۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

آخرای بازی




از هر چی آدم ضعیف و نا امیده همیشه بیزار بودم. حتی در سنین بلوغ هیچ‌وقت دخترها رو دوست نداشتم. همه‌شون زرزرو ولوس و بی‌خود بودن. نه اینکه قلدر محل باشم
اما چون بزرگترین لذت زندگی برام، زیستن بین شاخه‌های درختان خانهء پدری بود، شاید جین یا تارزان محله بودم؟
همه‌اش داشتم تخیل پردازی می‌کردم ( نه از نوع رمانتیک، مدل فضایی یا ماورایی). یا داشتم با ذغال افکرام و می‌کشیدم
به‌وقتش نقشه‌هم می‌کشیدم. عاشق ضعیف آزاری در" جماعت اوناث‌" بودم. بالا رفتن از دیوار مدرسه و همه را سرکار گذاشتن. تا وقت ازدواج هنوز مثل تارزان اون‌بالا‌ها با همون پسرها که دیگه با قدیم فرق داشتن و پشت لبهاشان سیاه شده بود داشتم شیطنت می‌کرد
حتی خانم والده هم از این طایفه نثوان ضعیف ضعفا جدا نبود
من‌که جرات نه نداشتم. اما خدا می‌دونه چطور از نقطه ضعف‌های خودش می‌زدم تو خال. ( خدا منو ببخشه) مامان شما هم بزرگواری کن و ببخش. ولی این حس با سن من رشد می‌کرده تا حالا
البته زن‌های زیادی را هم در حد احترام ستایش می‌کنم و دوست دارم. اون‌هایی که جایگاه و حد خودشون را می‌دونستن و تن به سرنوشت‌های پوچ زادهء اخلاقیات نداده بودند. زن‌هایی که حرف برای گفتن داشتن. البته از نوع مغرورش بیزارم
همه این صغرا کبری رو چیدم که داستان دیگری بگم و تو نگی از ضعف از حال رفتم
بیا پست پایین

من می‌خوام پیاده شم



چند شبه مطلقا خوابم نمی‌بره. یه‌خورده گفتم فول مونه
اما داستان داره کش پیدا می‌کنه. تو خونه راه میرم. برم می‌گردم به تخت باخودم بلند بلند فکر می‌کنم. یه سیگار
دارم حساب می‌کنم . خیلی منطقی، زرزر هم نمی‌کنم. حالم گرفته نیست. دنیا امنه و من به امنیتش ایمان دارم. از همه مهمتر من خدا را باور دارم. خدای واحد، خدای شعبهء درونم
این نه ناامیدی که ، نتیجه‌ گیری از نوعی اقتدار خودخواهانه است
دیشب بهش گفتم
ببین همه چیز خوبه، عالی. من زیبایی دنیا رو باور دارم و امنیتی که تو برام ایجاد می‌کنی. آدم‌ها رو دوست دارم. عاشق سفرم. هزار بهونه می‌تونم بسازم که ثابت کنه خیلی خوشبختم
اما همه اینها چیزی که منو براش ساختی نیست
از چیزی شاد نمی‌شم
از ته دل نمی‌تونم بخندم، عاشق نیستم= یک مردهء متحرک
هزارتای دیگه. خب دنیا کامل و بی‌نظیر، فهمیدم. اما، قراره من اینجا چه غلطی بکنم؟
انگاری یه چیز غیر اینجایی لازم دارم؟ مریم و مانی و فاطمه همه به نوع خود در مسیرهاشون هستند. مسیر من کجا بود که هنوز اینجا هستم
دیگه از دیدن جنگل سبز و کویر طلایی‌ات ذوق نمی‌کنم. از فکر سفر به تبت هیجانزده نمی‌شم. نه که غمگینم. نه فکر می‌کنم اینهمه که دیدم، آخرش چی؟ من هنوز ناتمام !!!!!!!!!!جز این‌که، کتاب و زود برام تموم کرد؟
نشونم داد آخرش اینجا همه‌چیز عادی و معروف می‌شه. شوقی برای موندگاری نیست
فقط حوصله‌ام از اینجا سر رفته
همبازی نیست، همکلامی، هم سایه‌ای همراهی نیست، هم نگاهی
من نمی‌خوام. منو برگردون خونه؛ خسته شدم
بقول رضا صادقی
وایسا دنیا
من می‌خوام پیاده شم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

ببخشید





خدایا راسته تو خواسته بودی شیطون گولمون بزنه؟
وگرنه که خانم دینی‌مون می‌گه تا تو نگی برگا از درخت نمی‌افتن؟

راسته، خواستی بفهمی عشق چیه ما رو ساختی؟
پس چرا براش جهنم گذاشتی؟

راسته تو به آدم گفتی« سیب نخور» که اونم لج کنه و بره حتما بخوره؟

ا راسته تو حرف می‌زنی و همه چیزها رو می‌شنوی؟
نکنه تو هم آدمی؟

چرا من اگه بابک حسن آقا اینا رو ماچ کنم باید برم جهنم؟
ولی اگه آقاهه اون یکی رو بکشه می‌ره تو بهشت؟

راستی چرا این دوستای تو همیشه دارن گریه می‌کنن یا می‌جنگن و همه‌اش آدم و دعوا می‌کنن؟

بابای حسن از دوستای تواست ولی آدم‌ها رو دار می‌زنه؛ تو
بهش گفته بودی ؟

تو گفتی
اگه مجتبی فخری خانوم اینا آدم بکشه؛ می‌ره بهشت؟
مگه نگفتی تو خیلی مهربونی؟ اینها که همه‌اش ترسناکه؟

زیادی جدی


زنها زودتر از مردها پیر می‌شن
چون از بچگی حتی عروسک بازی رو هم جدی می‌گیرین
لحظه‌ها را جدی می‌گیرن
دختر خوب مامان و بابا بودن و جدی می‌گیرین
خانم همسر یا مادر نمونه بودن رو جدی می‌گیرن
از همه مهم تر و ویرانگر تر
این مردها رو هم جدی می‌گیرن؛ حتی جدی تر از خودشون

تنها


همه این والی‌لی و وامصیبتها بی‌مایه است
درد بزرگ اینه که ما نمی‌تونیم یادبگیریم چطور تنهایی زندگی کنیم؟
سخت تر از این وجود نداره. هر روز خودمون و گول می‌زنیم، امروز یه‌روز دیگه است که کمتر درد بکشیم. روزها از پی هم گذشت و هر شب تمرین می‌کنم چطور خودم و بفریبم که صبح را باور کنم
همه عمر پای پنجره نشستم، اما جرات نکردم بلند شم خونه را بروبم و یاد بگیرم چطور باخودم زندگی کنم
غبار تمام درزهای روحم را گرفته و احساس خفگی داره
انقدر چشم به آسمون دوختم که زمین از یادم رفت که بازی زندگی از یادم رفت
که، نپذیرم باید جرات کنم، باور داشته باشم
قرار است تنها زندگی کنم

بهشت


فقط یک آن، یک دم، یک فروغ، یک حس،‌ یک شوق
یک نگاه، یک زیبایی، یک اشتیاق، یک دلتنگی
می‌تونه عشق را حادث کرده باشه
آدم را دوبار آدم کنه
و داستان دوباره تغییر می‌کند. شیطان به آدم سجده خواهد کرد . آدم به بهشت برمی‌گردد و دنیا زیبا می‌شود
تا اینها را نداریم جز دوزخ تنهایی از این جهان هیچ سهمی، جایی، راهی نخواهیم داشت


هشتپ لکو


نگی فمنیستم که شاکی می‌شم
حالا بگیم از دختران حوا. این بانوان گرام، تا وقتی پسر آدم هست و بال بال می‌زنه خوشند و خیلی لازم نیست زحمتی به خود هموار کنند
اما
اما از وقتی که بوی رقیب به مشام برسه. اونموقع است که از چشم کوری رقیب مربوطه حاضرند کوه را از جا بکنند تا حال خانم را بگیرند
اینم باز می‌شه حدیث کبوترها. اینها وارد جنگ می‌شوند و در این نبرد تنگاتنگ، پسر آدم می‌مونه خونین و مالین. تفاوتش با مردها در این قسمته که دیگه آقا نه تنها چرت نمی‌زنه بلکه از این نبرد اگر جان سالم به‌در بردن، بانو مادر حوا باید شله‌زرد نذری تقسیم کنه که پسرش زنده است هنوز
دیدی وقتی این بانوان گرام حسود می‌شن؟
واویلا
فقط خدا رحم کنه به این اولاد آدم که ممکنه هر جا سر بچرخونه، سایه بانو را پشت سرش ببینه. حتی در دستشویی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

