کار اصلی دست ویراستار بود شاکی شدم و کار را پس گرفتم. از سبک کارش خوشم نمیآمد. بالاخره آخرش شیخ بود
از دیشب با خودم معاهده امضاء کردم مثل بچه آدم بشینم و خودم کار را از اول بازنویسی کنم
ولی اگر تو صفحات منو دیدی منم دیدم. با قرص و بیقرص. انرژی برای انجام کار ندارم. هی رفتم اومدم یه نگاه به صفحه انداختم و مور مورم شده و به بهانهای رفتم سراغ کار دیگه. نه اینکه از کار خسته شده باشم. نه. ولی بیعشق نه کلمهای نه خطی و نه طرحی ایجاد نمیشه
تا ظهر همه کار کردم جز اونی که با خودم قرار گذاشتم. دیگه داشت یه چیزی راه گلو را هم میآورد که دست بهکار شدم. مدرسه هم اوضاع همین بود
درسم نمی اومد! اونوقت شعورم به این دردهای عجیب نمیرسید.
خدایا این رویا و خیال عشق را از من بگیر و بذار به زندگیم برسم. تو منو اینطور خواستی ، خودت یه فکری براش بکن که فقط خودم و تو رو میشناسم
عجیبه!!!
پاسخحذفاولین باره همچین دعایی میکنی...
یعنی جدی جدی نمیخواهیش؟؟؟؟
تازه تو خیلی وضعت خوبه بابا....
من که افقی میشم اما با چشم و گوش باز....
آخه شما چرا به شیخ اعتماد میکنی؟ اونها مثل آهک به هر چی دست بزنن خشکش میکنن. بعد کتاب زنی با احساس میره دسن شیوخ ؟
پاسخحذف