۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

هوو سالار







یک کارگر بلوچ اون‌جا رو اداره می‌کنه با دو همسر جوان
اولی عاقل تر و به فکر اقتصاد خانه و دومی جوانتر و وردستی بزرگتره که سه تا بچه داره
دومی یه بچه شیر خوره داشت و از بچه‌ها و کارهای خونه مراقبت داره
بزرگتره پا به پای حسین توی زمین کار می‌کنه
حالا نمی‌دونم مفهوم وفاداری و عشق کدومه؟
اونی که داره به دوربین لبخند می‌زنه زن جوانتر و دیگری بانوی بزرگ یاد یعقوب نبی بخیر و شادمانی
چه معجزی این حسین داره؟ الله و اعلم

با بهمن چونه می‌زد: اون کاری که می‌خوای بدی سیزده نفر انجام بدن
بده من، در دو روز تحویل بگیر









یه جوری به سمت آفتاب می‌دویدن که تو گویی
همه سهم زندگی‌شون رو می‌گیرن

















چه شقایق باشه
یا نه
اون دود کش زمستان‌ها
می‌گه
یکی این‌جا هست














و این آخرین نسترن مانده بر شاخة
امروز


فرار و قرار بزرگ




خیر و شر دو واژة بی‌معنا و تعریف شدة ذهن است
تصاویری خیر گونه که به مفهوم شر می‌شینه و اشراری که به طعم شیرین رطب و اعتماد می‌رسونه
هیچ موقع متوجه نمی‌شم که چی کجا و برای چی بوجود می‌آد؟
حتما اون می‌آد تا آینه‌ای برابرم باشه؟
شاید من قراره آینه باشم؟

شاید قراره یک اسباب کوچک یاشیم؟
و گاه وقوعی عظیم!!
هر چه می‌گذره بیشتر با خودم مواجه می‌شم
درست آخرین باری که من به دشت شقایق‌ها برای پیدا کردن خودم پناه برده بودم خیلی سال پیش بود
اون دفعه هم همین اتفاق افتاد.
من مونده بودم و یه استاد خشن و کله خر و یه دشت بی‌انتها و ترسی که از حلق‌م هم گذشته بود
به عبارت بهتر جونم جلوی چشمم داشت در می‌رفت
این اون لحظه من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود بود
کذا کذا نتیجه این‌که صبح زود با اولین پرواز یک‌سره به تهران بازگشته بودم
دوباره همان اتفاق افتاد
حالا از غروب از خودم می‌پرسم
دوباره فرار کردم؟
دوباره فرارم داد؟
اصلا بیخود رفتم؟
باید می‌موندم و با وحشتی مواجه می‌شدم که صرف، رفتن به استقبالش از سر شب قلبم رابه درد آورده بود؟
نمی‌دونم چرا این بهمن هم از کل کتاب‌های کاستاندا فقط استاد بازی و ترسوندن تا مرز مرگ را آموخته؟
یک چیز فقط فهمیدم

استاد یعنی مرحم. یعنی امام، هادی رهبر. استاد چل دیوونه یا غایب و دور از دسترس مفهوم استادی را دگرگون می‌کنه
در این مواقع این استاد هم چته هم غایب و هم خل و دیونه است
من واقعا دنبال چی هستم؟

عبور از تونل وحشت؟ نیاز به ترس؟ کرم دارم؟
آخرش با خودم گفتم: اگر بنا نبود
علی هم بی‌موقع پیداش نمی‌شد
هواپیما تاخیر نمی‌کرد
که منم ببره؟
این بهترین نشانه‌هایی‌ست که من را به جواب و با من روبرو می‌کنه

در گلستانه


تا شقایق هست
زندگی باید کرد





در گلستانه
چه بوی علفی می‌آید


















تکامل کاه‌گل












دست آفتاب را ببین
چه نوازش‌ها می‌کند
این لحظة عشق













این‌جا ایستادم و
زندگی رادر رنج ثانیه شمار
به عشق
به تماشا ماندم









باور کن
لحظه‌ای شک کردم

این‌ها نگاهم می‌کنند؟










ببین درخت را که چه قد کشیده؟
طفلی از بس‌که در تنهایی سرک کشیده

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

جشنوارة شقایق‌ها


بالاخره به یک نتیجه پدر مادر دار رسیدم
این‌که
خیلی بهتره آدم قبل از مرگ بدونه قراره بمیره
البته که همگی قراره بمیریم. اما نه که نسبت نزدیکی با سنگ پای قزوین داریم، همه‌اش فکر می‌کنیم حالا نوبت ما نمی‌شه
به عبارت کهن پارسی ، خودمونی، لری
مرگ خوبه برای همسایه
این‌همه نتایج حکیمانه رو از جایی به دست آوردم که از سادگی باورت نشه
خب ما عادت داریم دنبال نتایج سخت و دور دست بگردیم
حتا اگر جواب جلوی چشم‌مون باشه
برگردیم به بحث فلسفی شناخت تازه
بعد از ظهر که تلفن خونه زنگ خورد، یک صدایی که عین‌هو نکیر و منکر گفت: به علت کابل برگردان از فردا یک‌شنبه به مدت هفتاد دو ساعت قراره خطوط ما وارد کما بشه
خب من‌که همین‌طوری‌ش مسافر و دارم لک و لک اثاث جمع می‌کنم
به فال این گرفتم که واقعا سکوت لازم شدم
اینم اشاره غیبیش
دارم می‌رم مشهد. برای ضیافت شقایق‌های بهاری
به یک دشت وسیع دور از شهر و در جادة سرخس
پیش یک دوست
یک استاد
یک رفیق
یک بهمن
احساس می‌کنم با تمام وجودم اضافه‌ام و هم برای خودم و هم پریا بهتره یهویی غیب بشم
یه چند روزی
می‌خوام با قطار برم. برای اولین بار تا اون‌جا رو با قطار می‌رم
می‌خوام طی مسیر فکر کنم
موزیک گوش بدم و در شیشه‌های در حال گذر از جاده دوباره خودم رو پیدا کنم
می‌خوام برم دنبال کمی سکوت. خوبی بهمن به همینه. باید دوزار بدی تا جوابت رو بده
حرف یومیه که پیش‌کش
اینم دون‌خوان سهمیه ما
از عصر شروع کردم پیغام گذاشتن
که آقایون و خانم‌ها نگران نشید تلفن من داره می‌ره ریکاوری، پشت سرش هم خودم می‌رم ریکاوری و غیبت صغری کبری دارم
الان که نشستم پشت میز متوجه شدم
بهتره قبلش بدونم قراره بمیرم
حداقل یه کارایی که هی پشت سر می‌اندازم رو مجبورم تموم کنم
یا حداقل با دل سیر با پای برهنه روی چمن خیس بدوم
قبل از اون‌که ابزار دویدن و لمس خیسی چمن را از دست بدم
حالا چرا بدون مردن نمی‌دوم
بماند برای شخصیت اجتماعی که فعلا لازمش دارم
اون‌موقع دیگه باهاش کاری ندارم و آخر راهم

teaparty





بالاخره جمعه رسید و موعد دیدار
تی‌پارتی نت‌لاگی دختران حوا شد
خواستم بگم ما کجا به این پسران حوا نیاز داریم که بی‌حضورشون یه پای بساط زندگی ما لنگه؟
دیدم
بابا لنگه دیگه
حالا چرا ممکن بود لنگ نباشه
آقا امروز یکی از بهترین عصرهای جمعه زندگی من بود
لذت بردم از آدم‌هایی که نه هم خون بودیم و نه هم خاطره
نه نزدیک و نه همسایه
اما تو گویی هم خونه
از اولش بگم؟
طبق معمول که ترجیح می‌دم زودتر برسم تا دیر تر وقتی وارد محل ملاقات شدم
بذار بگم از محلما دیدیم یه عمره داریم از این اولاد ذکور دوست داشتنی آدم رکب می‌خوریم
گفتیم یه‌بار هم
پاتک نزنیم و تک بزنیم
در پرایوت مسیج قرار ها گذاشته شد و یکی از دختران مثبت و فعال بهشت به دوسوت با نفوذ و ........ اینایی که داشت یک کافی شاپ در یکی از بهتریم میادین تهران برامون قرق کرد
از سه و نیم تا پنج و نیم
اول که فضا عالی
بسیار دوست داشتنی، دنج و صمیمی
پر از رنگ نارنجی
پر از ستاره‌های ریز روی زمینة نفتی سقف
یک فضای کاملا آرامش بخش با افرادی محترم و آماده برای یک دیدار نت‌لاگی
هر کی نیومد سرش کلاه رفت
banoo من از اولین لحظه‌ای که
وارد شد تازه باور کردم
موضوع جدی‌ست.
آرام با وقار
قابل اعتماد
ساده
می‌شه روی شونه‌هاش نم نم گریست
صبور
نباید از سادگی‌ش سوء استفاده کرد
مادری مهربان دوستی صادق و بی ریا
هیچ یک اهل تکبر و ریا نبودن
البته او زودتر از من رسیده بود. صبر کرده تا یکی بیاد
بعدforgetme
اومد
ما در عید هم همراه
beno
دیدار داشته بودیم
از جایی که خدا می‌خواست هم اتفاقا کر هم در آمدیم
هم بهنام و هم مرجان
بهنام تنها مجرد واقعی نت لاگ در لیستم که من می‌شناسم
بعد از اون
Persian
باورم نمی‌شد هیچ به عکسش شبیه نبود
خیلی کوچولو موچولوتر و مهربونتر
آخه توی پیج‌ش مثل خانم معلماست. حالا می‌دونم همه‌اش قالب حرفه‌اشه
در یک جمعه عصر بسیار بسیار دوست داشتنی برابرم ایستاده بود
هر کدام با آیدی‌ها معرفی می‌شدیم
البته من بین‌شون گاو پیشونی سفید بودم به‌خاطر عکسم
ولی خیلی هیجان انگیز بود دیدن آیدی‌ها زنده و تپنده‌ای که بسیار دوست داشتنی
کنار هم نشسته بودیم
و از صمیم قلب از این دیدار راضیبانو سوسن
s_13
پر از مهربونی
نگاهش عمیق و سرشار از حرف
از عشق گفتاز ایمان
از باور
از خودش دوستانه و صمیمی گفت
حسش با من تا خونه اومده
انگار یکی که سال‌ها بود گمش کردم
تازه پیدا شده
بانو
تی قربان
وAZI
که
با هم آمدن
من‌که کپ کرده بودم
از دیدن آزی اصلا به چیزی که فکر می‌کردم شبیه نبود
یک بمب آماده انفجار پر از انرژی
پر از بودن و فکر می‌کنم هم‌زمانleilat
هم رسید
خب از عکسش همه شناختیمش
ولی بودنش برابرم هیجان انگیز بود
این آدم‌ها ماه‌هاست با من در لحظات تلخ و شیرینم سهیم بودند
و حالا امید تازه‌ای می‌شدن برای فرداهای بهتر
لیلا بسیار صمیمی و دوست داشتنی
ساکت و آرام بود
همین موقع‌ها یک خانم خوشگل وارد شدکه دوست الهه بود
چه‌قدر از آشنایی‌ت خوش‌حالمDUCHESS
موجودی پر از اگاهی و خواست بودن و اثباتش به زندگی
موجودی در مسیر انسان خدایی
خب این حال می‌ده
همه چیز باهم
هم زیبا باشه و هم آگاه
از این‌که دختر حوا هستم به خودم بالیدمو بگم از پرستو
parastoo
که چه سعی بیخود داره خودش را تلخ نشون بده
مهاجر بی‌قرار
پر از عطوفت پاک
چه ساده
چه خودش!
زنگ زد گفت من دیر کردم هنوز راهم می‌دید؟وای چقدر به دلم نشست
با اونی که در پیجش هست خیلی تفاوت داره
ریزه میزه و دوست داشتنی
شیرین
شبیه پروانه
قبلا بهش گفته بودم
بورتای اما ندیده بودمشحالا برام شد همون بورتای
رسم کهن زن ترکمنی
وسط شلوغ پلوغ دخترا حوا بود که تلفن زنگ خورد
خورشید داغ بند عباس بود
به خدا با خودم عهد کرده بودم بهش زنگ بزنم
اما انقدر هیجان دیدار بالا بود که انگار در خلصه بودم
khorshid

خب باید چه ژانگولر بازی در می‌آوردم تا این‌همه قشنگ را در چند ساعت عصر جمعه تجربه می‌کردم؟
اول از همه جای دور از مرکز ها رو خالی کردیم
دروغ چرا امکان پذیر نبود جای همه چایی بخورم
اما یک فنجان قهوه مخصوص را از اول مجلس ذره ذره به یاد شما خوردم
جایتان سبز
یادتان باما بود
عکس هم انداختیم
قرار شد بی نصیبتان نگذاریم



یکی یکی خودمون رو صادقانه تعریف کردیم
باز هم نزدیک تر شدیم
نه خواست. نه حکمت نه شناخت هیچ چیز نبود
ما با هم یک دلی کردیم
چه قشنگ جای سهراب چه‌قدر خالی بود
پای فوارة جاوید اساطیر زمین می‌مانی
خش خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور

کیف کردم خدا سجده کنان از این همه قشنگ متشکرم
دیشب عودی به یاد این چهار اردبیهشت
جمعه رنگین کمانی سوزاندم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

جمعه‌ات بخیر



سلامی با عطر خوش جمعه
با طعم بربری تازه و
سرشیر و گردوی تفرش

پنیر تبریز و
عسل دماوند
کله پاچه تهران و بریونی اصفهانو تخم مرغ محلی با زردة نارنجیخرمای اهواز و
نون قندی کنجدی شیراز


وای بسه دل خودم خواست
طفلی اون‌ور آبی‌ها که به کل هیچیعجب هوایی؟عاشق کش .
خفن تا دلت رو بزنه
حالت همچین جا بیاد که انگاری عمری‌ست عاشقی


هوای تهران چنان ابری و ملایم که غلط نکنم امروز خدا با یکی دیت دارهاز اولش پیداست برای مراسمی محیا شده
عطر گل‌های بالکنی بیدارم کرد
و الان جز صدای پرنده‌هایی که بین
چنارهای بلند و معروف بهارشمالی زیست می‌کنند
نمی‌شنوم
خدایا این‌همه زیبایی؟
ماله منه؟

خبر خوش
امسال می‌زنم تو کار صادرات گوجه فرنگی
خدا را چه دیدی سال دیگه هم وسعت می‌دم می‌رم تو کار رب گوجه فرنگی
ببین بذرها در صبوری من
چه شکل گرفته؟











آغاز صبح جمعه با باغبانی خاطره‌ای‌ست که من از خودم به جا می‌ذارم
مثل یاد گل‌سرخی که پدر بعد از نماز صبح از گشت درون باغ می‌آورد و همیشه به‌نامش ثبت شد





آخه من بدجور عاشق خاطره سازی هستم
خودم در خاطرات این‌گونه بسیار غنی و گوش وزارت فخیمه دارایی نشنوه
مال و منال دارم
بذار وقتی نبودم دخترا هم به یاد بیارن که

جمعه روزه باغبانی بود


از صبح می‌رفت بین بوته‌هاش و با اون‌ها معلوم نبود چه می‌گفت؟
چه می‌کرد
که از ذوق قد می‌کشیدند و
به سمت خورشید بالا می‌رفتنبذار بگن،
ناهار ظهر تعطیل قانون بود.
همه باید بودیم

الکی

کی
کی
بوده؟


ولی خب
دلم که می‌خواد

البته اولا خیلی سعی کردم قانون مندش کنم که غذای عید و تعطیل را باید خانواده با هم باشند
ولی از وقتی فهمیدم گاهی ترجیح می‌دم هنوز قهر باشم
قانون ور افتاد

چه کنیم یه عمره خراب سیاست والدیم و آخرش هنوز هیچی

خلاصه که تا باشه از این جمعه‌های پر از صدای گنجشک و جک و جونورایی که افتخار آشنایی نزدیک‌تر را با آن‌ها نداشتم


سلام

صبح بخیر
روزت طلایی و خدای گونه
صبح بخیر با دیدن سینرة عید که چنان این‌جا جو گیر عشق شده
که داره به سمت ماتیکی می‌ره
ای جووووووووووووووووونم
وقتی یه گل به عشق ما جواب می‌ده. یعنی ما باید در برابر محبت هم سکوت کنیم؟
از هم دریغ نکنیم
کلمات مهربونانه
قشنگ
قشنگ
قشنگ
باور کنیم زندگی زیباست
چون از ماست

خمار شکن، جمعه


فردا برای اولین بار یک لیست از دختران حوا مقیم نت لاگ با هم تی‌پارتی قرار داریم
اسباب هم جور شد و یکی از خانم‌ها یه کافی شاپ آشنا پیدا کرده و دو سه ساعتی اون‌جا رو در اختیار داریم

وای

چه شود

خب برام جالبه
این خیلی بهتر از اینه که عصرهای جمعه هی بیایم نت لاگ سرک بکشیم تا با پیغامی رد پایی خماری جمعه رو بشکنیم
پیشنهادش هم از اول مال من بود
ما دختران حوا جرئت امتحان چیزهای تازه را از دست دادیم
هم از بدی آدما
هم از ترس‌هایی که به باورمون ریختن
حالا این نقطه شروع خدا رو چه دیدی؟
این دختران حوا از همون جنس خانم انوشه انصاری هستند که یهو حال می‌کنن برن ماه
چرا که نه؟
نمی‌دونم چرا تا هرکی به ما می‌رسه زودی می‌بنده حاج خانوم و ایشالله بری مکه ، سوریه و اینا
ولی برای خودشون می‌رن تایلند
تا بوده همین بوده
حالا ما که سال دیگه همگی رفتیم ماه متوجه می‌شید من الان دارم چی می‌گم
وای از وقتی که زن چیزی را بخواد
فیل نمی‌تونه پشت در رو بگیره

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

شزم



آخ خ خ خ خ خ خ خ گه چه‌قد خسته‌ام
نه این غر نیست.
انگاری که همه جونم خسته‌است
خیلی سریع‌السیر به یک سفر احتیاج دارم
دیگه می‌شه یه‌کارایی کرد و
از خونه غیبت داشت
اما کجا؟
داشتم فکر می‌کردم کاش الان چلک بودم.
بخاری‌ها روشن و صدای سوختن هیزم هم می اومد
گور بابی درک اگرگرگ زوزه می‌کشیدو همة طبل‌های ئنیا با هم اون‌جا یک ریتم رو تکرار می‌‌کرد
گور بابای انواع صاعقه‌های عجیب و غریبی که صداش چنان می‌خوره به کوه بالا سرت که فکر می‌کنی
اخ راستی هم ها
آخه می‌گن غاری که اون بالاست یه وقتی خونه دیو سفید بوده
و اصلا اسم محلی‌ش خیابون غار
نگو این صداها رو می‌شنیدن فکر می‌کردن دیوه
خلاصه موضوع الان منم نه حکایت دیو سفید و رستم

ترانة دل نشین بخار آب از در کتری
صدای تق و توقی که از بیرون و طبقه پایین می‌اومد
و هرچی ترس بود باشه
ولی ..... راستش
خدایا نمی‌شه شما یه پای خوب برسونی منو برداره بگه شزم ببره یه جایی که کسی باهام کاری نداشته باشه؟
اصلا اسمم رو نشنوم
هر موقع دلم خواست بخوابم و بیشتر در طبیعت باشم
هیچی نمی‌خوام.
یه اتاق دهاتی هم کفایته
ولی برم
خدایا منو ببر یه جای باحال بذار زمین به خودت خیلی گناه دارم و خسته شدم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

عشق سرکوب شدة الهی


اون‌وقت همین‌جوری‌ها باید از عشق زمینی تا عشق الهی رسید؟
یعنی همین شکلی؟
مثلا من الان دارم با خدا از چه عشقی؟
چه اتفاقی؟
چه معجزی می‌بینم که در این نبود امکانات و عشق
دل از همه بکنم و به عشق الهی برسم؟
نمی‌دونم در این ثانیه شب چطور ارتباط این دو عشق را با هم درک کنم؟


یعنی دلم می‌خوادها
نه که نخوام
آی کیو اجازه نمی‌ده بفهمم
من الان پر از نیاز به حتی کلمات پر محبت
گپ و گوی عاشقانه
توجهی، مهری خلاصه یه چیزی تو این مایه‌ها و خواب رو از سرم پرونده
برم بشینم پای سجاده؟
یا قرآن بخونم
بشینم ذل بزنم به آسمون با ذرات مهتاب عشق الهی درم تزریق بشه؟
آخه آقایون باسوادای عرفای با خدا
بیایید اول این پل ارتباطی سرکوب با عشق را نشان بدید بلکه منم برای این بی‌خوابی و سیگارهای نکبتی که آتش به آتش روشن و در خونه راه می‌رم ان‌قدر که جون بکنم یه راه حلی پیدا کنم

به یارو گفت برو خونه‌ات فقط مواظب باش تا صبح حتی یکبار هم به میمون فکر نکنی
صبح با رنگ پریده دم خونه شیخ بود که« پدرآمرزیده این چه مشقی بود؟
من‌که همین‌طوری با میمون کاری نداشتم.
حرف تو باعث شد تا خود صبح از فکر میمون نخوابم» حالا باز تا من می‌گم آخ دلم عشق می‌خواد
ع خونم افتاده پایین
شما بفرمایید عشق الهی



الست پارتی

دیروز که رفته هیچ‌کی ولش نمی‌کنه و همه چار چنگولی چسبیدن بهش
اما اون‌جا که باید با دیروزشون کار داشته باشن، از دم نگران آینده هستند
دیروز یعنی، روز الست
یادش بخیر. چه روزی بود! تو هم یادته؟
مصداق واقعی شعر معروف دکتر قمشه‌ای بود اون روز

اومد لب بوم قالیچه تکون داد
قالیچه خاک نداشت
خودش رو نشون داد

ما بدبختا کی می‌دونستیم سیب چی هست؟ ما اصلا خودمونم نمی دونستیم کیسیم؟
چه به ممنوعه‌جات
چشم باز نکرده راه خلاف رو نشون‌مون دادن
گفتن: « بچه، به این می‌گن " سیب " لب نمی‌زنی‌ها» مام دیگه مگه توی اون بهشت چیزی می‌دیدیم جز سیب؟
بعد می‌گن دنیا قانون جاذبه است وبه هرچی توجه بدی همون می‌شه
تازه با این‌که
وقتی گلی در کتابش می‌گه « گالیله و نیوتن » هر دو کاشف جاذبه هستن
وزارت فخیمة از ما بهترون بیسواد نمی‌فهمه
ولی وقتی می‌گه خدا گفت در ماست، خفت بچه رو می‌گیره
شد همون حکایت اون روز
ما یه گوشه وایستاده بودیم و ر به ر بابا آدم درس جواب می‌داد
اسم اعظم؟
اسم اصغر؟

اسم اکبر؟
اسم کبری؟
اسم اولی؟
اسم وسطی؟
اسم اخرا؟
قانون نسبیت؟
حلقة گم‌شدة داروین؟

تاریخ ظهور امام زمان؟
البته هنوزم بیچاره داره جواب می‌ده. صداش رو در نمی‌آرن که مشروط شده تا سه نشه
گو این‌که کارش از تک ماده و اینام گذشته
ولی خدا باید به فرشته‌هاش ثابت کنه آدم علم ازلی ابدی را می‌دونه
سن خانم‌ها؟
حالا هی پیغمبر تا قیامتم بگه: « وای بر مسلمانی که وقت مرگش رسیده باشه و
امام زمانش را ندیده باشه» باز فایده نداره. همه باز داریم از رو دست هم نگاه می‌کنیم بلکه آدرس موسیو زمان را با تقلب گیر بیاریم
بعد تازه خدا می‌خواست این ابلیس نکبتی به ما سجده هم بکنه؟
یه کلمه گفت: نفخه فیه من الروحی. فقعوله الساجدین" دمیدم از روحم در او. سجده کنیدش » هنوز که هنوز این ابلیس بلاگرفته داره به ما رکب می‌زنه و آی می‌خنده
آی می‌خنده
حالا باز بگو خدا دنیا رو برای احمد و بیتش بنا کرد
این مدت این بیشتر خندیده و حال کرده؟
یا ما رسول بدبخت بیچاره که دل خوش به یک فالودة کوفتی اونم نیمه شب‌ها با جبرئیل یه جای نیم بند کردیم؟
اون می‌گفت: این جانشین من در زمینه
تا فرشته‌هام فک‌شون چسبید به زمین که پروردگارا این‌که قراره اون‌جا خون بریزه و برادر کشی راه بندازه
حالا کی به اونا رسونده بود ما قراره چه غلطی بکنیم هم الله و اعلم
ولی خب قرآن خدا که دروغ نمی‌گه
با علم به این به ما گفت
کن فیکن
و ما هم باشندگان شدیم
لابد از اول همه قرار به خندة این دو تا به ما بنی بشر بوده؟
خلاصه آره روز الست یادش بخیر
تو هم یادته
چقدر تحقیر شدیم
خدا شدیم
تحقیر شدیم
خدا شدیم تا هنوز
که شدیم ققنوس

طوفان گیل‌گمش


وای باز از اون شبای طوفانی و من یه جوراییم می‌شه
خب ببین وقتی یک بنی بشر می‌گه دلم در زندگی یک بغل امن و مهربون می‌خواد
شما هی فکر بد کنید
و به‌قول گلی چپ چپ راست راست ببینیدم تا از رو برم
البته گو این‌که رویی برام نمونده که ازش برم یا نرم
اما من حتا وقتی میرم چلک و بر عرش خدایی خودم تکیه زدم هم باز از طوفان می‌ترسم
خب حالا شاید یه خاطره بد از بچگی یا یه چیزی که نمی‌دونم
ممکنه همین شوخی شوخی یه شب مثل الان که باد پرده‌ها رو گاهی تا سقف بالا می‌بره
و صدای زوزه‌اش که بین ساختمان‌ها بلند می‌پیچه و منو به یاد " رکویم ، موتزارت " می‌اندازه
نسترن‌هایی که می‌بینم به چه رقص وحشیانه‌ای واداشته شدن
همه و همه این‌ها منو تا سر حد ناخن کشیدن روی تخته سیاه بچگی آزار می‌ده
حالا اگر امشب همین‌طور با این ترس قالب تهی کردم بدونید همه‌اش فقط زیر سر تنهاییم بود
وگرنه این‌همه طوفان می‌شه و کسی توی خونه چیزیش نمی‌شه
مگر از وحشت
حالا وحشت از چی که حاضرم بمیرم ولی نترسم هم خودش کلی خنده دار هست ولی خب شما به روی من نیارید
حالا از فردا هر وقت با این موسیو جبرئیل بشینیم پای تخته نرد هی برام کری طوفان و سیل و زلزله می‌خونه
که از هر چی جفت شیش و شش و بش و تک و سه بدتره لاکردار
هم افشار رو می‌بنده و هم تکون نخورده بازی تمام
آخی یادش بخیر افتادم یاد روز الست و شرط بندی خدا با شیطون سر ما بدبخت بیچاره‌ها
چه روزی بود! یادته؟ چقدر خندیدیم هی گریه کردیم
این‌جا طولانی شد
بذار تو یک صفحه نو بنویسم حالش بیشتره

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

صبح بخیر عزیزم






سلامی با عطر نسترن بهاری
یاس هلندی
رز محمدی
سلام به انسان خدایی که تازه روز رو دیده، یا به اونی که به نیمه‌های رسیده
سلام به سه‌شنبه که پر از عشق
قدما فرمودند: تا سه نشه بازی هم نشه. مام دیدیم سه شد. نه یعنی سومین شنبه هم رسید گفتیم دیگه خودشه
تا سه نشه بازی نشه
برای همین سلام به امروز که خودشه
برای شاد بودن و به زیستن نیاز به حکمت و فلسفه و دلیل نداریم
ما فقط به کمی " انسان " بودن احتیاج داریم
پس سلام به انسان که از روح خداییی
سلام به‌تو که عشق را می‌شناسی و در قلبت خونه داره
سلام به امیدی که هر روز به‌خاطرش چشم باز می‌کنی
سلام به فردایی که همیشه منتظرش هستی
سلام به دوستان خوب این‌ور آبی
و سلام به دوستان اون‌ور آبی که می‌بینم هر روز بهم سر می‌زنید
سلام به آزاده در فرانسه داره قد می‌کشه

سلام به نارنج و ترنج، که دیوار خودش شده تا روی سرش نریزه
 مرجان و سیمین در یانکی گو هوم
سلام به همشهری در بلژیک

و سلام به دوست بلژیکی‌م نگولار که نمی‌دونم چی از این صفحه می‌فهمه که اگر یه روز نیاد من نگرانش می‌شم.
بامزه که حتی لینکمم در بلاگش گذاشته ولی برام نوشته که هیچی از نوشته‌هام نمی‌فهمه و آرزو داره بدونه این‌ها چیه
البته در زبان اصلی هر دو بیلمیرم و در حد ایما و اشاره می‌تونیم حرف بزنیم که از این‌جا مقدور نیست
خدا حفظش کنم
منم لوگوی خودش رو روی دیوار این‌جا گذاشتم که بی‌حساب بشیم
ولی واقعا ببین چه دنیای کوچکیه؟


یا علیرضا در آلمان
مریم و میترا در کانادا
جواد در هلند
و کتی در سوئد
سلام به همتون که دوست‌تون دارم چون هم نام من ایرانی و پر از خاطرات مشترک هستیم
ومحسن در هند
سلام به دوستان عربستان و افغانستان که نمی‌دونم کی‌هستند.
خلاصه سلام به همه‌تون که در وحدت وجود همه یک من‌یم

سلامی صورتی به رنگ محبت در تعادل

آریایی‌های بدبخت



دیدی؟
تو که نمی‌دونی چی رو می‌گم که بدونی دیدی یا نه
دیدی ما نسل پر افتخار آرایی یک دروغ کاذب بیشتر نبودیم؟
چطوری‌ست که آقای شجاع‌الدین شفا حق داره وجود موسی را از نظر تاریخی به زیر سوال ببره؟
ما یعنی نبریم؟
والله بدتر از ولایت تفرش که بافتة جدا بافتة از سایر نقاط عالم هست و خواهد بود. و اگر نبود ایران چه چیزها کم می‌داشت
اولی‌ش من
به این خانومی
مفرح ذات هر روزه‌اتون
حتا بعد از انحدام زمین تفرش خواهد بود. باور کن
بی‌بی گلاب هم اینو می‌دانست
این نسل آریایی هم شد الکی دست مایه پز رایگان که اونم خیلی به ما مربوط نبود و از حاشیه اقیانوس هند آمده و نیمی هم در هند مانده بودند
جان من سر انگشتی یه حساب دو دو تا چهارتا بکن ببین این اقوام آریایی تا الان که نه همین حالا چه تاجی بر افتخارات بشریت نهادن؟
اون از هند که از بدبختی و فلاکت در هم می‌لولند
این از ایران که مهندسش از فشار کپ می‌کنه و می‌ره دست به سرقت اونم از نوع مسلحانه می‌زنه
خب حالا ربطی به این نداره که در عوضش همه یه عالم دکتری افتخاری داریم
اونم از آلمان و هیتلر که دیگه گندش رو درآورد
خدا خیر بده شعبه آلمانی‌ها رو که یه نموره برامون آبرو خریدن و هنوز چرخ‌های بنز و بی‌ام‌و می‌چرخه



