۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

ببخشید





خدایا راسته تو خواسته بودی شیطون گولمون بزنه؟
وگرنه که خانم دینی‌مون می‌گه تا تو نگی برگا از درخت نمی‌افتن؟

راسته، خواستی بفهمی عشق چیه ما رو ساختی؟
پس چرا براش جهنم گذاشتی؟

راسته تو به آدم گفتی« سیب نخور» که اونم لج کنه و بره حتما بخوره؟

ا راسته تو حرف می‌زنی و همه چیزها رو می‌شنوی؟
نکنه تو هم آدمی؟

چرا من اگه بابک حسن آقا اینا رو ماچ کنم باید برم جهنم؟
ولی اگه آقاهه اون یکی رو بکشه می‌ره تو بهشت؟

راستی چرا این دوستای تو همیشه دارن گریه می‌کنن یا می‌جنگن و همه‌اش آدم و دعوا می‌کنن؟

بابای حسن از دوستای تواست ولی آدم‌ها رو دار می‌زنه؛ تو
بهش گفته بودی ؟

تو گفتی
اگه مجتبی فخری خانوم اینا آدم بکشه؛ می‌ره بهشت؟
مگه نگفتی تو خیلی مهربونی؟ اینها که همه‌اش ترسناکه؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...