چنان درگیر خودیم که نمیدونیم چیهستیم؟
برای چی اومدیم و قراره چه غلطی بکنیم؟
با شهوت عاشق میشیم
از سر، شهوت هم زود فارغ میشیم
با شهوت نگاه میکنیم
با شهوت بو میکشیم
با شهوت قدم برمیداریم
با شهوت فکر میکنیم
با شهوت تصمیم میگیریم
با شهوت ازدواج میکنیم
با شهوت متارکه
با شهوت بچه درست میکنیم،
به خودمون میبالیم، عجب تاجی به سر این دنیا زدیم؟
بعد اسم عشق خراب شد، اسم انسانیت محو و عاقبت همه دچار یاس سرد و تلخ
شهوت میشیم
شهوتی که در آخر هم بین ما و چهارپایان تفاوتی نداره
آدم و حوا هم بیشهوت معصومانه از بهشت لذت میبردند
با شهوت، از آسایش به در و به زمین جستند
اسمش شد سیب، یا ذهن
چون از کنترل خارج بود
بچههای خیابان و امثال اونهایی که به ظاهر سقفی و خانهای دارند
مولود شهوتند
خدا کنه همه دختران بانو حوا بترشن و دیگه کسی بچهای درست نکنه که
نتونه آیندهای براش رقم بزنه
واقعا گاهی از خودم میپرسم
احمق تو چی فکر کردی که بچه دار شدی؟
نکنه از همونوقت فکر میکردی خدایی؟ قلبم تند تند میکوبه
پیش بچههام خجل میشم از اینکه
وقتی بچه دار شدم،
شعور درک چنین مسئولیت وحشتناکی که همهی آینده و سرنوشت خودم
و دخترها را رقم میزد نداشتم
کترهای و دیمی
باب زدن پوز اهل فامیل از ترس این که جا بمونیم و بگن اجاقکوریم
بیربط بچه دار شدیم
کاش می دونستم
باید تا قیامت هم بابا باشم و هم مامیه امروزیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر