۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

نخلستان عشق


راستش رو بخواهی همشهری، ما همیشه وقتی طلبة خرما هستیم که بالای درخته و دست‌مون بهش نمی‌رسه
خرمای پایین و توی ظرف و در سینی آماده خیلی حال نمی‌ده
از این رو است که من هنوز بانو رو ندیدم. یا ایشان گرفتار و یا من در حال ددر یا
بانو نیومده سرش شلوغ شد. منم که تازه دوباره مجرد شدم و باید دنبال کارهای آخر سال و بستن دفاتر سه کاری سال پشت سر
از سه بگم که کاش می‌شد عدد تازه‌ای جایگزینش کرد که زیادی تابلو شده و تا سه می‌شه، همه خبر می‌شن
شاید از این پس بگم، دو کردم. لااقل فقط خودی‌ها می‌فهمن که من سه کردم
خلاصه که خاصیت عشق این است که تو دور بمانی و عاشق. نزدیک ملال آرد و دوری
شاید منم برای همین هنوز دل نکندم؟ البته که من فقط شیفتة دور از دست رس ها هستم ولی خب نمی‌شه که خرما همیشه اون بالا بمونه
به لب نرسه که شیرینیش درک بشه و باز خرما بمونه؟
خب البته حق با ماست که چشممون چهارتا و دندمون نرم تقریبا گروهی مازوخیز داریم و از خودآزاری لذت می‌بریم
وگرنه عشق را نمی‌ساختیم که معنایی جز هجر و فراق و ذلت نداره
مثل عشقی که حافظ که هرگز نفهمید سر بپوشاند یا راز برملا سازد
که عاشقم من

جمعه با عطر سیب

یه جمعة بهاری باشه و تو دلت همة اون چیزهایی را بخواد که امکان پذیر نیست. مثل عطر روغن حیوانی به مناسبت ناهار روز تعطیل
زنگ در خونه که ر‌به‌ر زده بشه و مهمان بیاد
اوه. یادم رفت بگم، به میمنت و مبارکی اهل بیت همه برگشتن سر خونه و زندگی خودشون و من یک هفته‌ای می‌شه که دوباره تنها شدم
حالا نه اینکه دلم بخواد صبح تا شب این خونه پر و خالی بشه. که این مدت کلی از کار عقب افتادم و مجبورم از صبح زود بیدارشم برای اتمام کار
آره داشتیم چی‌می‌گفتیم؟ بخون
دلم پدر رو می‌خواد که همیشه عطر سیب لبنان می‌داد و یک عشق که معطر به خود عشق بود نه از این عشق‌های ژنریک که یا طرف می‌خواد دو درت کنه. یا انقدر بی‌دست و پاست که دلت می‌خواد محکم بکوبی تو سرش
صدای خنده و بازی بچه‌ها و من هی بگم: ورپریده بشین. آتیش نسوزون
سبدهای چوبی که در حیاط به صف در انتظار آبکشی برنج با عطر دودی. یا سماور بزرگ بی‌بی‌جهان که روزهای جمعه روشن بود
اون‌موقع‌ها همشهری ها به این کار نداشتن تو آدمی یا نه و من این را بیشتر دوست داشتم تا حالا که ر‌به‌ر زنگ می‌زنن برای حمایت از نماینده‌های جدید و من با چشم‌های گرد فقط گوش می‌کنم و درآخر می‌پرسم. حالا این انتخابات برای چیه؟ ریاست جمهوری؟ و طرف چنان حرف روی لبش بماسه که گمان کنه اشتباه گرفته و من از ته دل می‌خندم
آخه اخوی منو چه به سیاست؟ شکر که تا امروز در هیچ انتخاباتی شرکت نکردم
خب قربونت برم. این‌کارها یعنی تصمیم گیری برای سرنوشت جمعی و من‌که اصلا نمی‌دونم این جمع قراره چه سرنوشتی رو دوست داشته باشه؟
من از تفرش فقط یک مزار پدر می‌شناسم و یک خاطرات کودکی
چطور ممکنه کسی تصور کنه من حتی شعور سیاسی داشته باشم؟
پناه می‌برم به خداوند جمعه‌ها و این جمعة من حوالت به ایشان که بس خالی و سرد است

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

بانو جان

دیشب درست وسط ترافیک خفن همت شریعتی بودم که همراهم زنگ زد
خبر به‌قدری عجیب بود که مغزم هنگ کرده بود. هی می‌پرسیدم: کی؟
کدوم مریم؟
و او فقط می‌گفتم: مریمم دیگه، مریم
و چه ها که نشود زین پس. کی فکر می‌کرد بانو جان تو پشت خط همین بغل باشی
برای من خود، اعجاز بود
و یادش بخیر که چقدر یاد ایامی کردیم که تو ایران نبودی و حسرت خوردیم. حالا دوباره منم و بانو و خدا. خدام که با این رفاقت گرمابه و گلستان ما نرو نیست. شبهای تا دیر وقت و شجریان با کلهر در بهار شمالی نه حسرت اینترنتی . زیر یک سقف
سه‌تار دوست‌داشتنی بانو و ر‌به‌ر چای و قهوه گاهی ترک و گاه فرنگی و دل من با بود تو سرخوش
خدایا به هر زبونی که تو بلدی و من نیستم، دمت گرم
ولی بانو جان دفعه پیش که آمدی کلی برایت حدیث داغ عاشقانه داشتم
شرم از من که این‌بار کیسة عشقم خالی است و تو باید بگویی

یاد، یاد دوست

بعضی کارها.
بعضی خاطرات حتی تکرارش کار رو خراب‌تر می‌کنه و تو بدتر به انزوا فرو خواهی رفت
بعضی خاطرات و تجربیات هست که تنها در جایگاه خودش ممکن می‌شه. با آدم خودش و هم‌جنس خودش
چیزهایی که ممکنه با یه آدم دیگه تو رو حتی غمگین هم بکنه
اینجاست که می‌تونم درک کنم که چطور ممکنه ماهی دچار حزن دلتنگی دریا بشه.
چطور من می‌تونم از بغض یک خاطره گلو درد بگیرم و دلم بخواد خودم رو با اولین وسیله ممکن به خونه برسونم تا بتونم بین راه اشک‌هایی را که ساعت‌ها پشت پلکم انتظار کشیده رها کنم تا سیل بشه
و این دست خاطرات همیشگی خواهد بود مگر دیگری بتونه بهترش را بتو نشون بده و تو از گذشته عبور کنی
وگرنه باید مثل الان من از پشت پنجرة دلتنگی به باران نم‌نم نگاه کنی و اصلا به‌روی خودت نیاری که چه‌طور و تا چه اندازه
دلت برای یک بغل پر مهر و گرم تنگه که، تو رو محکم درآغوش بگیره و تو به‌یاد بیاری که دنیا چقدر جای امن و زیبایی است

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

عطر سبز

امشب یه دفعه دوباره یه جوریم شد. از اون‌جورها که گاهی می‌شم
انگار روحم یه‌دفعه بیدار شد.
نفس کشید.
خنک شد.
یه چیزی یه چیز نامعلوم. یه حسی، یه حس گنگ
دوباره به یادم اومد
این مدت به‌قدری زندگی بهم فشار آورده، یه لایه پوست برداشته و هنوز پوست تازه در نیو‌مده و تنم داغه و می‌سوزه
دارم از خواب می‌می‌رم و به سختی پلک‌هام باز می‌شه. ولی چه کنم که این مثل خون به رگهامه
این عطش نه طعم شهوت داره، نه بوی عادت نه خواست ذهن.
یک نیاز آشنا شاید یاد تجربه‌ای پشت سر؟
و شاید امید مسیری پیش رو
دوباره چرخیدم به خودم و عطر سبز عشق
خدایا عشق را به من حادث کن

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

افتخار آباد تفرش

یک عمر پسر، دایی‌جان محمد و خاله جانم اینا و دیگران را توی سرم زدن که قراره همه از دم پرفسور بشن و من هیچ غلطی نکردم
گو اینکه من‌هم همچین آدم غیوری نبودم که بهم بر بخوره، اما عقده‌ای که می‌شم. حالا
بشنو از اینور داستان. این جناب ابوی جانم از وقتی که پنج انگشت در دست کشف کردم گفت تو از خاک بزرگی هستی که همه فابریک درش نابغه به دنیا می‌آن.

تا چقدر وقت که گمان می‌کردم، این خاک مقدس رو شاید از کرات دیگر آوردن که انقدر با بقیه جغرافیای زمین تفاوت داره؟
امروز با یک همشهری برخورد کردم تازه دو ریالی‌ام افتاد. که چطور با این افتخار افتخار همگی از بچگی یاد گرفتیم هی همین‌طوری فابریک همه‌جا افتخار کنیم که ،مال همون یه وجب خاک مخصوص خداییم
اگه از اول همین‌طور افتخار افتخار بارمون کرده بودن که موجودات خاص خداییم. شاگرد اول که هیچی . خدا رو چه دیدی؟ مالیات که نداره. شاید من در بیست سالگی دکتری می‌گرفتم؟
اصلا خانم انصاری کیه؟
من خودم ماه می‌خریدم.
اما این لاکردارا خانواده‌های ایرونی. فقط از نوع سرکوفت آدم رو هول می‌دن
ابوی جان با اولین سه فرمودن: ولش کن خانوم. یه چارقد گلی بده سرش ببنده، بره از صبح تو آشپزخونه
خانم والده هم که ولش کن نگم کمتر این وقت شب تنم می‌لرزه
همین شد که ما از قنداق یاد گرفتیم به تفرش افتخار کنیم ولی از خودمون شرمنده باشیم

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

rain















کشف العظم

انقدر که همیشه لاف نترسی و شیر دلی زدم، معنای ترس و ترسیدن را از یاد بردم. فکر می‌کردم من، اونی‌ام که تک و تنها شب‌های بسیار در دل اون جنگل رستم و دیو سفید اینا می‌خوابم و از هیچی نمی‌ترسم. جز، ترسناک دوپا
همین‌طور این راه را گرفتم و رفتم بالا. غافل از این‌که ترس اشکال مختلفی داره که می‌تونم به جرات بگم: بیشترینش را امشب در خودم کشف کردم
ابوی جان سرت بالا که بالاخره نمردم و یک چیزی کشف کردم
حالا مهم نیست که مصرف همگانی نداره و در جهت جامعة بشری نمی‌ره.
حالا مگر کشف جناب پاستور تا کجا به خیر انجامید یا جناب رازی که از صدقه سر کشف بزرگش اینهمه فتنه و فساد در عالم شد
برای خودم یکی که مفید هست؟
یکی به نفع بشریت. پس پدر قبول کن بالاخره سری تو سرا شدم
فیلم آفرینش بت‌من. امروز من یه تکونه نیمچه خماری داد. به ترس‌های انسانی اشاره داشت که انسان را به خواری کشونده
ترس از جهنمی که بهشت را از یاد برده. یه نگاه دزدکی به خودم انداختم، یواشکی. دیدم یه چیزی توی سینه‌ام تیر کشید. محل جراحت پیدا شد.
دفتر آوردم و یکی یکی حس‌هایی که نگرانم می‌کنه رو نوشتم. موندم تو مرام بازی و رو دروایسی با خودم. هر چی یادم اومد، نوشتم
ترس از دوست داشتن، ترس از زحمت و رنج. ترس از درد. و...... ک آغاز همه رو با حادثة تصادفم دیدم.
من انقدر درد کشیدم که دیگه تحمل کوچکترین رنجی را ندارم
شاید برای همین مجبور شدم. آدم شم؟

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

یک نفس عمیق

پناه می‌برم به خدا در فاصلة شک و ایمان
آخ. دو سه روزه گذشته مجالی شد تا من فارق از سرویس و هیاهو کمی با خودم مواجه بشم
واوووو
خدا رحم کرد امروز معجزه اتفاق افتاد
تاریک ترین لحظة شب. لحظة قبل از سپیده است. ترس‌های انسانیم ورم کرد. دیروز و امروز که منهای نکبت بودم. یه چیزی تو مایه‌های سگ درمونده که از درد تو خودش مچاله شده بود و زوزة تاریک می‌کشید.
با آغاز صبح، همون‌طور یه چشی به دنیا نگاه کرد
حالا که از بالا نگاه می‌کنم، در تاریکی صراط معلق بودم. گاهی ایمانی نسیمی، نوری می‌رسید. کمی نفس می‌گرفتم
و به دقیقه‌ای نمی‌رسید که تردیدها و ترس‌ها و حتی خشم از خدا برمی‌گشت. هزاربار گفتم من منه حیونیه بی‌گناهم.
نکنه چشمات ضعیف بشه و با ایوب اشتباه بگیری. من مال این مدلا نیستم. یعنی خودت ظرفیتش رو درم قرار ندادی
هزار نقشه کشیدم. سیاه، سیاه
الان می‌دونم اگه یکیش رو کرده بودم. یا خشمی که باید کنترل می‌شد. اگر هاری می‌شد و می‌افتاد تو همه؟
زار می‌زدم و به عالم و آدم ناسزا می‌گفتم که انقدر در رنج،
بین
شک و ایمان بودم
آه ه ه
چه لحظة شیرینی بود درست یک‌ربع بعد از آخرین عبور