خب می‌شه لطفا یکی بگه این قوم آریایی
این کورش منشعب از قوم هندی کیانی
یعنی چه؟


البته دست ایشان هم درد نکنه که آقای لوور شد

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

دوازدهم فروردین



حالم گرفته است
به‌قدر همه واژة رفاقت
حالم گرفته است
یه روز در بلاگی از پرشین‌بلاگ‌های قدیم.
یک پیغام دیدم که توجهم را جلب کرد
مردی که پسرش در آمریکا بود و بیست و چند سال بود ندیده‌اش

نمی‌دونم چطور شد که گلی باهاش روهم ریخت و شد رفبق فابریک گلی
اسمش " سید " عمو سید گلی
حالا این‌که چه بود و چه می‌کرد
که کلی دیوار و سقف گلی بود و از هرجا کم می‌آورد فریاد می‌کرد
عمو سید ..........................کجایی
حالا دوباره باید بپرسه؟
عمو سید کجایی؟ Pouty
حالا خوبه منم گریه کنم و هی خودم و بزنم که تونم منو تهنا گذاشتی و رفتی؟
همی بود اون شب عیدی گفتی باهم می‌ریم صفا سیتی؟
پس چی شد؟
خودت تهنا تهنا رفتی آسمونا؟ Angel
کجایی عمو سید؟
کجایی؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

حکمت، صراط




هر از چندی یک راه و یک عبور تازه
و ماییم و این صراطی که قرار بود فقط یکبار در قیامت ازش بگذریم
مگه اینطور قرار نبود؟
تو کتاب ما که نوشتن قراره یه روزی به قدر پنجاه هزار سال این قیامت را تجربه کنیم و از صراطش بگذریم
حالا چطور شده که این
زندگی ساده
به‌قدری دشواره که سادگی زندگی رو ناپدید می‌کنه
مطمئنن خداوند به هر کس بر حسب توانی که درش سراغ داره و به امانت گذاشته آزمون می‌ده
و بی‌شک تا این‌جا به خوبی تونستم ازش بگذرم
نیامدیم که به سادگی بریم
و خداوند هم ما را به بازیچه نیافریده
اما حالا این حکمت از کجا باید بالاخره یه‌روزی بزنه بیرون الله اعلم
ولی ما حداقل با این تمرین می‌تونیم چند واحد
شناخت حکمت و فلسفه رد کنیم
خدا رو چه دیدی
فعلا که هر کی هر کی و همه بهم الکی هی دکتری افتخاری می‌دن
ما هم این وسط همچی ییییهههههووویییی یه دکتری افتخاری دو ریالی از باب حکمت و فلسفه گرفتیم
کی به کیه
فعلا که همه دنیا تاریکی و پرنس اوباما تبریک نوروز مبارک تمرین می‌کنه

هر یک باید از صراط‌های زندگی به نوع خود گذر کنیم

عصر جمعه و آش هردم جوش





یهو گر گرفتم و خسته شدم.
آدم هم انقدر بیچاره و حیوونی؟
تازه میتینگ انسان خدایی‌ش هم همیشه براهه
یا قراره بسازیمش؟ یا قراره بسازد ما را؟
گو این‌که هر دو با هم خیلی تفاوت نداره
در هر دو مورد ساختنی خود ماییم
زندگی از من به من تعریف می‌شه. خدا برداره روزهایی رو که مال من نیست
چی می‌شه که یهو همونی که دیشب خیلی سرحال به بستر می‌ره
صبح از عمق جهنم خارج می‌شه؟
زندگی منم یه نموره همین جوری شده. البته کمی گشاد گشادتر
شکر خدا روزهای چراغ سبزش بیشتر از چراغ قرمزهاست.
ولی این ذات ما آدماست که بیشتر به حال خراب توجه کنیم چون می‌خوایم ازش در بیاییم
غافل از این‌که داریم تثبیتش می‌کنیم
هی انرژی باور به حال بد می‌دیم و بدتر می‌شیم
رفتم یه دوش گرفتم

عود سوزوندم و در بالکنی گشتی بر روی گلبرگ‌های نسترن که همه‌جا رو پر کرده
به یاد فیلم‌های هندی زدم و معجزه این لحظه‌ام را کشف کردم
راه رفتن روی گلبرگ‌های ریخته نسترن
فرش زمین از گل
وای من چقدر احمقم وسط بهشت ایستادم و دنبال جهنم می‌گردم
چون هنوز تعریف قشنگ برای من حضور زیبا و در تناسب جفتی‌ست

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

شب‌نامه




بعضی حرف‌ها فقط قشنگن
عملا جواب نمی‌ده
من منم. نه تنها منم، که خیلی هم منم
ولی کجاست نگاه خدا ببینه چقدر خسته‌ام
چه‌قدر مثل همیشه احساس تنهایی می‌کنم
چه‌قدر دلم برای خودم و پریا می‌سوزه
ما همیشه فقط همین دوتا بودیم
البته از اولش که نه
خانواده بودیم.
بعد دیگه خانواده پاشید و یه مدت تنها بودم
ولی پریا برگشت
از اون به بعد ما فقط هم رو داریم
چه در لحظات تلخ و تاریک
چه در شادی‌هایی که نمی‌دونیم با کی و چه‌طور قسمتش کنیم
خلاصه که ته همه من آنم که رستم بود پهلوان
همون دختر ناز بابا هستم که الان خیلی کمش دارم
حالا یا او و یا شونه‌ای که در این همه حزن تنهایی و خستگی اندکی بهش تکیه کنم
لختی بیاسایم و فارغ از غم جهان شوم
خب خدام می‌دونست ما در تنهایی کم می‌آریم که جفت آفریدمون
ولی نمی‌دونم چرا مال من همیشه لنگه به لنگه در می‌آد؟




کمدی الهی، من



دروغ چرا؟ خسته‌ام
خیلی خیلی خسته‌ام
هم جسمم هم روحم از کشیدن این همه بار به تنهایی
خواستم بنویسم دکتر جنابیان دستت درد نکنه. ترسیدم دوباره یه چیزی از بینش در بیاد
این درمان پریا و معجزات الهی و وظیفه انسان خدایی
همان خدایی که به تو می‌گه
من دانشمندان را به فرشتگان برتری بخشیدم
یعنی حتا با باور معجزه تو حق نداری درمان منطقی رو متوقف کنی
علم و ایمان کنار هم
پس به‌جای دکتر از خداوند تشکر می‌کنم. که بی‌ریاست و صاحب

