
از صبح تا شبش به این گذشت که: خودم رو بکشم
بهقدری حس دردناک نیازمندی به قطع تماس با ذهن و دنیا
چنان گریبانم گرفته بود که فقط خدا میدونه
این یارو سهیل واقعن آس ابلیس ذلیل مرده بود
همون وقتی که با خودت درگیری
نه که واقعن برنگشتی که هیچ جا نشونی ازت نیست؟
نه که این صفحهی بلاگر یکی از ابزار جهان دیگه باشه؟
چرا من همه رو در اینجا میشناسم؟
یارو میآد میشینه وسط ذهنت و گند میزنه به همهاش
بعد یه روز صبح مثل امروز هم چین که چشم باز میکنی، فکر میکنی
به چی چسبیدی؟
نه که شدی صادق هدایت یا اون روشنفکرانی که یکی یکی حب مرگ رو بالا انداختن
تو که کسی نیستی که بود و نبودت به جایی بربخوره؟
میرسیم به روز طوفان که خدا میدونه در اطراف چند پنجره شکست و یکی هم زنگ نزد بپرسه
تو خوبی؟
شیشه مال خونه تو نبود؟
تا هنوز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر