۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

به شکل آدمی



حالت خوب شد؟
جیگرت حال اومد؟
چه‌قدر فشار به ذهن و روحم آوردی 
حال کردی؟
تمام شب‌های شفاخانه به این گذشت که چی شد که این‌طور شد؟
چی به این روزم انداخت؟
من‌که صبح تا شب از در خونه بیرون نمی‌رم
کسی رو نمی‌بینم ماه به ماه
با کسی حرف نمی‌زنم هفته به هفته
سی چی باز رسیدم این‌جا؟
نصفش زیر سر انجمن محترم نقاشان  و باقی زیر سر تو فضول ول‌گرد
حال کردی؟
آمارت هست این ایام چه کردی با این چند تا دونه پست
نه که فکر کردی پست‌های قبلی رو پنهان کردم یه جایی که تو نمی‌بینی؟
چنی صفحه‌ی سپید باز کردی؟
خودت رو گرفتی و ابتذال روحت رو یا چی؟
حالا برو حال کن و خوشحال باش که رسوندیم به شفاخانه
بعد اسم خودت رو آدم هم می‌ذاری؟
جز تسهیم حس خوب آدمیت کسی زمن چیزی در این‌جا دیده؟
واقعا که برخی الاغ آفریده شدند به شکل آدمی

منه عالی قدر



بفرما لنگش کن
شرط می‌بندم هیچ یک از شما نتونه با خود تنهای تنهاش عمری سر کنه
شنبه بعد از چند روز بستری از در خونه رفتم بیرون به نیت آن کار دیگر
اشتب نشه
با یکی از بچه‌ها قرار داشتم برم نمایشگاه واقع در موزه قصر
به لطف همراهی او هم رفتم
یک رفتن و آمدن ساده بود
اما هنوز قلبم تنگی می‌کنه
از آلودگی هوا، از نگاه‌های تلخ، از مردم موزی
اوه بذار از این موزی بگم
کاشف به عمل آمد زبان سبز من سر سرخم را به باد داد
یه پستی بود که حال  یکی از نقاشان نفهم و بی‌شعور این خطه رو گرفته بودم
اسمش یوسف عبدی نژاد بود
همون
دارنده رنکینگ پنج ستاره طلای نقاشی ایران
نه که یعنی بهتر از اون نداریم
یعنی این آقا همیشه حاضر به عمل بوده و در هر نمایشگاه اون‌ور آبی مشارکت داشته
گرنه تو بگو بهرام دبیری، بگو نادر افشار. نه؟
منوچهر معتبر یا پرویز کلانتری و... کسان دیگر که سری در سرها دارند و قلمی جادویی
دارای رنکینگ طلا یا نقره یا ... هستند؟
يا اصلن مگه همه نقاشان ايران در فيسبوك تشريف دارند؟
خیر این‌ها چنان حضوری قدرتمند در عرصه‌ی نقاشی داشتند که خودشون آوازه‌ای نام آور شدند
موضوع ژانگولربازی‌ها این دوره زمونه‌ی فیسبوک بازی‌ست
خلاصه که بابت این آقا از مسیر رنکینگ حذفم کردن
گور بابا درک
ما از رنکینگ همه‌جا وا موندیم
شكر كه هميشه مي‌دونم رفتني‌ام و وقتي براي جا انداختن خودم در اين سراي بشري ندارم
مهم اينه هر كاري به ذهنم رسيد\ مي‌تونم رو انجام دادم و در ذهن گرفتار نموندم
به لطف حاج‌آقا پدرجان هم نيازمند فروش هيچ تابلويي هم نبوده و نيستم 
يا حتا
خدا رو شکر می‌کنم مثل اون‌ها مجبور نیستم به دروغ بر سربرگ فیسبوکم بنویسم نویسنده، پژوهشگر، سینماگر، .... فلانی
که وقتی سرچ می‌کنی در گوگل جز همین اسم نقاشی هیچ رد پایی ازت نیست
واگر ایشان حق دارند به واسطه‌ی رنکینگ طلا دهن باز کنه و گند بکشه به هیکل بنی بشر
پس لابد من هم حق دارم به نام یک نویسنده حالش رو بگیرم
بالاخره ما اهل قلم و اهل تفکر لابد منظر دیدی داریم که شدیم اهل قلم یا نه؟
اما من حتا روم نمی‌شد به کسی بگم نویسنده هستم
چون نویسنده یعنی، محمود دولت آبادی
من و تو کیلو چند؟
خلاصه که فعلا اجازه هیچ کاری ندارم ممکنه دوباره مرجوع بشم شفاخانه
ولی واقعن در این دنیای پست و بخیل جایی برای من هست؟
برای منی که صدای ریزش آب از شلنگ همسایگان تا مرگ می‌رسونتم؟
با فکر به این‌که:
بابا مردم به جیره بندی آب افتادن، چه‌طور دل‌تون می‌آد جز خود هیچ کس را نبینید؟
وضع من همین‌طوری کیشمیش‌ست
سرخود و با زور برگشتم خونه و نه تی‌وی می‌شه ببینم نه بیام نت
جنس جور
بریم تو کار دیوارهای پنج دری