چرت نامقبول


فکر می‌کردم رقابت و بکش بکش فقط مال آدم‌هاست. از صبح این کبوترچایی‌های خوش ذوق روی بام همسایه قیامتی بپا کردن
خیلی جالبه
تا وقتی خانم ماده داره چرت می‌زنه، خبری نیست. کافیه یک آقای کبوتر چشمش خانم و بگیره و وا ویلا . یهو دو تا دیگه هم پیداشون می‌شه. کار به نبرد می‌کشه و آخرش اونها درگیر نبرد می‌شن و خانم کبوتر باز مجبوره چرت بزنه
از قرار این‌همه فقط از باب چشم و هم چشمی است. نه خواستی حقیقی
قدیمی‌ها مثل‌های خوبی دارن
در این مورد میگن: نه خود خور و نه کس ده، گنده کن و به سگ ده
البت که هیچ بعید نیست که این اولاد آدم هم از نژاد همین کبوترها باشن. وقتی تنهایی، خب تنهایی. کافیه یکی بیاد و تو کمی مشکوک بزنی. یهو همه پیداشون می‌ش
خب آخه این چه دردیه که شماها نمی‌تونین مثل بچه آدم موجودی را برای خودش بخواهید نه پوز زنی
مثل عاقبت من شد. انقدر از این فیلم‌ها سرم راه افتاد که تصمیم گرفتم محل هیچ‌یک نذارم که نه چشم هم رو درارن و نه من الکی دلم و به انتظار زنجیر کنم

رسومات


یه روز ابری و دلگیر دیگه آغاز شد. از ابرش پیداست باید منتظر رگبارهای پراکنده بود
اما خبرگذاری دل من اعلام کرد: هوای احساسم سخت ابری و طوفانی است. مگر می‌شه در تمام این دنیا یکی نباشه که زبونم را بفهمه و این تهیای بی‌ربط و ناهمگون را از زندگی‌ام جمع کند
بقدری این عشق به گند کشیده شده که جز بین بچه‌ مدرسه‌ای ها یافت نمی‌شود
اینم از شانس من
اون‌موقع که باید عاشق‌شون می‌شدم، داشتم از در و دیوار بالا می‌رفتم مثل خودشون حال دخترکان زرزرو را می‌گرفتیم. حالا که دیگه از شیطنت دست کشیدم، انتظار دارند از دیوار هم بالا بریم
عجب رسمی داری دنیا

بموقع


کاش می‌شد، بموقع آمد و بموقع رفت
فرق نداره. همه‌جا این فرمول استفاده داره. بموقع به این دنیا می‌اومدیم و بموقع
طوری می‌رفتیم که کاری نیمه‌ نمونده باشه
چشمی به راه نمونده باشه
دلی به انتظار نمونده باشه
کاش موقعی وارد زندگی کسی می‌شدیم که
موقع‌اش شده باشه و وقتی بریم که نه به خود و نه به دیگری، لطمه نزده باشیم
کاش وقتی به زندگی هم وارد بشیم که، هیچ کسی اضافه نباشه
دیر نشده باشه
زود یا بی‌موقع نباشه
کاش سرموقعی باشه که تو بهش احتیاج داری و وای اگه دیر بشه
بیشتر کارها رو همین بی‌وقتی‌ها خراب می‌کنه
اومدن و رفتن‌هایی که هیچ وقت سردرنیاری، کی بود؟
چرا اومد؟
چرا رفت؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