معجزه اینه؟

خدا می‌دونه این‌ چند وقت چقدر از کس و ناکس زخمه زبون و کنایه شنیدم
چقدر درخودم نالیدم و باورت را از جونم جدا نکردم
چقدر خواستن توی دلم رو خالی کنن. اون‌هایی که به ایمانم
به پروردگارم خندیدن
به همة زندگیم که بر اصول قوانین او تنظیم شده
چقدر ریشخند شدم که، بابا این چه خداییه که دائم فقط حال تو رو می‌گیره؟ نگاه کن دورت ببین چندتا از ما خودمون تو جاده یبار سقط شدیم. بچه‌مون از چهار طبقه افتاده و حالا هم که سرطان
آره. گفتند سرطانه. از نوع بدخیم
تازه این‌هم چیزی نیست. دو نوع سرطانه. گفتند کپسولش توی شکم ترکیده و مثانه، روده، لگن و تخمدان‌ها همه درگیر شدن
گفتند باید کل سیستمش خارج بشه
گفتند شاید شیمی درمانی جواب بده. اما قولی نیست
خیلی چیزها. خیلی کس‌ها گفتند و رفتند و من به‌جا ماندم. فقط می‌دونستم روی صراط ایستادم. یه سوتی ممکنه همه چیز را ویران کنه
باورم. ایمانم. تزلزلم.
چقدر خوبه همیشه توی صف ایستاده باشیم. چقدر خنکه رو داشته باشی از خدا معجزه بخواهی
من داشتم. نه رو بلکه باورم نبود قراره همه اینها که گفتند و شنیدم واقع بشه
حالا من می‌خندم. از ته دل. بعد از یک نماز سجدة شکر
از درگاه بی‌ریای پادشاه مهر پرور
پریا شفا گرفت
هیچ اثری از سرطان در هیچ آزمایشی یافته نشده. قرار بود پنجشنبه جواب نهایی بیاد. گفتند: نه خانم، اشتباه شده. باید دوباره انجام بدیم
یکشنبه بیاید
یکشنبه گفتند: هنوز حاضر نیست فردا بیاید
آخه اون بیچاره‌هام باور نداشتن یهو همه چیز صفر بشه
به همین می‌گن، معجزه؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

وسوسه




گرگ‌ وقتی گرسنه باشه و چیزی برای خوردن پیدا نکنه. همه حلقه می‌زنند در کمین هم. خوراک شب گرگی خواهد بود که زودتر از باقی گرگ‌ها خسته بشه و چرتش بگیره
وای بر شما مردان که از گرگ هم بدترید و در روز روشن پوست هم رو می‌کنید

و شیطان عهد بست وسوسه ها را به چشم انسان زیبا جلوه نماید
اگر بچگیم بود الان می‌گفتم: آخ ، وای... شنیدی؟ گفت شیطان!
بعدهم منتظر می‌موندم یک نیمه انسان با پا و صورتی مثل بز برابرم ظهور کنه. البته حق با من بود. در جهان رنگی جز زیبایی کودکی ندیده بوده و نمی‌شناختم
حالا دیگه از باور رنگین کمانی کودکانه‌ام اثری پیدا نیست. چون روزی ده بار تو صفحه کانتر اینجا می‌بینم یکی داره دنبال این می‌گرده


------------------------------------------------------------------

آموزش لاس زدن. آموزش لوندی. آموزش مخ زدن تضميني. آموزش معاشقه. آموزشهای دلبری ... روشهاي دلبردن از زنان. روشهای دلبری کردن. زن شوهردار و س


www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=35081 - 24k


- 64.62.138.93 شنبه، 27 بهمن 1386 - 19:53:18 آمریکا آمریکا




این یکی که در امریکا هم دچار تنگی است. پس این‌ها دنبال چی رفتن؟


15- 217.219.21.200 شنبه، 27 بهمن 1386 - 03:09:00 ایران ایران









:: گزارشهای آماری سايت

آموزش مخ زدن تضميني. آموزش معاشقه. آموزشهای دلبری. ابطه دوست پسری و دوست دختری. اتاقی از آن خود. اختلاف سن. ازدواج با دختر دایی ...
www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=35081 - 24k -



-------------------------------------------

این لاکردارا گوگل را با چراغ جادو اشتباه گرفتن. بعضی سوالاتی پی‌گیری می‌شه که در نهایت تاسف، از خنده روده بر شی
این تفکیک زن شوهر دار از باقی جماعت نسوان به نظر چنان غریب و هول انگیز می‌آد که تا مرز پاشیدن سقف بچه‌های معصومی پیش می‌ره که از آغوش مادر، تنها نیاز به عطر مادر دارند
نه بوی تعفن عرق تنه مترس مادر
آی انسان. کجا ایستادی؟
لبة تیز تاریکیه دوزخ؟

یعنی از این شوخی‌ها با خواهر و خانم والده و احیانا در آینده بانو همسر خود نیز دارند؟
آقایون نیم انگشت کلاه ها بالاتر
البته نسوان از یاد نبرند که ما حرمت خود را شکستیم
حرمت بوی بهشت
شب‌های کرسی و زمستون
حرمت نام مادر
حرمت تقدس و پاکی
و او تنها به وسوسه‌ای دل‌خوش داشته که ما را، همین بس است

مگر شما مردها شوهرهای این‌ها، نیستید؟

گلی خانوم

از صب، ح پشت دیواری از احساس بیهودگی چشم باز کردم. در حالی‌که گلی با تمام شور نشاط می‌خواست بدود. به‌قدری انرژی بالایی داشت که محار از دستم گرفت
همچنان اوضاع عالی است. و من از روند بهبودی بسیار راضی. اما انگار پشت همه این‌ها دلم حرکتی می‌خواد که برای خودم باشه
البته امروز یه نمه اخبار مفرح از اداره از ما بهترون رسید. که مربوط به گذشته‌ای است که رفته و سازی است که تازه قراره صداش در بیاد
اما حالا. چی؟
مدت‌هاست کاری که به حساب خودم و برای خودم باشه انجام ندادم. گو این‌که سرویس با عشق هم خالی از بازگشت نیست. اما گاهی لازمه کاری انجام بشه که حس کنی، فقط برای دل خودت کردی
یک قرار خوب برای نهار فردا و جشن چهل و پنجمین سالگرد شورای کتاب کودک با خانم دکتر .... از آن دست معجزات کودکانة گلی بود که بی‌موقع زودتر از من گوشی را برداشت
راستش اگر خودم اقدام می‌کردم، گوشی را برنمی‌داشتم. اما این گلی ورپریده امروز حسابیبا تن لخت، زیر فوارة وسط حیات دویده
عطسه کرده و خندیده
گاهی هم زنگ دری را زده و در رفته
از درخت والا مقامات من گذشته و به وسط حوضچة اکنون رسیده