شفاخانه


چه خوبه وقتي مدتي نيستي و بعد كه برمي‌گردي كلي دل نگران داشته باشي
چيزي كه حتا فكرش را هم بلد نيستم
چه به تجربه‌اش
توضيح اضافه نمي‌دم
همين بس كه اجازه ندارم اخبار گوش بدم
نباید عصبی بشم
بهتره تهران نباشم و تنها نمونم
که البته دوتای آخر شدنی نیست. 
چرا که چلک الان گرم تر از تهران و بیش از همه آزارم می‌ده
تنها نبودنم هم که تا پای فکر به فرزند خواندگی هم رفتم و در وجودم راه نداد
یعنی اون دو تا که خودم آوردم چه تاجی به سرم زدن؟
بعدهم
پنداری پام روی پوست خربزه است و پیدا نیست با این اوضاع  icu , ccu جنس جور
تا کی باشم که بخوام یکی دیگه رو هم اسیر بود و نبود خودم کنم؟
گو این‌که به آدم مجرد کسی بچه نمی‌ده، تا پای اونش هم رفتم
ولی ذهنم کشش نداشت
همون‌قدر که کشش تنهایی رو نداره
اگر هم دست خودم بود، نمی‌ذاشتم پام به هیچ شفاخانه‌ای برسه
خلاصه که مرسی از دل‌نگرانی‌ها و پیغام‌ها

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

حکمت خدا



تا وقتی یک وجب قدم بود، دل خوش بزرگی  و وای به روزی که 
اینا بذارن من بزرگ بشم.
به همه نشون می‌دم، 
من کی‌ام و چه‌طور خوشبخت می‌شیم
همین‌طوری یه وجب دو وجب ما رفتیم بالا و عنان به کف گرفتیم و زدیم به کوه 
تا خوشبخت بشیم
همین‌که یه سه‌چهار تا در بسته و قلوه سنگ سر راهم سبز شد
به یاد اولین گزینه‌ی دم دستی، پل صراط 
قصد به عبور از همه‌اش کردم
 هر چه می‌رفتیم، مقصد و مقصود گم و گور تر می‌شد و
 با حکمت الهی آشنا شدم
تا اون موقع با عظمت و مهر و خشم و چند وجه‌شان الهی آشنا شده بودم و روزگار بر این وجوه می‌افزود
کم کمک فهمیدم درهایی هستند که بسته‌اند و باید همیشه بسته بمانند
دست‌هایی هست که باید دور از هدف بمانند
خلاصه .... بسیاری در مسیر سبز می‌شد و به حکمت خدا می‌افزود
دیگه به نقطه‌ای رسیدم که کل هوم از زندگی
به جز حکمت ایشان ندیدم
تمام این مدت
من کجا بودم؟

هنوز هیچی




چیزی تلخ‌تر از این نیست تا این‌جای راه رو رسیده باشی و بفهمی
هنوز هیچی
هنوز نمی دونی عشق چیه و آدم عاشق چه حالیه
خوب که فکر می‌کنم
تمام اون پدرسوخته‌هایی که تلقین می‌کردند عاشقم شدن، نه تنها عاشق نه که
مردان سمج و پررویی بودن که از من نه شنیدن و بهشون برخورده
بعد ان‌قدر خودکشونی و خودنمایی کردن که من جو زدم این‌ها عاشق من‌ند
حالا بعد از هزار سال که فهم کردم 
انسان موجودی خودخواه است طماع،‌تازه درک می‌کنم چرا اون‌ها اون‌طور به آب و آتیش می‌زدند؟
سی این که طاقت نداشتند نه بشنوند
ان‌قدر سماجت می‌کنند تا به بله برسند
بعدش مهم نیست
مهم رضایت خود از عبور حصار نه من بود
نمونه
شخص جناب آقای شوهر
با سر رفت توی دیوار و خودکشی کرد و .... تا به خودم اومدم دیدم
بابا کی این‌طور کار و زندگی‌ش رو می ذاره دنبال یکی راه بیفته؟
زیرا محبتی که باید در خونه تجربه می‌شد را من نه تجربه کرده بودم و نه می دونستم چه رنگی‌ست
یکی هم از راه رسید وچهار چنگولی پریدم وسط فتنه و رذالت
ای خدا نخواه برم و
 فهم نکنم
 این عشقی که به‌خاطرش برگشتم، 
چی بود و چه رنگی داشت؟