مهمان ناخوانده


وقتی می‌گم: ما هیچی نمی‌دونیم بعضی شاکی می‌شن که، یعنی بفرمایید ما نفهمیم؟
از صبح عزای غروب جمعه داشتم. از عصر تا حالا وقت سرخاروندن نداشتم. از جایی شروع شد که بعد از ظهر توی اتاق نشسته بودم که، یک کبوتر خودش و کوبید به پنجره اتاقم و بعد هم که نرم نرمک تشریف آوردن داخل اتاق
اونم چه کبوتری! بنا به نظریه کارشناسی خانم والده، طوقی مذبور توسط کلاغی شکار شده و از قرار به‌خاطر سنگینی شکار از دهان کلاغ ول شده
زخم‌های پشت گردن و تاج طوقش که کنده شده نشون می‌داد باید چند ساعتی از جراحتش می‌گذشت. تنها چیزی که توی
خونه پیدا کردم. مقداری شاهدانه بود
کبوتر زبون بسته چنان می‌خورد که من ترسیدم نکنه با شاهدونه، ِچت کرده باشه و مشغول کره خوری است؟ به‌قول قدیمی‌ها کاه و کاهدون و اینا
از اون‌موقع تا حالا هم سرخوش برای خودش یک گوشه میخ شده و از قرار بسیار خجسته و شاده. خانم والده ورود عالیجناب را که تمام خونه را گشت زد و در نهایت باز
به اتاقم برگشت و بس نشست راد به فال نیک گرفت
من‌که کفتر باز نیستم. ولی قرار شد تا زخم‌هاش خوب بشه بمونه. عجیب ترین نکته اینه که حرف حالیش می‌شه
میگی نرو ، می‌ایسته. میگی بیاتو. تشریف میاره تو و.... هنر نمایی دیگه که باز خانم والده فرمودند ، من تا حالا ندیدم کبوتری مثل آدم زبون حالیش بشه
همین‌قدر بگم که نفهمیدم کی غروب شد؟ بعد هم که مهمان آمد تا همین حالا
الهی شکر که از قرار این ننه من غریبم از صبح باعث شد ورق این جمعه بچرخه

تلخ جمعه




هر چی باشه جمعه روز کار نیست. بخصوص حالا که خورشید به سمت مغرب می‌خزد و من ماتم غروب جمعهء بی‌عشق را گرفتم.
تلخی غروب جمعه را با هیچ چیز مگر فنجانی قهوهء سیاه نمی‌توان کمرنگ باید
باید تلخی جمعه را، با فنجانی قهوه قورت داد
همیشه آغاز ها شیرین و بدرودها تلخ. بین دو زمانی جمعه غروب تلخ‌ترین پایانی است که همیشه مرا به ناکجای اندوه جدایی می‌رساند
باز خوبه همیشه یک فردایی هست که هیچ معلوم نیست شبیه امروز باشد. فرداها با معجزات همراهند. به‌شرطی باورشان کنیم
خدایا باور معجزه را از من نگیر

آبگینه


یکی دیگه از وسایل خونه که ایراد دار شده، آینه است
قبل‌ها که نو بود مرا بسیار زیبا و جوان جلوه می‌کرد. از وقتی سنی ازش گذشته و تار و کدر شده
دیگه خودم رازیبا و نه مثل سابق تپل مپلی نمی‌بینم. موضوع اینه که بهش عادت کردم. آینه‌ء دیگری دوست ندارم
حتی بردم جیوه‌اش را هم عوض کرد. ولی به گمانم مشکل از سطح بیرونیه آبگینه باشه؟
وگرنه چشم‌ها که به‌من دروغ نمیگن؟
اونها هنوز میگن تو بسیار جوان و زیبایی. چون چشم آینهء روح مان است
و ما همیشه فریب چشم‌ها را می‌خوریم که فروغش جوان می‌ماند