نمی‌دونم شاید گلی ( کودک درون ) کارهایی را تشخیص می‌ده که ذهن منطقی من نمی‌پسنده و معمولا همان‌ها راه گشاست

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

happy loves day

ولنتاین هم خلقت و بدعت می‌خواد که من در حال حاضر از این جنس متریال درم موجود نیست
اگه بخوای خیلی جدی بگیری، می‌شه به خیلی‌ها هدیه داد
ولی اینکه تو کسی را که انتظار " اوی خاص" را داشته باشی، نداری
سلام‌ها را سال‌های پیش گفتیم و دیگر ته کشیدیم. در نتیجه چیزی برای گفتن ندارم،

مگر ولنتاین به همه مبارک

سلامی قدیمی به طعم توت فرنگی

آهای!
سلام همه پسرهایی که در نوجوانی بانگاه‌تون تنم رو لرزوندین
سلام به همه اون‌ها که ازخجالت نگاهم نکردند که بلرزم
سلام به همه اون‌ها که قدم به قدم عشق را به من آموختن
سلام به همه اون‌ها که به اشتباه گمان کردم ، دوستشون دارم. یا، دوستم دارند
سلام به همه اون‌ها که به‌خاطرشون صد بار کنار پنجره رفتم
سلام به اون‌ها که پشت پنجره منتظر موندن و من نفهمیدم
سلام به اون‌هایی که گمان می‌کردم، دوستشون دارم؛ فکر می‌کردم دوستم دارند
سلام به عشق اول بچگی و سلام به عشق آخر دیروزم
سلام به همه اون حقه بازهایی که دوستم نداشتن و الکی ادای عاشق‌ها رو درآوردن
و خر خودشون بودن
سلام به همه اون‌ها که با تن لرزه منتظر شنیدن صداشون بودم
سلام به همه اون‌ها که یه‌روزی با یه نگاه دزدکی
غافلگیرم کردن، دلم را بردن
سلام به همه عشق‌های این زندگیم
سلام به هر کسی در تمام زندگی های قبلی و بعدی دلم را لرزاندن و خواهند لرزانید
سلام به اون‌ها که وارد جهان هم نشدیم؛ ولی ممکن بود دیوانه وار عاشق هم بشیم
سلام به اون‌ها که می‌دونم دوستم داشتن. من، دوست‌شان داشتم
سلام به اون‌ها که نمی‌دونستن دوستشون دارم
یا من هرگز نفهمیدم دوستم داشتند
سلام به عشق آخر این زندگیم که نمی‌دونم کیست
سلام به همه اوج و پروازهای عاشقانه
سلام به اونی که اگر پیداش شده بود، من این‌چنین تنها نمی‌ماندم
سلام به نیمه گمشده‌ای که شاید باید همیشه گم شده باشه
سلام به نفر بعدی که قراره عاشقش بشم و الان نیست
سلام به اون‌هایی که اولی نبودن و آخری هم نشدند
سلام به هر کی که عاشقه و عشق را خوب بلده

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

مشت‌مال

باز این نبوغ من فوران کرد و بالا گرفت
کشف جدیدی کردم که دیگه غلط نکنم بی‌شک اسمم رو می‌بره اون بالاها که مرحوم پدر آرزو داشت
حالا خیلی بالای بالا هم که نه. خب یه ذره که بالا می‌بره؟
انقد؟
ببین فقط اندازاه بند اول اشاره
جهنم من می‌گم بی جا و مکان
تعبیر جدیدی از عشق پیدا کردم که بی‌نظیر و استثنایی است و شاید چاره ساز؟

یک‌خروار احساس خستگی دارم. البته مسئولیتی . حال و روزم خوبه. شکر پادشاه مهر پرور

مشت‌مال
حالا چشمت رو
ببند به‌روی دلاک ضمخت بدقواره. تصور کن. طرف مربوطه است

دور نشیم. وسط یه عالمه خستگی و پرداختی مستمر عشق به اهل بیت. منه خسته و تنها که " یکی نیست براش کمی خودم رو لوس کنم " و از خستگی‌ و ترس‌ها یا تصمیم گیری های سختی که در مسیرمه بگم
وسط خستگی وقتی چشم می‌بندم، پشت پلکام منتظرم باشه و برای لحظات فضا رو عوض کنم
چشمام رو بستم و در حالی که با حسی از آرامش شانه‌ها را تا نزدیک بنا گوش برده بودم. حس کردم عشق می‌تونه به قاعدة یک مشت مال خوب خستگی رو از تنم در کنه
بلافاصله به یاد آقای حمیدی افتادم. استاد مسلم ماساژ ژاپنی
گو اینکه زیادی نتراشیده و نخراشیده است. اما، دست‌هاش معجزه می‌کنه
بالاخره حُسنش به اینه که از این نوع عشق می‌شه تجربه‌ای ژنریک داشت؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