و این‌که نمی‌دونم در کدامین زمان
چه کسی؟
فکر کرده بود مادرم مرا ایزدبانویی زاییده برای وقف غیر بودن. که این‌طوری جوگیر رابین‌هود بازی بشم که خودم را از یاد ببرم
این آقای پدر که طبق سنوات گذشته دو سه صحنه نقش‌آفرینی کرد و باز به فرمان بانوی سوم غیب شد و در زمین فرو رفت
گاهی ترس برم می داره که این آدم تا وقتی برای یکی از سه فرزندی که از دو همسرش داره پدری نکنه، این ماجراها آنقدر تکرار می‌شه تا با توسری هم که شده یادش بگیره
ولی بیچاره من که پاک کن همیشگی این شاهکارهای بدیع تاریخ اولادان آدم ‌شدم
بعضی ذاتا والد بودن درشون نیست
شاید ندیدن که بلدش باشن
ولی به خدا این کفتر لاتای محل ما از وقتی با هم یه حالی ، هولی می‌کنند مشترکن می‌افتن دنبال لونه ساختن و روی تخم نشستن و الی آخر» در نتیجه کفتر به بعضی از ما شرف داره
والد
همه عشقه،
همه بچه‌است.
گفتن و یاد دادن نمی‌خواد در ذات الهی نهفته است.
نیروی برتر
حامی
سقف امنیت
خدا
پدر
همسر
و چه حیف که از باب یک آدم بی‌خود و بی‌مصرف به چندین نفر که ستم نمی‌شه

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

شاه‌راه هستی



شکر که امروز تمام چراغ‌های هستی برای من سبزه
روز خوبی شروع نشده بود. یعنی با درد قلب بیدار شدم و فکر کردم عزرائیل اومده سراغم
ولی هر لحظه که می‌گذشت واژة قشنگ تعبیر دیگر می‌یافت و من هم تازه و قشنگ می‌شم
می‌گم می‌شم چون می‌خوام هم‌چنان این حال خوب را داشته باشم
خدا حفظ کنه هر چه احوالات نیکو و شیرین زندگی‌ست
وقتایی که منتظر یه چیزایی می‌شینی و ذل می‌زنی به در یا تلفن، در ست همون موقع است که هیچ اتفاقی نمی‌افته
انرژی انتظار جرم سنگین و بالایی داره که هر لحظه حجیم تر می‌شه
کافی از جات بلند شی و بری به گلدان‌ها آب بدی. یا یه کار بی‌ربط دیگه انجام بدی
یهو پرده کنار می‌ره
سر می‌ریزه
و حدوثی که منتظرش بودی واقع می‌شه
خداوندا سجده شکرت امروز هزار باره به من واجب شد که دیدم همیشه کنارمی
به نخ می‌رسم
ولم نمی‌کنی
دوست دارم که تنها تو راست شایستگی ستایش
و من مستحق بخشش که حقیرم و در برابرت اندک
نه هیچ که هم‌چنان از روح تو در من است
این جهان اکبر است
پس من همه چیز




۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

پشت درم هنوز




از دیروز یه حال عجیب دارم
خیلی غمگین. اما نه حیوونی
خیلی تنها، اما نه بی‌کس
آخر تهشم
ته چی نمی‌دونم. می‌دونم تهه من بیش از این نمی‌تونه باشه
یه جورایی دارم پشت در خدا قدم می‌زنم
مثل منتظر اجازة ورودم
نگاهی
توجهی
جوابی
نه
فقط دلم می‌خواد باشم. این‌جا
پشت این در
به قدر چند هفته ازدیروز راه رفتم فقط
فکر کن. منو این تن لاجون
فقط راه رفتم
راه رفتم
گریه کردم. گوشة بالکنی کز کردم
سیگار کشیدم
آهسته اشک می‌یختم
ته حسه بی‌کسیم بود
خب حالا دیدم. نازی، حیوونی
می‌خوای بالاخره باهاش چه کنی؟
باز راه رفتم
مولای نصرت‌فتح‌علی خان را نهصد بار شنیدم
تا یازده شب
از خودم یا پریا یا دنیا از یکی‌ش
یهو بریدم و شال و عبا کردم زدم زیر بارون
کاری که از عمر ایوب تا حالا نکرده بودم. پیاده روی زیر بارون
شاید بیست سالی باشه؟
راه رفتم
رفتم
تو کوچه پس کوچه‌های اطراف خونه‌ام قدم زدم
دوزاده می‌شد. گاهی کسی را می‌دیدم
او هم مثل من راه می‌رفت
و من باز می‌رفتم
نه مثل بچگی پر از خوف از خطر
که آزاده و رها از نمه‌های بارون لذت می‌بردم
جایی روی سنگ کنار در نشستم
سیگاری کشیدم
تازه کلی دلم می‌خواست یکی بیاد بگه: های عامو، چی می‌خوای این‌جا؟» منم می‌گفتم:
هیچی دارم سیگار می‌کشم. و او می‌رفت
کلی صدای زندگی
کلی صدای خنده از پنجره‌های نیمه باز شنیدم
خنده‌های مسلمونی
خنده‌های آیو بارو ارمنی
کلی حال کردم
انگار پانزده سالگی بود
از امشب دیگه هر شب منم و بهار و دوازده شب
باید زندگی کرد
باز راه می‌رم
باز سیگار می‌کشم



اینم اولین رز امثال که امروز چشم به جهان گشوده
تولد زیبایی مبارک
و باز برمی‌گردم

احوال بالکنی








۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

عاشقانه‌های، الست





من دلم به دیدارت
در الست خوش بود
و تو مرا از یاد برده بودی
خالقم؟

یا این‌که الست رویای من بود
یا من
بازتاب خوابی
کابوسی
در الست؟

عاقبت روزی اشک‌هایم
پایه‌های عرش تو را
سست خواهد کرد.