جمعه بازار

نمی‌فهمم چطور حساب این تقویم من به‌جای روزهای دیگه مثل سه شنبه یا یک‌شنبه اینهمه جمعه داره! فقط آمدن‌های این جمعه بی‌تکلیف رو خوب می‌فهمم
یادش بخیر قدیم‌ها جمعه مقدس بود و بوی خستگی‌های پدر را داشت و محبت جمع خانواده. اون‌موقع که عاشق جمعه بودم شنبه زیاد بود
تا میای هفته را شروع و مزمزه کنی، شده جمعه
تقویم قدیم‌ها ایراد دیگری داشت. تند تند شنبه می‌شد. یادش بخیر ایام مدرسه هی به‌خودم قول میدادم، از شنبه
همه کارم حوالت به شنبه بود. بیچاره باقی هفته چه گناه کرده بود که از حساب می‌ماند؟
حالا که کاری نداریم و حساب عمر به دست گرفتیم. همه‌اش جمعه است تا به‌تو بگه، یک هفته دیگر هم تمام شد و کاری که به حساب خودت بیاد نکردی
یا اینکه، یک هفتهء دیگر بی‌عشق گذشت؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

عشق را عشق است


کی می‌گه بده؟
خیلی هم خوبه. جسارت گفتن نداریم. باورها گرفته شده و عشق را در جوی آب ریختند
ذاتم با عشق جلا پیدا می‌کنه. با عشق، نه هوس
با عشق هنرمنده و خلاقیت داره
ذاتم، با عشق دنیا را دوست داره
مهم نیست دوستم داشته باشند یا نه. مهم اینه چون خودم رو دوست دارم، نمی‌تونم دیگران را باب نسبت و منفعت دوست داشته باشم . وحدت وجود را باور دارم و دنیا با کل آدم‌ها را با این تعریف نگاه می‌کنم. لرُیش می‌شه هستهء مرکزی خدا و ما انرژی های جدا شده از او هستیم
دیشب وقت نماز مغرب. روحم بی‌تاب بود و گریه داشت
دلتنگی خونه داشت
چیزی می‌دونست که من نمی‌فهمم. ولی، اگر تو هم از خونه دور بمونی بی‌قراری نمی‌کنی؟
مطمئنم از باب دوری است. وقت مرگ چنان شتابان از من دور می‌شد که کفش‌هاشم با خود نبرد. فقط شوق بازگشت بود. [ حس روز اول مدرسه، زنگ خونه و مامان که الان پشت در منتظره ] نه تعلقات خاطر را می‌خواست و نه حتی لحظه‌ای برای آخرین بار به جسمی که زندانش بودنگاه کرد. فقط شوق عشق تونست برش‌ گردونه
حالا تو فکر می‌کنی از پس چنین روحی چطور می‌شه برآمد؟

راستی فیلم مرد دویست ساله رو دیدی؟
معرکه است. برای عشق حاضر باشی دست از همهء آرزوها و حتی جاودانگیت بکشی؟
چون می‌فهمی زندگی بی‌عشق بی‌معناست
تازه یک آدم مصنوعی. ما دیگه کی هستیم که حاضریم عشق را فدای هر چیزی بکنیم؟

و در میانه کلمه هم نبود



کار اصلی دست ویراستار بود شاکی شدم و کار را پس گرفتم. از سبک کارش خوشم نمی‌آمد. بالاخره آخرش شیخ بود
از دیشب با خودم معاهده امضاء کردم مثل بچه آدم بشینم و خودم کار را از اول بازنویسی کنم
ولی اگر تو صفحات منو دیدی منم دیدم. با قرص و‌‌ بی‌قرص. انرژی برای انجام کار ندارم. هی رفتم اومدم یه نگاه به صفحه انداختم و مور مورم شده و به بهانه‌ای رفتم سراغ کار دیگه. نه اینکه از کار خسته شده باشم. نه. ولی بی‌عشق نه کلمه‌ای نه خطی و نه طرحی ایجاد نمی‌شه
تا ظهر همه کار کردم جز اونی که با خودم قرار گذاشتم. دیگه داشت یه چیزی راه گلو را هم می‌آورد که دست به‌کار شدم. مدرسه هم اوضاع همین بود
درسم نمی اومد! اون‌وقت شعورم به این دردهای عجیب نمی‌رسید.
خدایا این رویا و خیال عشق را از من بگیر و بذار به زندگیم برسم. تو منو این‌طور خواستی ، خودت یه فکری براش بکن که فقط خودم و تو رو می‌شناسم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