چرا من نه؟






مدرسه‌ها تعطيل شد و كلاس‌ها از سر نو 
نمي‌دونم چه‌قدر حوصله تعليم دارم\ فقط مي‌دونم برنامه داشتن بهتر از بي‌برنامگي و ماتم گرفتن 
براي نداشته هاست
من‌كه اين‌طورم
كافيه بي‌كار باشم تا هر چه كاستي و تيرگي‌ست قطار سوار ذهنم بشن
فکر به همین هم خوبه
چرا نمی‌تونیم جلوی وراجی‌های ذهن رو بگیریم؟
مغز کارش فرمان و برنامه‌ریز، محاسبه و طر است
هربار کارش داریم وارد عمل می‌شه و وظیفه‌اش رو انجام می ده
باقی وراجی ذهنه
این‌که فکر کنی این مغز تو یا خود تویی که دائم ور می‌زنه
از اندوه و نداشته‌ها می‌گه و ..... موجب غمت می‌شه و حتا گاه چنان به خشم می‌ایی که می‌تونی تا مرتکب قتل یا خودکشی بشی
یا به سمت افسردگی و اعتیاد بری
چه‌طور می‌تونه این موز مار مال خودت باشه؟
چه‌طور می‌شه شخصن کمر به قتل بست؟
حالی که این یکی دو ماه اخیر دارم
دیروز اوجش بود
تازه با اون همه ژانگولر بازی که من دارم
هر کاری می‌کنم تا برابرش بایستم و خفه‌اش کنم
راه نمی ده
چه‌قدر مرور کنم؟
دیگه چی هست که مرور کنم؟
من‌که نه کسی رو می‌بینم و نه جایی می‌رم،‌چی مونده برای مرور دوباره؟
با همه این‌ها خودم رو سینه خیز به امروز کشوندم
هر لحظه می دونم این من نیستم که این همه غمگین و افسرده است
که این پیش‌نیازهایی‌ست که جامعه به‌من تلقیین کرده که داشته و یا حتا باشم و چون نیستم و یا نمی‌تونم داشته باشم
چرا که از فهرصت نیازهای شخصی‌ام خط خورده
می‌رسم به ماجرای چنگ و دندون و اینا
خب شما برو وسط نیویروک و .... فکر می‌کنی باز هم به این نقطه نمی‌رسیم؟
چرا
درد و ریشه‌ی درد در خود ماست
از باب تمام چیزهایی که جامعه دیکته کرده که باشیم
یه خانم خوشکل با کلاس ، متمول، خانواده دوست، به روزه،‌تیتش مامانی، معصومه‌ی با طهارت
نجیبه‌ی سراسر عفاف
همانی که تو رو از خودت به موجودی همیشه خدمتگذار به جنس مخالف بدل می‌کنه
من چرا تنهام؟
چرا کسی عاشقم نیست؟
چرا خانواده‌ی شلوغ ندارم؟
بچه‌هام کو؟
همسر کجاست؟
و از باب تمام نداشته‌ها و تنهاییم رو به قبله بنشینم
واقعا این‌ها نیازهای منه؟
چرا زیر بار تحمل اضافاتش نمی‌رم که این شرایط رو برای خودم ایجاد کنم؟




چون مال من نیست
گرنه من همانم که رستم بود پهلوان
کدوم دری به رویم بسته بوده تا حالا؟
حتا در انواع معجزات
حالا نمی‌دونم با این دوپارگی چه‌طور کنار بیام؟


 


۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

فیل هوا کنون





اول یک بوم دست گرفتم و خانم را کشیدم و بعد افتادم یاد بم و غروب و ...
کار به نیمه رسیده بود فهمیدم کافی نیست
بوم دوم هم به میون اومد و طرح اسب را پذیرفت
خلاصه که یه چند روزی سرم گرم این بود تا فهمیدم قراره چه رنگی بشه؟ 
اونش چی بشه؟
اینش چه‌طور باشه ..... و اینا تا شد کاری که یه جا بهش بگم بس

این تازه یک نقاشی ساده است
نه ایی که همه باید مثل من دچار وسواس کما‌ل‌گرایی باشند در هر چیز .

