۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

فقط یه نصفه قرص




الهی شکر که همه مشکلات دنیا حل شد و من راز بزرگ را کشف کردم
آخرای تابستون دکتر امیرکی عزیز کردهء فامیلی را بعد از سال‌هادر باغ خان‌دایی دیدم. نبوغ این شازده پسر باعث کشف اخیرم شد. خیلی باحاله. دندون رو جیگر بذاری، گفتم
فقط نمی‌دونم از کجا شروع کنم که فردا بهم چیزی نچسبه؟
دکتر آخر مجلس تشخیص داده بود که: دچار افسردگی مزمن هستم. به قید دوفوریت یه نسخه هم نوشت و داد دستم.
چند روزی قرص‌ها رو می‌خوردم و دنیا به روی خوش نشسته بود و ما هم علی بی غم. دیدم کار و زندگی تعطیل شده. داروخانه را بستم
در سفر آخر به شمال، یه شب که حالم سخت گرفته بود، نصف قرص. فرداش معجزه شده بود!
از پریشب هوای دلم ناگاه ابری و عاشقانه شد تا دیشب که چیزی نمونده بود، مثل مجنون سر برهنه به بیابون بزنم. باز یه نصف قرص« آقا به جان مادرم، از همین‌ها که داروخانه میده. فکر بی‌ربط ممنوع»
نیم ساعت نشد، دیدم، اه! بساط عشق و عاشقی برچیده شد
این قرص آدم رو مثل، اخته‌ها می‌کنه! چی به خورد این خلق الله که نمی‌دن؟
همه‌مون شدیم، دور از جون، لابراتوار
از این به بعد تااطلاع ثانوی و خالی بودن انبار از جنس، هر وقت دلم تنگ تپیدن و خواستن شد، فقط یه نصف قرص
دیگه می‌تونم برم دنبال زندگیم. این گلی هم بی‌خود درآوردم

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...