زنگ دیکته

این ملت اصالتا بی‌جنبه بودیم و تا ابد خواهیم بود. با این تفاوت که مثل فورس‌گامپ تک‌بعدی هستیم و هر قدرتی که بر سرمان ایستاده باشه، اختیار داره همه هستی‌مون می‌شه
مثل بانوان گرام همسر، یا جناب آقایان شوهر
این همیشه دو شکل داره و ندرتا پیش می‌آد مورد سوم هم مصداق پیدا کنه. یا مرد ذی‌ذی است. یا بانو ذی‌ذی
زمان هخامنشی اختیار داری مثل کورش کبیر داشتیم، تا پوست و استخوانش رفتیم و شوکت آفریدیم
البته، در کنار شاه، له‌له‌ها " موبدان اعظم " هم به‌ما دیکته می‌گفتند.
این همه هنر ماست . حتما برای همین هم زنگ دیکته یکی از مهمترین ( رعب‌آور‌ترین ) زنگ‌های عالم بود. و شاید باز، برای همین همیشه تک می‌گرفتم؟
کی‌به کیه؟ بذار مام این سُستی‌ها را در پسه افتخارات پنهان کنیم.
چهارتا خبر و یک عکس در ماه . یک‌شبه همه را شامل وحی و دل و دیده ببازن
یادش بخیر که من چقدر ترسیده بودم. راستش؛ من‌که فکر می‌کردم شاه مثل خدا تغییر ناپذیره. چیه؟
از اول که گفتم نمی‌دونم چطور این درس نکبتی تموم شد؟
چون همیشه در عوالم هپروت سیر می‌کردم و به یمن قد نردبان دزدها، ته کلاس چرت می‌زدم. شاید اگر درس خونده بودم یه چیزهایی از مشروطه یاانقلاب کبیر فرانسه یا روسیه می‌فهمیدم و می‌دونستم که اینم مثل قطعات یدکی ماشین‌آلات قابل تعویضه و خیلی جا نمی‌خوردم
عصر انقلاب و جنگ که مردم محدود به درون شدن. مخترعین و مکتشفین، یا عرفای بزرگ سر برآوردن. اما به لحاظ فقر مالی و فرهنگی، سر از ناکجای اجنبی درآوردن
خدایا این صفت سبز گیاه‌خواران کوهی را از ما بگیر تا بلکه اختیار دار زندگی خودمون بشیم و همین‌طور دنبال اولی سرمون رو نندازیم پایین، راه بیفتیم
ساده ترینش این‌که، ازدواج کردم
بچه دار شدم
فقط چون همه همین‌کار را می‌کردند
قدیم‌ها فکر می‌کردم، پنج درصد از مردم جهان، دیکته می‌گن. و نود و پنج درصد باقی مشق می‌کنند
حالا درصد از دستم در رفته

صف

خلاصه داشتیم چی می‌گفتیم؟
آره
بی‌بی جهان می‌گفت: وقت قیامت، هر که در صف اما‌م‌زمان باشه. وارد بهشت می‌شه
من‌هم که به سبک همه کودکان دنیا ابله و زود باور. به این فکر بودم که: بی‌بی رو! من خودم می‌دونم چی‌کار کنم. تا اومد تندی می‌رم اول صف می‌ا‌یستم
اینم یکی از اون خیالات احمقانه‌ام بود. مثل عشق
حالا که در این نقطه ایستادم. یاد بی‌بی‌جهان را حسابی گرامی می‌دارم که با همه قدیمی بودنش چیزهایی را می‌دانست که من، حتی تفکرش را هنوز یادنگرفتم
حالا هر لحظه این صف را همه‌جا می‌بینم. حالا با اربابش ما را کاری نیست که برایم تنها ارباب، همان یگانة هستی بخش است
تو می‌تونی این صف را حتی همین حالا که نه هر لحظه ببینی
لحظات تصمیم گیری
لحظات خشم، حسد کینه. وقتی که مالی داره هیلی‌هپو می‌شه
وقتی خیانتی رخ می‌ده و وقتی انسان پا بر جایگاه خدایی می‌گذاره و به‌سادگی از لاشه‌های به‌جا گذاشة دیگر انسان خدایان عبور می‌کنه
مهم این نیست چه کسی قراره چه وقت بیاد. مهم این است که تو برای چه کاری آمدی
مهم نیست کی با کی سرما شرط بست. مهم اینه تو با خودت چه قراری داری؟
مهم نیست قیامت واقعیت داره یا نه. مهم این است که تو در لحظة اکنون حقیقتی
همون‌طور که هنوز نمی‌دونیم قبل از بیگ‌بنگ جریان هستی چه بوده؟ ولی مهم اینه که ما الان هستیم
مهم اینه که توی صف خودم کم نیارم
باور کنیم همه به قدر ما انسان و قابل توجه و احترام هستند . و محال است آنچه را که به دیگری تحمیل می‌کنی، آخر خودت جمعش نکنی
چون " کارما "اولین قانون هستی است که جهنم نام گرفت
مهم اینه از جایگاه انسان خدایی نزول نکنم

دیروز

یاد عهد درشکه یک‌ریالی بخیر. البته آن‌زمان خیلی چیزهای دیگه را می‌شد به یک‌ ریال خرید و هنوز شیطان این‌طور شاه نشده بود
تازه درشکه چیه؟
فوتینا هم، یک‌ریال بود تازه درش شانسی و جایزه هم داشت. اما الان فوتینا به ارقام میلیاردی هم رسیده و با تمام اینا وقتی قراره اون‌یکی فوت کنه تا همه آرد نخودچی بره تو چشمت، دیگه صبر نمی‌کنه تا از دلت در بیاره و تو پی ببری یک شوخی بود
یاد بی‌بی جهان خوش که در یاد من هنوز جوان است و مهربان و من که اکنون به سن او رسیدم و او هنوز بی‌بی‌جهان من است
این همة حسن خاطرات ماست.
ما گذشتیم و به اکنون رسیدیم. اما گذشتگان در یادمان همچنان جوان و مهربان باقی ماندند
مثل " حمیدرضامشفقی" اولین عشق زندگی من که تا قیامت اولین عشق و هنوز در خاطرم سیزده ساله و من همین‌طور ری کردم
یا، میدان هفت‌حوض که چندین برابر دنیا وسعت داشت و حالا دیگه از فرط آب رفتگی حتی حاضر نیستم ازش عبور کنم
و وای از زمانی که تو پیدا شوی

و من در امروز و
تو هنوز
در دیروزها جوان مانده باشی







۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

صبح بخیر

سلام
صبح زیبا و پر خیر و روزی اول هفتة سرشار از موفقیتت بخیر
وای چه حالی داره این صبح بخیر گفتن‌ها و این‌که یکی باشه که با روی خوش بهت جواب بده
اون‌موقع است که تو می‌تونی تا آخر شب کوه جابه‌جا کنی. یک جوابی که مهر داشته باشه و ازنگاه صاحبش عشق بباره
اون‌موقع است که تو می‌تونی بگی خوشبختی. باور کن
حالا مونده تا به این نقطه که درش ایستادم برسی
نقطة پادشاه بی‌ملت. امام بی‌امت و خداوند بی‌بنده. نمی‌شه که بگیی هستم ولی فقط سایه‌ای باشی رونده که نه روح عشق در او حضور دارد و نه گرمای صمیمیت
مشکل ما اینه که کسی در کنار بابا آب داد، بهمون این چیزها رو یاد ندادن. نگفتن که صبح را اگر خوب شروع کنی تا آخر شب، روز مال تو می‌شه
یاد ندادن که تک‌تکمون چقدر به این صفا و صمیمیت و اینا نیاز مندیم. هی کله رو پر کردن به نیت بانک کار گشایی
تازه می‌خوای اشکت در نیاد از این‌همه نامرادی و تنهایی.
هی گفتن: بنویس: « علم بهتر است یا ثروت» از وقتی یک‌وجب داشتیم ما را تقسیم به دو کردن و این وسط جا برای. انسانیت، محبت، صفا، خلوص، مروت و الی آخر. خلاصه جنس جور نذاشتن
من‌که یاد ندارم در مدرسه یادم داده باشند که با این فیزیک نکبت چطور به جغرافیای وحدت وجود برسم و با جمع و تقسیم عشق به آرامش درون و با مشق انسانیت تمرین برای زیستن در جامعه‌ای برخوردار از دیکتة محبت
که در تاریخ ما، کم جنایت نبود
سلام
صبح سبزت بخیر
روز گرم و پر خیر و برکتت بخیر

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

شاهرخ کبیر

چیه؟ نون بگیرم؟
ماست بگیرم؟ خب نگا نداره!!! خوابم نمی‌بره
یعنی از فکر کلاهی که یک عمر سرم رفته، جرات خوابیدن ندارم. همینه دیگه زندگی در سرور هر لحظه. مثل هندی‌ها
راستش امشب یه مهمونی داشتیم از بلاد خارجه. البته نه خیلی دور نه زیاد نزدیک. همین بغلا. هندوستان

تازه فهمیدم، چقدر خنگم و این جناب پدر چه انتظارهای بیجایی که از ما نداشت. چشمم کف پام که تا همین الف، ب رو هم بلد شدم کلی هنر کردم

یک عمره هی فیلم هندی نگاه می‌کنیم. و از رو نمی‌ریم و باز نگاه می‌کنیم.


نگو اصلا شعور و درک اینکه چه چیز را نگاه می‌کنیم نداشتیم و هی الکی پشت مردم صفحه گذاشتیم وبرای خودم کارما خریدم. که، اینم شد فیلم؟

از اول تا آخر بدبختی!

غافل از اینکه اینها تکلیف شب زندگانی است . که بسیار هم عمیق و فلسفی است که من آن‌ همه سال از درکش عاجز بودم.
از شما خبر ندارم. من‌که بیلمیرم

امروز کاردار فرهنگی بلاد فرنگی، رَنگی رِنگی هند؛ برای ما جا انداخت که چقدر نفهمیم و این جماعت را چطور کم گرفتیم
حالا می‌خواهی از غافلة شخصیت و تجدد عقب نمونی یکبار می‌گم خوب گوش کن

گفتم: آخه بابا دل غشه می‌گیره آدم. از اول تا آخر فیلم می‌بینی یارو همه کس و کارش رو از دست داد. مادره می‌میره .

پشتش پدر خودش رو حلق آویز می‌کنه. پسره می‌ره خون‌خواهی می‌زنه بیستا رو می‌اندازه.( البته گو اینکه مثل کارتون‌ها دو دقیقه بعد یارو صحیح و سالم داره بز می‌چرونه) .... همین‌طور الی‌آخر


با ژستی متفکرانه گفت: این نمادی مستقل از زندگی است. اروپایی‌ها در علم و صنعت پیش رفتند. ما در عرفان و مکاتب. از بچگی یاد می‌گیریم. در فیلم‌ها یادآوری می‌کنیم. که، زندگی رنج لحظه به لحظه است
وای َچنی خنگم من!
دلم می‌خواست آب بشم و در زمین فرو برم. چطور مطلب به این همهی رو نفهمیده بودم؟

همین موقع خانم‌ آرتیست نمی‌دونم از کدوم در یا دیوار وارد شده، درست در دقیقه نود می‌پره جلو و دست پسره رو می‌گیره که، وای َسرِ جدت بنداز اسلحه رو. من نه برای شادی‌های زندگی تو. که برای غم‌های تو آمدم
الله و اکبر. زندگی بعدی مرد می‌آم می‌رم یکی از این دختر هندی‌ها می‌گیرم .

تا نگاهش کردم گفت: بیا این نشان از تاریک ترین لحظة شب، لحظة پیش از سپیده است

دو دقیقه بعد پسره بی‌مقدمه می‌فهمه خانم‌والده مکرمه، سرکار علیه مادر نبوده و آقا تازه عقده‌های هزار ساله‌اش می‌ریزه بیرون که چرا بچه سر راهی بوده؟

آخه پدر بیامرز. تو که تا حالا نمی‌دونستی این مادرت نیست؟

فرمودن: این کنایت از آن‌جا دارد که در واقع ما به هیچ نقطه‌ای بند و وابسته نیستیم و همگی بی‌کسیم
او. فلانی ..بی‌کس اون........... به دلایل عرفانی حرف را قورت دادم

اونی که اول فیلم نداره. به قید دو فوریت معجزه می‌شه و معلوم نیست گنجش معمولا از کدام استودیو سر باز می‌کنه و مهاراجه می‌شه!
اونی هم که خودش همه چیز داشت آخر فیلم با گردن کج و دست دراز ایستاده کنار مهاراجه

گفت: این همه اشارت به بی‌وفایی دنیا و ثروت‌های آن است. این یعنی، روزگاری است که گه عزت دهد گه خوار دارد چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها و اینا
اون آدم حتما در زندگی پیشین مال این مرد را خورده. در این زندگی و این لحظه تلافی شده. این اشاره به قانون کارماست
رقص‌ها همه برگرفته از اساطیر باستانی و ............................ ُکشت منو.

یعنی، خاله خانوم بدری و دختراش که صبح تا شب غیر از تخمه شکستن و فیلم هندی دیدن کاری ندارن. تمام عمر در غور فلسفی شناور بودن؟
بی‌خود نیست این گلی ذلیل مرده هم خاطرخواه این شاهرخ خان، فیلسوف کبیر هندی شده. نگو این گلی هم یه‌پا فیلسوف بود و من کشفش نکرده بودم
خب حالا فکر می‌کنی ارشاد با من پدر کشتگی داره کتاب‌هام رو نگه‌داشته؟

1 - خب اون بدبختا خودشون فهمیده بودن من صلاحیت نشر این ..... را ندارم.
2- حتما من در زندگی قبل، یک‌حالی از این ارشادیا گرفته بودم و دارم کارما پس می‌دم

تاحالا که یادم نیست یک فیلم هندی غیر از شعله را یک‌ضرب و بی‌وقفه تا ته دیده باشم. که خودش نشان دهنده ضعف در سیستم .....................الی آخر
دیدی چه رسوا شد دلم؟