 حتا پخت و پز ساده



نه که فیل هوا می‌کنم
قدر آخرین توان و اندیشه‌ام پیش می‌رم
حتا برای نگهداری از گل‌های بالکنی


چه‌طور می‌شه امری به اهمیت خود سازی یا تحول از شر به خیر زندگی
کسی جز ما بتونه کاری انجام بده؟
تا درد نکشی
تا خسته نشی
تا باور کنی نمی تونی همونی که همیشه بودی رو ادامه بدی
به مرحله‌ی بعدی نمی‌رسی
یعنی نیازی که باعث می‌شه تمام جونت درد بگیره
ذهنت منجمد بشه
دیگه از درد وقت نکنی صبح تا شب بشینی گندم  رو برگ برگ کنی
تازه وقتش حرکت کنی
از اون‌چه که عمری موجب درد و عذابت بوده
به اونی که می‌خواهی بهش برسی
این رسیدن در وصلت هیچ دویی نیست
حتا آرامش در هیچ وصلتی با دیگری بیرون از ما نیست
دیگری فقط اندیشه‌ی تنهایی رو ازت می‌گیره تا جایی که آرزو کنی
یه خورده تنها باشی

بی عملی نا پیوسته






نوشته بود

جابه‌جايي پيوندگاه توسط جدال با عادات
مام يه عمر هربار مهوس حال جديدي بوديم،
  رفتيم تو كار خلاف عادت و جابه‌جايي پيوندگاه
تئوري و عملي
اما چون با قصد این‌کار انجام می‌شد،
 می‌رفت در رده‌ی برنامه ریزی و طرح و فلان و اینا
که ما یه بی عملی انجام بدیم
که خودش کلی عمل می‌برد، سی یه چوکه بی‌عملی
تاثیراتش هم آنی بود و زود هم می‌رفت


تا حالا نشده بود وسط درد عادات، وسط پیله‌ای کهنه به خودم بیام و برم تو کار بی‌عملی
یعنی با کلی نیشگون و چنگ و گیس‌کشون و ... اینا وادار بشی خلاف عادت کنی
کاری که از دیروز رفتم تو کارش
هر چی که از گشادی و عادت و منه بی‌چاره جلوی راهم سبز می‌شه
به آنی ، ؟ نه
به بدبختی خودم رو چلوندم جلوش وایستم
از جمله سفر هنری دیروز

تازه بعد یه عمر مشاهده شد

این خلاف عادت عجب کار دردناکی‌ست و ما یه عمر علاف بودیم؟!!!
تاثیرش حتا روی چهره‌ام نشسته
حس می‌کنم ورم کردم، پوستم کش می‌آد
پنداری یه هفت هشت ده سالی جوون شده باشم؟
حالم هم از صبح خیلی بهتر از روزهای پشت سر بوده
فقط باید همین طور خفتش رو بگیرم و وا ندم


اون‌وقت یکی پیدا می‌شه دری دیونه و فکر می‌کنه، الان من با یه چوب جادویی باید براش چادو کنم
بچه جان خوب بودن و خوب موندن مقدمه‌ی راه آدم خالی‌ست تا برسه به
ترک اجباری عادات
یعنی باید دردت گرفته باشه
از خودت خسته بشه
از امید یکی بیرون از خودت خسته بشی
و به جای مرگ و مردم و آزاری خودت رو خفت کنی
بیخ دیوار
غیر این راه نمی‌ده
منو تهدید می‌کنی؟
تو وقتی نمی‌تونی برای خودت کاری انجام بدی، چه‌طور می‌تونی بلایی سر کسی بیاری؟


۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

خود زنی


از صبح كلي با خودم كشتي گرفتم تا رضايت داده، يه توك پا بريم تا نزديكي تالار رودكي نمايشگاه نقاشي
حالا اين‌كه چون اون‌جا بود حالش نبود؟
يا چون اصولا حال جميع دنيا رو ندارم
اسمش هم تنبلي نيست
آدم تنبل در نهايت بايد از در بره بيرون باقي‌ش حله
مال من اين‌طوره كه برم هم مثل بند تمبان كوتاه، با خاصيت ارتجاعي بلند
برمي‌گردم، سر جام
تو گويي سيخ مي‌زنن بهم
چه نمايشگاهي
پاركينگ يه خونه رو سفيد كاري كردن و ده تا تابلو هم جا نداشت
به هر حال همين يه وجب جاها مي‌شه،  سابقه براي ديار باقي
به حق کارهای نکرده و به زور خواهم کرد
در واقع علت این‌که تا حالا در هیچ نمایشگاهی شرکت نکردم همینه که فکر می‌کنم:
خب حالا که چی؟
گیریم دیدیم استاد قلم رو چه‌طوری از اون‌جا ول داده به این‌جا
یا اصلا بریم که از چی سر در بیاریم؟
 
 

۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

از موصل تا بغداد



پس چی می‌گفت،‌بی‌بی جهان که:

امام زمان جمعه‌ روزی از عراق می‌آد و جنگ مسلمان‌ها و کفار در می‌گیره و .... اینا؟
پس ایی داعش چی می‌گه؟
تازه اینام که به کل اهل سنت و دشمن جماعت شیعه؟
نه که جنگی که بناست از عراق شروع بشه چپکی شروع شده باشه؟
خدا برای هیچ ئبنده نخواد اهل عراق یا افغان باشه
چند دهه باید پوست بندازن؟
گاهی فکر می‌کنم اگه این سپاه پاسداران نبود ، ما بین این دو کشور
سر خیر به سلامت می‌بردیم؟ 

باور نکن که از منتظران امداد غیبی باشم
فقط می‌شه به وقایع بر اساس پیشگویی‌ها نگاهی دگر سو داشت
مثل هنگامی که باراک حسین اوباما انتخاب شد
اون‌موقع هم ذهنم چرخید به این‌که
آی بزنه امام زمان از سرزمین یانکی‌ها پیدا بشه؟
سی همین آدم باید خودش عاقل باشه
راستی امروز کلی با صحبت‌های دکتر روحانی حال کردم
گو این‌که می‌فهمم در چه مسیریپیش می‌ره
انگار گفته باشه: بذارین من مشکل هسته‌ای و تحریم‌ها رو حل کنم و چوب نذارین لای چرخم
دل‌واپسان راه افتادن و دکتر جان هم زد به سیم آخر
حالا که اون رو نمی‌ذارید
ژبیا این رو جمع‌ش کن

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

از گیلگمش تا من






هيچ كس تنها بودن، ديده نشدن، شنیده نشدن و فهم نشدن رو دوست نداره
نه تنها ما
که از آغاز بشریت و عهد گیلگمش فوت آخر کوزه گری همه بنی بشر بند تنهایی بوده
تا وقتی گیلگمش تنها بود، هم‌چنان دو سوم خدا و یک سوم باقی بشر بود
کسی از پسش بر نمی‌اومد تا با مکر از یکتایی درش آوردن 
با تولد انکیدو که با گیلگمش برابری می‌کرد، همه توجه این دو به هم نشست تا هنگامه‌ی مرگ انکیدو که موجب مرگ گیلگمش انسان کامل شد
این‌ها همه حکایات تجریدی‌ست
نمونه‌ای از درد بشر بودن
تا هنگامی که تنهایی رو اصل بلاشک خود بپنداریم، یورتمه می‌ریم و با جهان هم کاری نداریم
اما همین‌که فهم کردیم با حضور یکی جز خودمون می‌تونیم خوشحال‌تر باشیم
افتادیم به تله
زیرا ما شانس یافتن انکیدو رو هم نداریم که باهاش تا پوست حال کنیم
به‌قول شمس: 
یکی می‌خواستم از جنس خویش تا قبله سازم
که از تنهایی خود سخت ملول شده بودم
تا تو چه فهم کنی از ملول شدنم

منه دربه در



و ما چه کردیم؟
ما مثل بز راه افتادیم دنبال یکی که
 نه تنها شبیه ما نیست که حتا بی شباهت به خودش شده
فکر می‌کنی با این اوضاع باقالی به چند من چند نفر خودش باقی مونده؟
چند نفر می‌شناسی که از هر آن‌چه که هست راضی و خشنود باشه؟
من نقاب آرزوها به چهره دارم تو نقاب آمال خودت
همه نقابی به چهره داریم که جامعه نقش کرده
نقاب تمول، زیبایی‌های دروغین، مهربانی‌های ریایی و ... الی آخر
موندیم قومی دربه در
و این تنها در ولایت ایران میسر است
چرا که ما اصولا از آغاز پیدایش مردمی گشاد بودیم که دوست داشتیم یکی غیر از ما زمام امور رو به دست بگیره
بخش مملکتی که خدا خیر بده پادشاه رو و بخش معنوی هم که با موبدان آغاز گشت
تا به نوظهوران نو به نو رسیده
که از والدین شروع و به همسر بدبخت ختم می‌شه
و بدبخت تر از همسر خود ما که با شرایط موجود هرچه هست می‌سازیم
نسازیم چه گلی به سر تنهایی هامون بکشیم؟
بعد هم نالانیم چرا تنهام؟
منه بی‌چاره‌ی حیوونی وقت از دست داده‌ی رو به موت
چرا تنها مونده؟
این منه بی‌چاره است که کار دست همگی داده
خدایا این منه بی‌چاره رو از آغاز کودکی سرکوب کن تا با ما رشد نکنه
گرنه که بی‌چاره‌هامون می‌رن به سمت خود کشی