فقط یه نصفه قرص




الهی شکر که همه مشکلات دنیا حل شد و من راز بزرگ را کشف کردم
آخرای تابستون دکتر امیرکی عزیز کردهء فامیلی را بعد از سال‌هادر باغ خان‌دایی دیدم. نبوغ این شازده پسر باعث کشف اخیرم شد. خیلی باحاله. دندون رو جیگر بذاری، گفتم
فقط نمی‌دونم از کجا شروع کنم که فردا بهم چیزی نچسبه؟
دکتر آخر مجلس تشخیص داده بود که: دچار افسردگی مزمن هستم. به قید دوفوریت یه نسخه هم نوشت و داد دستم.
چند روزی قرص‌ها رو می‌خوردم و دنیا به روی خوش نشسته بود و ما هم علی بی غم. دیدم کار و زندگی تعطیل شده. داروخانه را بستم
در سفر آخر به شمال، یه شب که حالم سخت گرفته بود، نصف قرص. فرداش معجزه شده بود!
از پریشب هوای دلم ناگاه ابری و عاشقانه شد تا دیشب که چیزی نمونده بود، مثل مجنون سر برهنه به بیابون بزنم. باز یه نصف قرص« آقا به جان مادرم، از همین‌ها که داروخانه میده. فکر بی‌ربط ممنوع»
نیم ساعت نشد، دیدم، اه! بساط عشق و عاشقی برچیده شد
این قرص آدم رو مثل، اخته‌ها می‌کنه! چی به خورد این خلق الله که نمی‌دن؟
همه‌مون شدیم، دور از جون، لابراتوار
از این به بعد تااطلاع ثانوی و خالی بودن انبار از جنس، هر وقت دلم تنگ تپیدن و خواستن شد، فقط یه نصف قرص
دیگه می‌تونم برم دنبال زندگیم. این گلی هم بی‌خود درآوردم

بلوغ کال



بچگی در حسرت قد کشیدن هر روز دیوار خط می‌کشیدیم
به سن بلوغ دخترها سینه ستبر راه میرن تا همه متوجه حضور یک زن بشن
دروغ چرا خودم همین موقع‌ها چون هنوز با پسرها از دیوار و درخت بالا می‌رفتم، مجبور بودم قوز کنم کسی چیزی نبینه. ممکن بود دیگه باهام، این‌جور بازی نکنند
حسابی که دیگه خانم شده بودم این قد بلند مصیبتی بود که روم نمی‌شد با دخترای کلاس برم بیرون. همه از دم گشت کوتوله بودن.
بالاخره یه سنی را پیدا کردم برای اینکه هم سینه جلو بدم و هم چونه و دماغ بالا. بدبختی از همون‌جا شروع شد. بدتر تنهای تنها موندم. هیچکی رو هم قد فیس دماغم ند‌یدم،

همیشه بهار





اینم کشف جدیدم، گل همیشه بهار
خدا هیچکی رو زیادی و تو دست و پا نریزه که بی ارج می‌شه. اینها حتی با برف هم گل میدن. فکر کن! از این بهتر هم می‌شه؟
بله. بهترش مونده
انقدر این ققنوس افسانه‌ای را در بوق و کرنا کردن دیگه ما چشم‌مون هیچی رو ندید
گل همیشه بهار
اول گل میده
گلبرگ‌ها که عمرشون تموم شد و ریخت، تازه
جای پرچم ها غنچه میده و از گل در حال خشک شدن گل های تازه در میاد و در این فاصله
بذرهای جدید می‌رسه و آماده برداشت می‌شه و عمر گل به سر می‌رسه
این نازنین را ببین
تازه دو تا گل دیگه روی گل قبلی دراومده. محشره! اون‌وقت
این جبرئیل بی‌خودی هی قول معجز میده
من بیشتر معجز می‌تونم داشته باشم، یا این نازنین‌ها؟

کاخ رز



این گل رو ببین چقدر زیباست؟
امروز کامل باز شد. طفلی نیومده،آقا و خانم مورچه اونجا رو به‌عنوان محل قرار و شاید هم به‌نام سفر و یا تمام دنیای این دو انتخاب کردن؟
فکر می‌کنی اینام مثل ما شاکی می‌شن؟
یا گل از عمر کوتاهش؟
ما اگر هزار سال هم زندگی کنیم باز راضی نیستیم. از هر چه که هستیم شاکی هستیم
صبح مقابل دادگاه مدنی خاص رد می‌شدم که سرجا خشکم زد! دختری برابرم بود که با طناب دستش به دست پدر محکم گره خورده بود، مبادا باز فرار کنه! واوووو اینم شد زندگی؟
اگر عمر گل دو روزه، هر لحظه‌اش را زندگی می‌کنه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