نکنه تو مرا از فهرست مومنین به تو
حذف کردی؟
می‌خواهی من هم
ایمانم به‌تو را از میان بردارم؟

می‌دانی اگر شما از باورهای مردمی حذف شوید چه خواهد شد؟
معنای گناه از بین می‌رود
همه بی‌گناه خواهیم بود

این است همه لطف بودن شما؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

جمعه‌ای عاشقانه



جمعه‌ای دیگر رسید
جمعه‌ای که فقط جمعه‌است و نه عطر پدربزرگ با خودش داره نه سکنجبین و خیار
نه با صدای بنان آغاز شده نه با دود اسفتد بی‌بی‌جهان
جمعة‌ای که می‌گه یک‌هفته دیگه پایان گرفت و از سهم زندگیت کم شد
از سهم عشق‌ورزی
از سهم خلاقیت خدای گونه اولاد حوا که برای جانشینی خدا به زمین آمد
همین‌طور ذره ذره رفته تا به این‌جا رسیده
من‌که خودم رو نمی‌بیخشم نصف عمر رفته که به خواب رفت
نصفش هم در افسوش گذشته‌های خطا رفت
باقیش هم داره در وحشت از فردایی که معلوم نیست برسه یا نه
این وسطا نه‌گمانم از یک سوم عمرم استفاده کرده باشم
این جمعه رو قصد کردم درک کنم
درکی عمیق و پویا
می‌خوام با هر لحظه‌اش برم و ببینم همیشه چه کارهایی می‌شد انجام بدم به‌جای همه اوقاتی که به بطالت گذشت
وای برما که بدهکار به خودمون زندگی را ترک کنیم
بدهکار به انسانی‌ت
بدهکار به خود
بدهکار به نفس، زندگی
و بدهکار به خداوند خالقی که دلش را به ما خوش کرد تا بتونه در زمین
و در ما
عشق را تجربه کنه





۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

اسماء الحسنی

خب همین‌جوری‌ها می‌شه که هیچی اون‌جوری که فکر می‌کنیم نیست
داشتم صفحه کانتر ورودی‌های گلی را نگاه می‌کردم

اغلب از سرچ گوگول می‌آن و بیشترین انگیزه برای ورود این سوال است
خدا هست؟
خدا کجاست؟
می‌شه خدا را دید؟
ببین به‌قدری سوال ابتدایی و بچگانه است که گوگول هم اونا رو یکراست می‌فرسته به اتاق گلی
اما جالب تر از اون حسی است که از پس نوشته تو می‌گیری

انگار یکی داره دور از چشم بابا و مامان از یک تابو می‌گه
شاید حتی ترس از سوسک شدن گوگل و خودش باهم همراهش باشه؟
اما بدون شک تو این ترس رو از بین حروف حتی می‌تونی حس کنی
خب یعنی که چی اون‌وقت؟
ما خدا رو باور داریم چون دیگران گفتن هست؟
چون آتش و قیامت و جهنم و اینا داره؟
چون خداوند قهار و دائم تو کار حال‌گیر‌ی‌ست؟
یا چون می‌ترسیم از مون حمایت نکنه؟
من‌که از بچگی با ترس از سنگ شدن با ایشان آشنا شدم و تا مدت‌ها می‌ترسیدم مبادا کاری بکنم و مقام لایزال خداوندگاری ایشون مکدر بشه و قصد کنه حالی ازم بگیره و سنگم کنه؟
خدا رو چه دیدی؟
یادم نمی‌ره کلاس دوم ابتدایی بودم که شنیدم، روز عاشورا زن و مردی که همبستر شده بودن در پایین دست محله سنگ شدن
البته من‌که ندیدم
اما شنیدنش کافی بود
کافی برای یک عمر وحشت از سنگ شدن
من در مرگم با خدای تازة از سرنو آشنا شدم و دیدم وای، این‌که خودش کلی اهل حاله
بابا این‌که خودش کلی باحاله
چرا در طی تجربة پایین ندیده بودمش؟
حالا می‌دونم چرا؟
من خدایی ناظم لازم داشتم که به وقت لزوم خدمت هر چی نامرده برسه و منو نجاتم بده
حالا خدایی لازم دارم که عشق را هم بشناسه و مدتی با هم بریم صفا

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

ورق پشت رو



همیشه همین‌جوری تاریخچة بشری تحریف شده
تا بود جناب ابراهیم که به‌قول گلی:« کله، برُ بود و می‌خواست اسماعیل را ذبح کنه
باور وحی دراو آن‌چنان قوی نبود که بپذیره خداوند قراره از همین خانم شازدة پیر و فرطوت بچه‌دارش کنه
به مکر ابلیس پیوست و برای ضایع نکردن وحی رفت و همسر جوان دیگری اختیار کرد
خب این خیلی هم به وحی نیاز نداشت
کاری‌ست که از آدم شروع شده تا حالا
مگر آدم سر لیلیت هوو نیاورد؟
تازه اینام که چیزی نیست. الان همه این‌کار را بلد هستن
البته از قرار فقط در این یک قلم به دست انبیا نگاه کردند
برگردیم به موضوع کشف تازة من
ورق پشت روی انبیا
از اول دل‌مون خواسته کسانی را برتر از خود بدانیم که حس حمایت اون‌ها از مکا حال بهتری به زندگی بده
و همین‌طوری دور از جون شماها همگی
خودم
من
گفتند:« این مقدس » گفتیم بله
و انقدر قداستش را باور کردیم که به کیفیتش نیندیشیدیم
می‌شه حکایت این یوسف و یعقوب کنعانی
انقدر به بوق کرنا کردن در چاه افتادن یوسف را که مسبب اصلی از یاد رفت
چرا باید پیمبر خدا، بین اولادش تفاوتی قائل بشه؟
چه تفاوتی بین یوسف و دیگر برادرانش بود؟
صرف نبوت اجازه می‌ده خون اون یازده برادر دیگه به شیشه بره که یوسف به دنیا آمده و قرار بر نبوت اوست
خب نمی‌شه دیگه
همه نبوتش در اون چاه
در اون زندان
در سختی شکل گرفت
چیزی که یعقوب دوست داشت دورش بزنه
در تاریخ پیمبری اعیان دیدی؟ راحت طلب و خوشگذران؟ مرفه چطور؟
در این‌سختی‌های زندگی‌ بود که فولاد نبوتشان آب دیده شده
همه‌اش تقصیر جهل یعقوب بود.
فرق گذاشتن بین پسران و ایجاد تبعیض و فاصله که باعث عقده‌های روانی می‌شه. موجب تحریک یازده پسر دیگر شد
ولی تاریخ می‌خواست ستم به یوسف بزرگ نمایی بشه
ابراهیم هم همین‌کار را کرد
تفاوت بین اسحاق و اسماعیل که او را واداشت اسماعیل از جان جدا کند و به وادی حیرت سپارد
به خداوند خالق اسماعیل
فکر کن وقتی انبیا این خداوند عالم را آن‌چنان که باید باور داشته باشند و ندارند
ما بیچاره‌ها کجای کاریم؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...