بی و با کلاشین کف


 نتیجه این‌که
تقریبا به نوعی بیماریم
درد تنهایی، درد چرا یکی منو دوست نداره
درد، چرا به من گفت نه، درد چرا منو نخواست
درد چرا یکی پیدا نمی‌شه منو بخواد
درد .... هزار نوع بی‌درمون
چون از بچگی به گوش‌مون نخوندن:
یه جوری زندگی کن که انگار تنها موجود زمین تویی، با داشته‌هات لذت ببرو برای نداشته‌هات بجنگ تا ساختن
نه تملک به زور نه جنگ و فتنه و واویلا
وقتی در بسته است و می‌خواهیم از دیوار بالا بریم
یا وقتی یکی نه می‌گه، می‌خواهیم چشمش رو در بیاریم
از داشته‌هاش پشیمونش کنیم و برای نداشته‌هاش تا مرگ بکشونیم‌
فکر می‌کنی چه بر من گذشت این ایام؟
هیچی
فقط جایی نبود که صبح به صبح درش با خودم حرف بزنم
بعد چی شد؟
هیچی داشتم می‌رفتم که خودکشی کنم
زندان که نباید حتما بر سر درش نوشته باشند، اوین یا انفرادی
من هم در انفرادی با متراژی بیش از دویست متر حبس شدم
من که از هر چه دوپاست می‌ترسم و به اندرونی پناهنده شدم و تنها روزنه‌ام به سوی جهان
همین برگ‌های اندک گندم بود
 باید به خودت ببالی که موجب شدی یکی تا مرز مرگ پیش بره
ها
پس چی؟
کی گفتم، خدا هستم؟
کی ادعا کردم، حتا نزدیک به انسان کاملم؟
من فقط سعی دارم نه تنها به خودم که به هرکه در این خونه رو می‌زنه
 انرژی انسانیت بدم برای تحمل شرایط جبری
جرمم این بود؟
پس اونی که خودش می‌دونه کیه و می دونه بیماره باید فکری برای بهبود خودش بکنه
گرنه که منم عاشق ریچارد گیر بودم
باید بهم لبخند می‌زد و در آغوشم می‌فشرد؟
چرا ما تحمل نه شنیدن نداریم
چرا به وقت این نوع بیماری‌ها از ابلیس هیچ کم نداریم
ایمیل تهدید؟
منو تهدید می‌کنی؟
خدا شفا بده هر چه بیماره 
ابوی اگه دوست نداشتنی هستی، 
اگر به زور می‌خواهی دیگران رو واداری حرفت رو بشنون و اگرهای مجهول و بسیار
فکری برای درمان خودت بکن.
امروز من . نه؟ یکی دیگه
تو نمی‌تونی با کلاشین کف راه بیفتی که آی منو به زور دوست داشته باشید
من ماهم
من گلم
من خدام
من ابلیسم
هر چه هستی باش
من هم شهرزادم
شهرزاد با تمام تنهایی‌ها آزاد و مبارز
پاشو دماغت رو بکش بالا دلم بهم خورد
 

خب دیگه


در هر حال و شرایطی که باشم و پام به این‌که می‌رسه، بلافاصله یادم می‌افته به خونه‌های خشک و بی‌گلدون
حس کویر گلوم رو می‌گره و یادم می‌افته باید خدارم شکر کنم که وسط پایتخت من می‌تونم این چند متر فضای سبز رو داشته باشم
به حیاط بچگی که محاله برسه
و باغ پدری هم که هرگز
ولی این توان منه
و من می‌تونم به چیزهایی غیر و بیرون از خودم توجه و محبت برسونم
و این حتا شانتال رو هم شامل می‌شه
الهی شکر سپاس‌گزارم
ولی خب....ای دیگه
بماند 









۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

آی ما مردم



زندگي اينه
يعني دقيقن همينه
از پاي ننشستن و وا ندادن
من حقم ر از دنیا گرفتم و می‌گیرم
همیشه همین بوده و اگر جایی کم بیارم، یعنی خودم کوتاهی کردم
پس نمی‌تونم از دنیا و آدم‌هاش به خصوص مردان از جنس ایرانی شکوه کنم
هرجا متوقف بشیم، خودمون خواستیم 
من این دنیا رو با تمام بلایایی که سرم آورده خواستم و براش جنگیدم
گرنه خدا می‌دونه کی و چه طور از پا می‌افتادم و می‌بریدم و چه بسی در این توهم 
آیا مرده‌ام؟
آیا زنده؟
تا حالا صد باره خودکشی کرده بودم
و واقعا که در این ولایت عظیم ایران، یکی از بهترین گزینه‌ها خودکشی‌ست
چون تو این‌جا حق هیچی نداری
نیم عظیمی از این ملت با خودشون سخت درگیری دارند
و نه گمانم بی‌خود تر از مردمان ایرانی، نژادی به جهان ورود کرده باشه
ما مردم اهل لافیم
اهل مردم آزاری و بخل و عداوت
خدا همه را از این صفات ابلیس گون رهایی ببخشه