منو داروین




در عصر گودزیلا یکی حرفی زد که اونموقع معنیش رو نفهمیدم ولی کاش با آب طلا می‌نوشتم. با اجازه بزرگترها فرمودند:
مادر می‌خوای عروس این خل دیوونه‌ها بشی؟
از حالا بهت گفته باشم، اون‌موقع که همه عاقل بودن و من زن اکبر آقا شدم، سیدها چهارشنبه‌ها خل می‌شدن
حالا که همه خل شدن، اینها هفت روز هفته خل می‌شن
حالا حکایت منه
شب معمولیش که همه مثل آدم خوابند ، من بیدارم.حالا که دیگه فول مونه و باید تا صبح دنبال حلقه گمشدهء داروین بگردم
مشکلی که همیشه ایام بدر با منه. تا صبح نزنه نمی‌تونم بخوابو م یاد هر چی ندارم و دلم می‌خواد می‌افتم و بعد که کلی حالم گرفته می‌شه و از انرژی تهی. دیگه جونی نمی‌مونه تا اطلاع ثانوی دنبال نداشته‌ها باشم


fullmoon



در فاصله‌تحول تاریخی بین دو تولد، تصمیم گرفتم سری تو سرها در بیارم که فردا نشینن همه‌جا بگن « طلاق گرفت بره، ول‌گردی» فکر کن! من دیگه چه خری بودم؟
یارو سه طلاقه شد، باز می‌ترسیدم چی پشت سرم می‌گن. منم که همیشه این کلاس و شیک بازیم خار چشم‌ این طایفهء آدم شوهر‌ها بود، تا می‌شد از شیکی مایه گذاشتم و از کانالی وارد شدم که پوز کل ایل‌ و طایفه‌اشون که نصف خوزستان می‌شد را بزنم! خانم والده می‌فرمایند، از بچگی رو دار بودم
از کلاس‌ و افه‌های مقدمتی که بگذریم، دنبال پیدا کردن خودم در بین کلاس عرفان و درویش بازی و در مراتب بالاتر یکی از همین عرفان‌های شرقی غربی سرشناس مثل سای‌بابا، مدتی کاستاندا یا اشو بودم
یکی دیگه از کلاس‌های شیکی، رفتن به کوه و بیابون بود و مثل ندید بدید ها تا صبح زل زدن به ماه که مثلا الهام یا انرژی بگیرییم
نزدیک عصر اینترنت بود که فهمیدم، خر تر از من موجود نشده.می‌شستم و انرژهای حیاتی نازنینم رو می‌ذاشتم در طبق حماقت تا جناب ماه سربکشه [ فکر کن ! خودم مور مورم شد. یاد ضحاک و مارهاش افتادم] حالا فرداش مریض حالی و کسالت می‌افتاد گردن نخوابیدن تا صبح
حالا از سه روز اینور سه روز اونور زیر نور ماه پیدام نمی‌شه. جهنم درک اونا که میگن وقتی نور از یک زاویه‌ای به صورتت می‌تابه و این خالی بندی ها
ماه از انرژی های ارگانیک زمین مصرف می‌کنه. از گل و گیاه تا منو شما. بماند چه اثرات تخریبی که بر سیستم اعصاب کل موجودات زنده در ایام بدر داره

منو ببین




خدایا قسم به این اذانت و قسم به بین این دو زمان
نگاهم کن

برم نماز برمی‌گردم

بی نقاب


گاهی از شب عزای نقاب فردا رو می‌گیرم. بعضی وقت‌ها به قسمی وا داده‌ام و به چیزی فکر نمی‌کنم و از چهاردیواری کاخ حکومتی بیرون نمیرم. که خب، هر چه حالم بود، چهره‌ام همونه.
گاهی که باید وارد اجتماع بشم، به چهره‌ای احتیاج دارم. نه تقییه است و نه ریا. صبح با مرور برنامه تازه معلوم می‌شه. اگه ، کار به ریال و دلار بند باشه دو حالت داره، یا باید بگیرم که نیشم بازه
یا باید بدم که خودبه‌خود قیافه بدهکاری ازم پیداست
اما
اما که اگه همهء قبوض آمده باشه، اداره از ما بهترون حالم و گرفته باشه و به تلافی من خدمت ناشر بی‌دست و پا رسیده باشم. ده تا جریمه طرح کوفت و درد که هر روز یکیش باب می‌شه و .... روی دستم مونده باشه
کافیه صبح که چشم باز می‌کنم، عاشق باشم
دبگه نه وقت و نه جای خالی می‌مونه برای ترسیدن از این موانع کوچکی که برای زودتر پرداختن به عشق باید زودتر جمعش کنم
مشکلات ریز و ریزتر می‌شه
این خدا هم می‌دونست این عشق چه معجزاتی داره و ممکنه دیگه کسی بندگی نکنه، سهمیه‌ایش کرد و براش کنکور گذاشت

رسالت




یک باور عمیق در من ریشه داره که همین حالا مچش را گرفتم و این فاجعه است! خدایا پناه می‌برم به‌تو
ایوب خدا را سختگیر و ممتحن می‌خواست. خدا هم به او جواب می‌داد. غیر از این می‌شد ایمان ایوب به باد می‌رفت. خدای سختگیر، عاشق ایوب است. که سر بالا بگیرد و بگوید راضی‌ام به رضای تو
کدام خدا می‌تواند خدا باشد و حال مخلوقی پریشان بگیره؟ مگر خواست خود مخلوق باشه
و اما من
از سر سه کاری بسیار بزرگترین باورم شد این که، بهم همه چیز حاضره بده جز عشق
این چه حکایتی است که آرزو تمام نشده برآورده می‌شه. الی عشق؟
چون از اول باورش کردم. هر چی رفتم سرم به سنگ خورد به خودم گفتم: ببین، همه چیز حاضره بده جز عشق؟
نمی‌کردم باورم را هم از عشق و هم نسبت به ناموس پرستی و غیرت خدا تغییر بدم
البته اینش که شوخی بود. بیشتر گول این جبرئیل رو خوردم که هی تو گوشم می‌خوند" تو یه چیز دیگه‌ای. تو ماهی. همین روزا خودم برات وحی میارم و اینا " از وقتی هم که عزرائیل پسم داد دیگه یقیین کردم
حتما، یه چیز دیگه‌ام
کار مهمی در جهان دارم، باز پسم فرستادند
برو این دیوونه خونه ها؛ پر از امام زمان و اولیاء انبیاء است. همه همین‌جوری سر از اونجا درآوردن دیگه؟
خب با این حساب تکلیف معلومه، قرار نیست ادامه ماجرا زمینی طی بشه
نوش جونم. تا باور درونی خودم رو درست نکنم و درم جا نیفته برای خدا هیچ فرقی نداره کی چه می‌کنه. زندگی دار نمی‌شم

کجایی لی‌لی؟


نه گمانم زمانی که بودی و انرژی‌های عشق بین ما جریان داشت و من از دوریت شاکی می‌شدم، این‌قدر کمت داشتم
عجیب نیست بعد از این‌همه وقت بی‌خبری و دوری، این‌چنین دلتنگ شده باشم
چرا؟
تا عشقی جایگزین قبلی نشه آخرین مشخصه و آدرس از اوی قدیم را در سینه داریم که، به‌وقت نیاز دلتنگی‌های عاشقانه، کهنه یرگ‌های خاطرات مشترک را بیرون بیاریم و عشق را مزمزه کنیم،
گرم بشیم و ضربان قلب بره روی هزار! بی‌عشق می‌میرم

که یادمان نرود ما هم عشق را می‌شناسیم و دروجودمان همیشه جاری است.
دنبال لی‌لی می‌گردیم تا خرجش کنیم
همیشه نگاهی به پشت سر به‌جای بودن در لحظهء اکنون. می‌شه این را گفت عشق؟
کمی تا قسمتی مشکوک

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...