره سراغ ، سکوت درون
اگه ازم خبری نشد،  بدونید رسیدم به آتش درون




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...