اگه بدوني




اگه بدوني چند بار زمين خوردم
چندبار شكستم و دوباره برخاستم
اگر بدوني كه به اميد هيچ كس ننشستم
اگر باور كنيم كه وقت تلف نكردم و با خودم و زندگيم رو راست بودم
باور مي‌كنيم که رسیدم
آزادی در بی آرزویی‌ست
گذشت ایامی که به عادت‌هام و حفظ تاریخچه‌ی پشت سر چسبیده بودم
من آزادم
اگر تو در خونه‌ی من به من می‌بیندی
از آسمان پر می‌زنم
و به تو اجازه‌ی کنکاش در نبایدها نخواهم داد
که من فارغ از دیروز و در امروز به پروازم
بی‌چاره کسی که پر ندارد
جز مردم آزاری 
دگرهنر ندارد


۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

مجید شمسی خانوم جون





  قدم به سر طاقچه‌ی اتاق نرسیده بود گفتند:
 از هر چه گرد است بترس.
 مثل توپ آقا مجید، پسر شمسی خانومه همساده
یه نخود قدم از طاقچه که رد شد، 
حکم شد:  درمسیر مدرسه به چشم هیچ مجیدی نگاه نکنم
صدای مجید  دو رگه شد،
چارقد سر من کشیدند، تا از شر نگاه هیز مجید در امان باشم
 رفتم دبیرستان مراقب بودند با مجید سر از بستنی فروشی محل در نیارم
روزی مجید سر چهارراه مرگ بر شاه می‌گفت

روز بعد اورکت امریکایی پوشید بود
 انار من  تازه ترک برمی‌داشت که
مجید عمودی رفت  و افقی برگشت
من مانده بودم و خیابان‌های بی مجید
حجاب اجباری و حسرت بازی
با مجید












۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

کوکبی‌ها خوبند







شی شی شیشه شکست

یکی از روهای هفته‌ی پیش
از صبح تا شبش به این گذشت که: خودم رو بکشم
به‌قدری حس دردناک نیازمندی به قطع تماس با ذهن و دنیا
چنان گریبانم گرفته بود که فقط خدا می‌دونه
این یارو سهیل واقعن آس ابلیس ذلیل مرده بود
همون وقتی که با خودت درگیری 
نه که واقعن برنگشتی که هیچ جا نشونی ازت نیست؟
نه که این صفحه‌ی بلاگر یکی از ابزار جهان دیگه باشه؟
چرا من همه رو در این‌جا می‌شناسم؟
یارو می‌آد می‌شینه وسط ذهنت و گند می‌زنه به همه‌اش
بعد یه روز صبح مثل امروز هم چین که چشم باز می‌کنی، فکر می‌کنی 
به چی چسبیدی؟
نه که شدی صادق هدایت یا اون روشنفکرانی که یکی یکی حب مرگ رو بالا انداختن
تو که کسی نیستی که بود و نبودت به جایی بربخوره؟
می‌رسیم به روز طوفان که خدا می‌دونه در اطراف چند پنجره شکست و یکی هم زنگ نزد بپرسه
تو خوبی؟
شیشه مال خونه تو نبود؟
تا هنوز
 

یه عالمه هیچ


چقدر نوشتیم آی ملافه‌های روی بند
آی خاطرات کودکی، 
بیا بی‌بی‌جهان
 عطر خوبت در این خانه جاری‌ست
همه‌اش برای حفظ خودم بود
در پیش رو چیزی نبود، به گذشته برگشتم
همه‌اش مزخرف بود
چسبیدن دو دستی به تصاویری که نیمی از اون‌ها
در این جهان نیستن
مقاومت در نگهداشتن و یادآوری دیروزهای خام بچگی
همه‌اش مسکنی بود برای تحمل اکنون
حقیقت من در اکنون است
تهی و پر از هیچ

