چیزی تلختر از این نیست تا اینجای راه رو رسیده باشی و بفهمی
هنوز هیچی
هنوز نمی دونی عشق چیه و آدم عاشق چه حالیه
خوب که فکر میکنم
تمام اون پدرسوختههایی که تلقین میکردند عاشقم شدن، نه تنها عاشق نه که
مردان سمج و پررویی بودن که از من نه شنیدن و بهشون برخورده
بعد انقدر خودکشونی و خودنمایی کردن که من جو زدم اینها عاشق منند
حالا بعد از هزار سال که فهم کردم
انسان موجودی خودخواه است طماع،تازه درک میکنم چرا اونها اونطور به آب و آتیش میزدند؟
سی این که طاقت نداشتند نه بشنوند
انقدر سماجت میکنند تا به بله برسند
بعدش مهم نیست
مهم رضایت خود از عبور حصار نه من بود
نمونه
شخص جناب آقای شوهر
با سر رفت توی دیوار و خودکشی کرد و .... تا به خودم اومدم دیدم
بابا کی اینطور کار و زندگیش رو می ذاره دنبال یکی راه بیفته؟
زیرا محبتی که باید در خونه تجربه میشد را من نه تجربه کرده بودم و نه می دونستم چه رنگیست
یکی هم از راه رسید وچهار چنگولی پریدم وسط فتنه و رذالت
ای خدا نخواه برم و
فهم نکنم
این عشقی که بهخاطرش برگشتم،
چی بود و چه رنگی داشت؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر