۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

وهم

یادمه بچه که بودم چقدر چیزهای عجیب غریب اتفاق می‌افتاد و ما هر لحظه به خدا نزدیک‌تر می‌شدیم
مثلا، نزدیکی‌های محلی که به دنیا آمدم. درختی بود معروف به هفت‌چنار. بی‌بی جهان می‌گفت. اینجا سر هفت برادر رو چال کردن و به‌جاش این درخت دراومده. اگر شاخه‌ای از درخت قطع بشه، به‌جاش خون می‌آد
یه باغی هم بود اون دوردورا که می‌گفتن یه دختری درش هست که نصف تنه‌اش عقربه( همین‌جوری‌ها عکس بعضی‌ها از تو ماه سردرآورد)
جل‌الخالق
همسایه بغلی تو خونه‌اش جن داشت که شب‌ها آدم می‌شد و روز گربه و اسمش‌هم هوشنگ بود
مام که بچه و هالو پشندی، همه این‌ها رو باور می‌کردیم
تازه این‌که چیزی نیست. می‌گفتن: تو خونة ولایت یک جفت مار سفید زندگی می‌کنه. کسی اجازه نداشت طرف گلخونه پیداش بشه
خدا می‌دونه چی اون‌جا چال بود که سر ما رو زیر آب می‌کردن
حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌فهمم که چطور با خرافه همه جرات و اعتماد به نفسم را ازم گرفته بودن و هنوز که هنوزه این دُم لاکردارم به خانم والده بند مونده
اما از آغاز بشریت تا اکنون بی‌گمان همه همین‌گونه قالب خوردیم و شکل گرفتیم
حالا کی این وسط‌ها یا کی متوجه خدا شد؟
یا کی به‌فکر خلقت خدا افتاد؟
یا خداوند چطور حالی این آدم بدبخت کرد که مخلوقی بیش نیست؟
یا کی گشت دنبال خدا که هنوز پیدا نشده؟
همه از همین دست مایه‌های راه بند بیار
ما که همه عمر نه جلو رفتیم نه به عقب. نه فهمیدیم چرا اومدیم. نه این‌که حالا چرا باید کجا بریم؟
همیشه این من بودم و زندگی و یکی از این جن و پری‌ها که از ترسش جرات نکردم قدم به جهان بذارم.
یک پنجره
یک دریچه
یک روزن
همة سهم ماست از آنچه در دنیا هست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...