چند کلوم از زبون مادر عروس




جي كم داريم؟
هميشه مي‌دونم يه چيزي كم و من كج كج زندگي مي‌كنم
اما اين چيز چه جور چيزيه؟ خودم هم خبر ندارم
يعني درواقع در نخواستن‌ها چيره دست شديم، 
ممکنه ندونیم چی می‌خوایم،‌اما مطمئن شدیم چه چیزهایی نمی‌خوایم
او ه ه ه ه ه کلی چیزها بود که در قدیم می‌خواستم
حالا از شش فرسخی‌ش هم رد نمی‌شم
چون فهمیدم با گروه خونی‌م جورنبود
  اندیشه‌ی من همیشه بال بال می‌زنه
فقط دنبال خواستن چیزی‌ست تا رسیدن و فهم و ترک خواستن
عدم شناخت ما از جهانی که درش چشم باز کردیم
و شناسه‌های آدمیتی که از جامعه یادگرفتیم، ما رو به مسیری رهنمون ساخت که 
به تنهایی رجعت کنیم
ما از ازل تنها بودیم و تنها خواهیم بود
تنهایی از اون جنسی که تو حتا در جمع هم حسش می‌کنی
تنهایی یعنی مجال گفتن نیافتن و در گردموج اندیشه‌ها فرو شدن
«یادم باشه، این گرد موج رو  هم اینک  ساختم. بعد از گردباد و گرد آب،‌ در عصر انرژی و تله پاتی، نوبت رسید به گرد موج »
جدیدن فهم کردم با خودم حرف می‌زنم
یعنی شروع کردم به وراجی بلند بلند
چون هفته می‌گذره و کسی رو نمی‌بینم یا تماس تلفنی هم ندارم
از خودم می‌پرسم: این همه یعنی چه؟
می‌دونی از عید چند کار اجرا شد و هنوز کسی ندیده 
لازم نکرده کسی برام کف بزنه و هورا بکشه
این تهیا در ذهنم حضور پیدا کرده
هی شهرزاد، نکنه راس راستی مردی و نمی‌دونی؟
بعد شونه بالا می‌اندازه که:
-  همینی که هست. یعنی بیرون فقط دردسر و هوای آلوده و دستان نیازمند
بیرون‌ها را گشتیم و هیچ نبود چز قلمبه‌ي دردسر
از وبلاگ نویسی‌مون هم پیداست.
 شدم مراد برقی و هر روز این صفحه رو پشتم می‌ذارم و هجرت می‌کنم
یعنی خیلی زود از شناسایی جهانم خسته شدم؟
مایوس و در نهایت به سمت افسردگی پیش می‌رم
این منه وحشتزده گیر افتاد کنج خونه
دو روزه باهاش چونه می‌زنم: زن پاشو تا خیابون خلوته برو خرید
ابرو بالا می‌ده که: نمی‌خواد . شنبه می‌رم
خب درد نگیری اینم مدرسه شد؟
حالم خوش نیست و حس می‌کنم به سمت جنون می‌رم

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

آزادی در بی آرزویی‌ست



تو این دو روز عمر
انقده از این آدم‌های بیمار و روانی دیدم، انقده دیدم که این‌طور وحشتزده کز کردم گوشه خونه
بعد همه فکر می‌کنن یک تخته‌ام کمه و با جن و پری دم‌خور شدم
جن یعنی چی؟ 
موجودی اقسار گسیخته که از ذات ابلیس برآمده
حالا اگر ما پیپر فلای دردسر به دنیا اومدیم و شدیم طعمه انواع ابلیس بچه، که دلیل نیست خل شده باشم
نمونه می‌خوای، شایان عاصفی که فقط با همین وبلاگ بازی شد بلای جونم
نه؟
کاوه خسروی یا چمی‌دونم سهیل شریف و گاهی هم مجید
از اون نمونه‌هایی‌ست که فقط جرمم این بود که در صفحه‌ی بالای چهل ساله‌های فیسبوک چند صباحی مزاح کردیم و رفتیم و آمدیم
بین اون همه آدم یکی هم سهیل شریف درمی‌آد که فکر کنم نصف صفحات فیسبوک در اختیارش باشه
هر روز با پروفایل تازه می‌آد و اددم می‌کنه
سی همین دیگه جرات ندارم هیچ اددی رو قبول کنم
به همین سادگی از ریخت می‌افته آدم
یعنی چی؟
اینم شد نظام و ارشاد و ... اینا که حق نفس کشیدن نداشته باشم؟
آزادی در بی آرزویی‌ست
گذشت زمانی که در بند سابقه‌ی وبلاگ نویسی و تاج دو شاخ گوگل بودم
راه نمی‌ده؟
برمی‌گردم از مسیر دیگری می‌رم
اینم شد غصه؟
دو تا بال دارم در عوض چیزهایی که ندارم
باور کن موهبتی‌ست

MAN BAM






این چند روزه دور خودم گشتم
از طوفان ترسیدم و به خودم لرزیدم
از این‌که نمی‌شد در گندم هم نوشت، عصبی شدم 
ولی نقاشی هم کردم
یعنی نمی‌شه که تو هیچ کاری نکنی، بشینی یه گوشه و تی‌وی ببینی باز هم حالت خوش باشه
ذهن ذلیل مرده سوارت نشه و هی هی نزنه که برو وسط جهنم
انتخاب کردم با هر کسی دم خور نباشم
نه که از دار دنیا کناره بگیرم
باور کن با حلق آویز کردن خودم فاصله‌ای نداشتم
مگه می‌شه هفته بیاد و بره و تو با کسی چهار تا کلوم حرف نزنی؟
منم آدمم مثل شما
حتا اگر می‌شد اقدام به پذیرش یک هم‌خونه می‌کردم
اما فعلا ما و هشتی و شانتال را فعلن خوش است
تا ببینیم خدا چی می‌خواد؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...