
هی تو میخندی. منم میخندم
بعد من گریهام میگیره، تو باز میخندی.
البته گو اینکه روزی هزاربار سجدة شکر میکنم که به رویای پیامبری به زمین نیامده بودم. چون، اون طفلیها همه سرتو چاه میکردن و فریاد میزدن که پشتشون حرف درست نشه. بگن: آقا رو! پیغمبر کم آورده
منم که جار جاری. خفه خون میگرفتم و خودم قبل از همه بتو کافر میشدم
و الان نمیتونستم انقدر ساده و کودکانه بنالم و بگم
آخه ، با مرام
این وقت شب
تو دل این پایتخت کثیف
چندتا مثل منو کاشتی و به همه داری، باز میخندی؟
منو باش تا حالا فکر میکردم. چون در قامت خدایی شما همتایی نبود برای مهرورزیدن. ما را آفریدی
ذره کردی، تا تو بتونی در ما عشق رو تجربه و درک کنی
من تا حالا فکر میکردم عنصر ارادة تو به خلقت ما بیش از چهار عنصر معروف، عشق بوده!
در عجبم که این عشق به قاموس شما چه قامت ناموزونی راست که ما جز به محنتش ندیدیم
از شانس ما تحریم اقتصادی باب شد و همین نکبتش را هم ما ندیدیم. همة اینها از اول در برنامه بود؟
تو میدونی، یک بغله، امن، گرم، مهربون و دوست داشتنی که تنهایی حزینت رو از یادت ببره. یعنی چی؟
خب نمیدونی دیگه، نوکرتم
هرچیهم که ریز شده باشی. باز تو خدایی و درد و بدبختیش رو منه انسانه بیگناهه حیوونی میکشم.
بذار یه چیز در گوشت بگم. پدر جان همه چیز خوب. ولی تو که نمیتونستی بدونی عشق چه رنگی داره
یعنی راهی برای تجربهاش نداشتی که الان بفهمی این وقت شب این تلخه حیوونی چطور کم آورده
بهقول حسن که به خانم حنا میگه: بچههای دیگه که جدول ضرب یاد میگیرن. مجبور نیستن که مثل من همهاش مواظب باشن. کسی گاوشون رو نخره
هان؟
ما در این قحط الرجالی قراره انسان کامل بشیم؟
منکه تا دیدار با حضرت عزرائیل هنوز گیج این تجربة عشق رو میزنم. نه وقت میکنم دنبال خودم بگردم نه انسان کامل
اونموقع دیگه انسان خدایی پیشکش
بهتر نیست شما در عشق خدایی کنی و ما را بنجاتی؟
بعد من گریهام میگیره، تو باز میخندی.
البته گو اینکه روزی هزاربار سجدة شکر میکنم که به رویای پیامبری به زمین نیامده بودم. چون، اون طفلیها همه سرتو چاه میکردن و فریاد میزدن که پشتشون حرف درست نشه. بگن: آقا رو! پیغمبر کم آورده
منم که جار جاری. خفه خون میگرفتم و خودم قبل از همه بتو کافر میشدم
و الان نمیتونستم انقدر ساده و کودکانه بنالم و بگم
آخه ، با مرام
این وقت شب
تو دل این پایتخت کثیف
چندتا مثل منو کاشتی و به همه داری، باز میخندی؟
منو باش تا حالا فکر میکردم. چون در قامت خدایی شما همتایی نبود برای مهرورزیدن. ما را آفریدی
ذره کردی، تا تو بتونی در ما عشق رو تجربه و درک کنی
من تا حالا فکر میکردم عنصر ارادة تو به خلقت ما بیش از چهار عنصر معروف، عشق بوده!
در عجبم که این عشق به قاموس شما چه قامت ناموزونی راست که ما جز به محنتش ندیدیم
از شانس ما تحریم اقتصادی باب شد و همین نکبتش را هم ما ندیدیم. همة اینها از اول در برنامه بود؟
تو میدونی، یک بغله، امن، گرم، مهربون و دوست داشتنی که تنهایی حزینت رو از یادت ببره. یعنی چی؟
خب نمیدونی دیگه، نوکرتم
هرچیهم که ریز شده باشی. باز تو خدایی و درد و بدبختیش رو منه انسانه بیگناهه حیوونی میکشم.
بذار یه چیز در گوشت بگم. پدر جان همه چیز خوب. ولی تو که نمیتونستی بدونی عشق چه رنگی داره
یعنی راهی برای تجربهاش نداشتی که الان بفهمی این وقت شب این تلخه حیوونی چطور کم آورده
بهقول حسن که به خانم حنا میگه: بچههای دیگه که جدول ضرب یاد میگیرن. مجبور نیستن که مثل من همهاش مواظب باشن. کسی گاوشون رو نخره
هان؟
ما در این قحط الرجالی قراره انسان کامل بشیم؟
منکه تا دیدار با حضرت عزرائیل هنوز گیج این تجربة عشق رو میزنم. نه وقت میکنم دنبال خودم بگردم نه انسان کامل
اونموقع دیگه انسان خدایی پیشکش
بهتر نیست شما در عشق خدایی کنی و ما را بنجاتی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر