اگه تو هم مثل الان من مشغول شنیدن آهنگی از وسط ناف نوجوانی و شباب باشی
مثل ، abba
کانون ادراکت در زمان قل می خوره، سر میخوره میافته همونجایی که ..... چه زود گذشت!
من شونزده پونزده ساله، پوست احساسم
برق افتاده،
تازه ترک خورده
باب چشم هرزه و ناباب
ولی آزاد و شاد
همه عشقم این بود تابستون بیاد ناخن لاک بزنیمچی فکر کردی
نهکه خیال میکنی چشم پسرها بین ناخنها میگشت؟
نه به خدا قسم
همه نجیب بودن، مغز کسی متورم نبود، سرکوب نشده بود
سی همینم تونستن انقلاب کردن، جبهه رفتن، شهید هم شدند
آره، همه کیفش به این بود
لباسسفید بپوشیم و هلک و هلک بریم همین بغل امجدیه تنیس بازی کنیم
اسم مربیم پروانه بود، یادش بخیر
خودش و برادراش همبازی مخصوص ولیعهد بودند
البته که از ما بهترون اونجا نمیاومد
و دارودستهی ما مال خاک پاک امجدیه بود
روزهای زوج هم میرفتم اونور امجدیه، استخر شنای انجمن دوشیزگان بانوان
سهشنبهها هم همینمکان کنسرت خوانندگان محبوب و گرام در باغ بزرگ انجمن برپا بود
دختران حوا یکی یک مجلهی بانوان تحت عنوان بلیط ورودی در دست و
حالش رو میبردیم
همین. کور بشم اگه دروغ بگم. این کل جوانی و آزادی ما بود
پای بیجوراب و لاک و گاه بستنی تازه و زعفرانی کنار یک کاسه فالوده
اصولا که ما نقره داغ همین عصر زرین شدیم
به وقت ما
دنیا زیبا بود، جایی جنگ نبود، فوقش جوانها هیپی و موسیقی و هنر و سینما و .....
همه در عصر صلح بود، فیلمها آخرش یک ماچ بود
اشکها و لبخندها باب بود
اوج تخیل برخورد از نوع سوم میشد
نه خون و خونریزی و نه خبری هم از ویتنام بود
یهروز به خودم اومدم، چارقد رفت رو سرم
دوتا بچه بغلم
به چشم کوری خواهر شوهرا بهترین دیگها هم سابیدم
انقلاب
مرگ پدر، جنگ تحمیلی، سیاست تحمیلی و........ سبز و زرد و قرمز
کجاش مال ما بود
وقتی دنیا رنگ ترانهی گوگوش میشد
یه تنهایی یه خلوت
یه سایهبون و یه نیمکت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر