۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

لطفا جدی نگیرید


آهای، برید کنار که خودم با پای خودم اومدم اعتراف کنم
یعنی نکنم چه کنم؟
کله‌ام داره ورم می‌کنه و از بادبادک چیزی کم نداره
خسته‌ام، خیلی هم خسته‌ام
کلی از راه را اومدم و تازه یادم افتاده ، انگاری من هیچ کدوم این‌ها که هستم، نیستم
یعنی نه که نباشم
زوری شکل‌ش شدم، اما باطنی، دروغ چرا؟
از هیچی راضی نیستم. 
هیچ‌چیز حس خوشحالی بهم نمی‌ده
هیچ چیز نیشم رو باز نمی‌کنه
هیچی بهم حس رضایت نمی ده
خلاصه که ............................هیچ حس خوب بودن ندارم
حتا دیگه اطمینان ندارم قدم بعدی باید بپیچم به چپ یا به راست؟

به همه چیز شک کردم
به تمامی باورها و ایمانم، به هر چه هستم
البته شما می‌تونید خیلی جدی نگیرید که همگی هر از چندی این‌طوریم
ولی من الان همین حالا در اوج این‌طوری‌م هستم
یه اوجی که همه‌ی عمر تا این حد بالا نرفته بودم
با این حساب و این جنون موجود، فکر می‌کنی تا شب بکشم؟
باور کن.
یه حس موذی چند وقته داره به‌گوشم می‌خونه، چنی خسته‌ای و بیش از این ادامه روزها، ممکن نیست
حالا این‌که این حس و این یاوه گو خودم باشم، یا ذهن ذلیل مرده‌ی ابلیس؟
معلوم نیست


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...