وهم

یادمه بچه که بودم چقدر چیزهای عجیب غریب اتفاق می‌افتاد و ما هر لحظه به خدا نزدیک‌تر می‌شدیم
مثلا، نزدیکی‌های محلی که به دنیا آمدم. درختی بود معروف به هفت‌چنار. بی‌بی جهان می‌گفت. اینجا سر هفت برادر رو چال کردن و به‌جاش این درخت دراومده. اگر شاخه‌ای از درخت قطع بشه، به‌جاش خون می‌آد
یه باغی هم بود اون دوردورا که می‌گفتن یه دختری درش هست که نصف تنه‌اش عقربه( همین‌جوری‌ها عکس بعضی‌ها از تو ماه سردرآورد)
جل‌الخالق
همسایه بغلی تو خونه‌اش جن داشت که شب‌ها آدم می‌شد و روز گربه و اسمش‌هم هوشنگ بود
مام که بچه و هالو پشندی، همه این‌ها رو باور می‌کردیم
تازه این‌که چیزی نیست. می‌گفتن: تو خونة ولایت یک جفت مار سفید زندگی می‌کنه. کسی اجازه نداشت طرف گلخونه پیداش بشه
خدا می‌دونه چی اون‌جا چال بود که سر ما رو زیر آب می‌کردن
حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌فهمم که چطور با خرافه همه جرات و اعتماد به نفسم را ازم گرفته بودن و هنوز که هنوزه این دُم لاکردارم به خانم والده بند مونده
اما از آغاز بشریت تا اکنون بی‌گمان همه همین‌گونه قالب خوردیم و شکل گرفتیم
حالا کی این وسط‌ها یا کی متوجه خدا شد؟
یا کی به‌فکر خلقت خدا افتاد؟
یا خداوند چطور حالی این آدم بدبخت کرد که مخلوقی بیش نیست؟
یا کی گشت دنبال خدا که هنوز پیدا نشده؟
همه از همین دست مایه‌های راه بند بیار
ما که همه عمر نه جلو رفتیم نه به عقب. نه فهمیدیم چرا اومدیم. نه این‌که حالا چرا باید کجا بریم؟
همیشه این من بودم و زندگی و یکی از این جن و پری‌ها که از ترسش جرات نکردم قدم به جهان بذارم.
یک پنجره
یک دریچه
یک روزن
همة سهم ماست از آنچه در دنیا هست

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

باور کن


هی تو می‌خندی. منم می‌خندم
بعد من گریه‌ام می‌گیره، تو باز می‌خندی.
البته گو اینکه روزی هزاربار سجدة شکر می‌کنم که به رویای پیامبری به زمین نیامده بودم. چون، اون طفلی‌ها همه سرتو چاه می‌کردن و فریاد می‌زدن که پشتشون حرف درست نشه. بگن: آقا رو! پیغمبر کم آورده
منم که جار جاری. خفه خون می‌گرفتم و خودم قبل از همه بتو کافر می‌شدم
و الان نمی‌تونستم انقدر ساده و کودکانه بنالم و بگم
آخه ، با مرام
این وقت شب
تو دل این پایتخت کثیف
چندتا مثل منو کاشتی و به همه داری، باز می‌خندی؟
منو باش تا حالا فکر می‌کردم. چون در قامت خدایی شما همتایی نبود برای مهرورزیدن. ما را آفریدی
ذره کردی، تا تو بتونی در ما عشق رو تجربه و درک کنی
من تا حالا فکر می‌کردم عنصر ارادة تو به خلقت ما بیش از چهار عنصر معروف، عشق بوده!
در عجبم که این عشق به قاموس شما چه قامت ناموزونی راست که ما جز به محنتش ندیدیم
از شانس ما تحریم اقتصادی باب شد و همین نکبتش را هم ما ندیدیم. همة اینها از اول در برنامه بود؟
تو می‌دونی، یک بغله، امن، گرم، مهربون و دوست داشتنی که تنهایی حزینت رو از یادت ببره. یعنی چی؟
خب نمی‌دونی دیگه، نوکرتم
هرچی‌هم که ریز شده باشی. باز تو خدایی و درد و بدبختیش رو منه انسانه بی‌گناهه حیوونی می‌کشم.
بذار یه چیز در گوشت بگم. پدر جان همه چیز خوب. ولی تو که نمی‌تونستی بدونی عشق چه رنگی داره
یعنی راهی برای تجربه‌اش نداشتی که الان بفهمی این وقت شب این تلخه حیوونی چطور کم آورده
به‌قول حسن که به خانم حنا می‌گه: بچه‌های دیگه که جدول ضرب یاد می‌گیرن. مجبور نیستن
که مثل من‌ همه‌اش مواظب باشن. کسی گاوشون رو نخره
هان؟
ما در این قحط الرجالی قراره انسان کامل بشیم؟
من‌که تا دیدار با حضرت عزرائیل هنوز گیج این تجربة عشق رو می‌زنم. نه وقت می‌کنم دنبال خودم بگردم نه انسان کامل
اون‌موقع دیگه انسان خدایی پیشکش
بهتر نیست شما در عشق خدایی کنی و ما را بنجاتی؟

اجازه؟



حالا من هیچ
اصلا اگه دلت خنک می‌شه، هیچ، هیچ، هیچ
تازه به روت هم نمی‌آرم که چرا من هیچ؟
اما تو که خدایی و تازه به یمن نفخته فیه من الروحی در منی و از همه بهتر می‌دونی چی کم دارم .......واینا
خجالت نمی‌کشی؟
این‌همه بار و مسئولیت رو یک‌طرفه رو دوشم گذاشتی که چاهم باشه، یکطرفه خشک می‌شه.
آخه
آخه شما که خدایی از خودت نمی‌پرسی « این تلخه حیوونیه بی‌گناه باید عشق بگیره که داشته باشه به جاش بده؟»
شما فکر نمی‌کنید احیانا، زبونم لال رحمن رحیمت به زیر سوال بره؟
البته که جسارته و زبونم لال. من سهم خدای درون خودم رو می‌گم که از حال و نا رفته و .................خلاصه ، اینا

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

بی تربیت‌ها

نه. قبول ندارم. این‌طوری فایده نداره
باید بزنی فکش و بیاری پایین و دکور دندوناش رو عوض کنی
اصلا، دونه دونه موها و سیبل‌هاش رو بکن. فحشش بده. هر چی بلدی هدیه به روح امواتش کن
مادر و خواهرش یادت نره
تا اون باشه از سر راه مردم کنار بره.
یه مشت بزن تو گیجگاش تا ضربه فتیش کرده باشی و یک لگد تو شکمش کار رو تموم می‌کنه
آقایون پشت سری هم دست‌ها را از بوق بردارن و منتظر بمونید تا این دو خدمت هم‌دیگه رو برسن
معلومه مگه شهر هرته؟
واسه چی آقا رو پشت سرش کاشته؟
مگه ندید مهم‌ترین منه دنیا پشت سر معطل اونه. گور بابای جلویی‌ها بزن همه رو داغون کن تا این شخصیت مهم عالم، به کار و زندگیش برسه. حتما همه بیکارید که نمی‌زنید جلویی رو داغون کنید. به اون چه؟
این شخصیت مهم که نباید تاوان بی‌حالی دیگران را بده. جلویی که راه بده، خودش بلده چطور از بعدی راه بگیره. مگه همه مثل شما دست و پا چلفتی‌اند؟
یکساعت هم دیگرو خونین و مالین کردن و من از پشت شیشه حیرون این‌همه منیت غالب بر انسان نمی‌تونستم پلک هم بزنم
خدایا از خودخواهی بدتر، مرضی آفریدی؟ که خودخواهی ام‌الامراض همة بشریت شده

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

خانومی

سلام، سلام
هنوز احوال‌پرسی تموم نشده.

می‌گه: اوه. خانومی، از خودت بگو.
از اون چیزهایی که من بتونم همه وجودت را بشناسم
جانم!؟ من هنوز خودم، خودم را نشناختم.

 تو چطور قراره با چهارتا تعریف منو شناسایی کنی؟
می‌گه:خانومی، سخت نگیر، عزیزم. نازی، بخند
تا ته خط را خوندم. اونی که تا وقت رفتنش نفهمیدم بالاخره ما عزیز دلش بودیم، یا نه؟
چه تاجی به‌سرم زد. که تو با این آرسن‌لوپن بازی اول بسم‌الله بزنی؟
دیگه در این‌ نقطه است که دست من داره دنبال گرز رستم می‌گرده که بکوبم تو سرش.
می‌گم: چطور من در این فاصلة کم عزیز دل تو شدم؟ خب همینه دیگه گندش رو درآوردید
واژه‌هایی که در روابط و در بهترین زمان برای گذر از ناکجا، نقش " سسامی " علی بابا را ایفا می‌کنه تبدیل به ابزاری شده برای اول بسم‌الله
می‌گم: به من نگو خانومی. در ضمن من عزیز دل کسی نیستم و ناز هم خانم‌والده‌اته
می‌گه: عادت شده عزیز دلم. سخت نگیر دیگه
می‌گم: د، آخه پدر ....ها همین جوری گند زدید و روابط را تبدیل به چاراه حوادث کردید. حالا، وقتی کارت لنگ باشه و طرف ازت قهر باشه و اینا . چی داری بگی؟
می‌گه: می‌گم. خانومم. عزیزم. بخند دنیا دو روزه
خب حالا فکر می‌کنید این اصوات تکراری و بی‌خاصیت راه کدوم قبرستونی را باز می‌کنه، که دل خانمی را نرم کنه؟
همه‌اش تقصیر این بانوان گرامه که هزار ساله با چهارتا قربونت برم و عمر منی از راه به در می‌شن و فریب زبان چرب و نرم این اولاد ذکور آدم را می‌خورند. که یک میلیون چاقو بسازن، همه‌اش بی‌دسته است

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

هستی

والله که چه روز خسته کننده‌ای بود. حتی معجزات هم می‌تونه خسته کننده باشه
حس می‌کنم تاثیر وقایع امروز تا با آب از روی عورام پاک نشه، هنوز آدم نیستم. بعضی وقایع گاهی می‌آد که ما به باور آنسوی دیگر هستی برسیم
می‌تونیم هم نرسیم و همون اول با یک انرژی منفی گند بزنیم به‌کل مسیری که می‌تونه روزی بدل به زیباترین تصاویری بشه که نشونت می‌ده
حق نداری ننه من غریبم بی‌کسی در بیاری و هی را به را خودت رو برای کائنات لوس کنی
حق نداری بیست و چهار ساعته از خدا و دنیا و زندگی طلبکار ارث ابوی مرحوم باشی. یا می‌گه: حساب حسابه. حالا شماهم بسم‌الله . دست این فلانی را باید بگیری
و تو می‌آموزی هر لحظه در حال بده و بستون با هستی ، هستی
و این یعنی اینکه تو هستی. و چون هستی، تو هستی، هستی
و اگر روزی نباشی
هستی قطعا یک چیز کم خواهد داشت
چون تو که بخشی از هستی ، هستی
دیگر نیستی تا هستی با تو هستی باشه و هستی دیگر کامل نیست. چون، تو را کم داره

توکلت علی الله


شب اگر وقت کنم باید سری به گوگل‌ارت بزنم. غلط نکنم جای خونة ما کمی تا قسمتی زیاد؛ سُر خورده باشه متمایل به سمت هالیوود
زندگی انقدر اکشن شده که دیگه یادم نمی‌آد چند ساله بودم؟
گور بابای سن و سال.کی‌ به کیه؟ تاریکیه
ما بگیم بیست سال. کی باور می‌کنه. ولی شما باور کن. صبح با رنگ رخسارة پریده پریسا که مثل مادر مرده‌ها گچی بود بیدار شدم. مثل بچگی گفت: پاشو، پاشو
ماشینم رو بردن
واویلا حالا این رو کجای دلم بذارم! بدترش این‌که کالبد اختریم هنوز برنگشته بود و داشت برای خودش پرسه می‌زد. فکر کنم یکربعی طول کشید تا برگشت و من فهمیدم، دیشب ماشین پریسا رو از دم در بردن
وای که چه گریه‌ای می‌کرد. خب آخه طفلی حق داره. ماشین اهدایی مامانم اینا نیست و نتیجة عرق جُبینه( جُوین) بین خاک و خل ساختمان و تیرآهن و تیرچه بلوکه
حالا ما هر چی می‌خواییم یه جوری ساکتش کنیم، می‌بینیم اصلا راه نمی‌ده . کمی دیگه اصرار می‌کردم. متهم ردیف اول بی‌شک خود خدا بود
نه‌اینکه پسر خالة منه! برای همین هرچی می‌شه نگاه چپ‌چپ به سمت نمایندة دائمی و ثابت اهالی این سرا منه بی‌گناه می‌افته
حالا هرچی قسم، آیه که بابا گریه نکن. پیدا می‌شه
باز زار می‌زنه. می‌گم به خدا توکل کن
وسط اشک و آه می‌گه: پس دارم چکار می‌کنم؟
می‌گم: توکل یعنی نباید الان زار بزنی. مطمئن بشین تا خدا خودش ترتیب پرونده سرقت رو بده
یه نگاه عاقل اندر چت بهم انداخت و با همه این‌ها اشک ها رو پاک کرد
ساعت سه هم ماشین در جنوب شهر پیدا شد

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...