۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

همه‌ی عمر دیر رسیدیم


عمری خودمون رو به یکصد و بیست و چهار هزار بیماری می‌زدیم
که نریم مدرسه
حال که بخواهیم هم هیچ مدرسه‌ای مدرسه‌ی دوران جوانی، چنان که افتد و دانی نمی‌شه
در فیس بوک عضو گروه دبیرستان می‌شیم و دنبال هم شاگردی‌ها می‌گردیم
اینه که شیخ اجل داش حبیب می‌گه:
همه‌ی عمر دیر رسیدیم
یعنی انقدر در دیروز و فردا پرسه می‌زنیم که
امروز و حالا رو نمی‌بینیم
و این بیشترین انرژی را هدر می‌ده و
نفهمیده از زندگی می‌گذریم
شاید یه روزهم افسوس همین لحظات حالا را بخورم که در تنهایی گذشت و هیچ نفهمیدم

چشم درارون دختران بانو حوا



یه کم دیگه زمزمه و فارس 1 ببینم نمی‌دونم به هم‌جنس‌های خودم چی بگم؟
راستش دارم به ادراک تازه‌ای از دید پسران آدم به دختران بانو حوا می‌رسم
دروغ چرا بابام جان؟ ما تا وقتی فقط خودمون و یه چند زن دور و اطراف خودمون رو می‌دیدیم
فکر می‌کردیم بیچاره زن‌ها
از وقتی شب‌هامون به این کانال‌های مهپاره‌ای و سه‌ریال چند ریالی‌ها چسبید، شناخت تازه‌ای از طایفه‌ی نسوان پیدا کردیم
که هم‌چین یه‌نموره هول ورمون داشت و فهمیدیم
چرا پسران آدم به دخترانش ستم می‌کنند
حالا بگذریم که روم نمی‌شه بگم: این زن لاکردار به ابلیس گفته ذکی
وقتی پای منافع‌ش به میون می‌آد
خداراهم بنده نیست
حاضره چشم و چالی در بیاره که در جنگ رستم سابقه نداشت
نه دوست می‌شناسه نه فک و فامیل همین‌طور درو می‌کنه و می‌ره جلو 
تا حالا فکر می‌کردیم عشق، بخشی از زندگی‌ست
تازه اونم عشقی که ما یادش گرفته بودیم
نگو این میل، هوس، ویار، مالکیت، خودخواهی،‌ من منم گور بابای همه و هر اسمی که داره 
اون چیزی نیست که ما بلدش بودیم
خوبه سنه‌ی ما از این چند هوا شدگی‌های قلبی گذشت
وگرنه کی حال داشت تن به این همه خفت و خاری بده؟ 
از ما که گذشت
بیچاره نسل‌های بعدی و بعدی تر



توافقات دیرین



وقتی باوری بر ما چتر باز می‌کنه، حتا یک قطره هم بارون حقیقت به‌ما نمی‌چسبه و
فکر می‌کنیم، همه‌جای دنیا مثل زیر چترمون خشکه
یکی از دفعاتی که آمده بودم تهران، با بانو دیدار داشتم
براش از دنیای تازه و تصمیماتم گفتم
حرف که زیاد زدم
اما، وقتی تمام قد تعظیمی کردم و در آغوشش فشردم، فکر می‌کردم این آخرین دیدارما خواهد بود
با تمام احساسم در آغوش فشردم و آهسته در قلبم برای همیشه ازش خداحافظی کردم
آخه، زیر چتر تصمیم تازه بودم
تصمیم کندن از همه‌ی توافقات اجتماعی، نه تنها وب‌لاگ نویسی
هرآن‌چه که پیشینیان سنت کردند و ما به‌دنبال‌شان رفتیم
دوست بودن، دوست داشتن، عاشق بودن، عاشق شدن، عید را جشن گرفتن و میلاد را در صفحه‌ی دفتر علامت زدن
تاجایی که حتا این اولین رمضانی بود که برخلاف سال‌ها عادت، روزه نگرفتم
نخواستم با پیوندگاه عمومی عبادت کنم، به سجده برم، یا به افطار بنشینم و هم‌زمان با دیگران سیر و گرسنه باشم
خواستم پیوندگاهم را در جهتی تازه حرکت بدم
اما حالا که این مدت این‌جا گیر افتادم می‌فهمم بزرگترین حماقتم بخشش گل‌دان‌ها بود
حالا نه بالکنی دارم و نه دوست و رفیقی که منتظرش باشم
دروغ چرا از همه خداحافظی کردم
حتا از وظایف مادری، دختری
خلاصه که گفتم،  ای رسومات زندگی،  توافق شما با نیاکانم بوده و من در هنگام رسمش نقشی نداشتم
البته هنوز هم قلبم همین را می‌خواد
ولی اگر توقفم در شهر کش پیدا کنه
نمی‌تونم به خودم تضمینی بدم که همونی که آمدم، برگردم
شاید مجبور بشم باز مدتی پیچ و مهره‌های عاداتم را آچار کشی کنم و با توجه به پاییزی که در راه و از پی‌اش زمستان
می‌ترسم دچار حزن هوای ابری بشم و نرفته برگردم
خلاصه که نتیجه‌ی اخلاقی این‌که:
اون‌جا هر چه کردم و هر چه شدم، به یمن هوای گرم و آفتابی بود
خدایا تا بیش از این از راه به در نشدم
بندها را از دست و پایم باز کن  
 دوباره برگردم



۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

مال منی


مال منی
آخه این جمله یعنی چی؟
عشقه یا اساس‌البیت؟

مال خودمه
باید مال من باشه
عشق من 
مال من
یار من
دلدار من
همه‌اش من
   اسمش عشق شده
اونی که باید و مال و منال و اینا بشه اسمش برده‌داری‌ست
خودخواهی، مالکیت و خود پرستی‌ست
عشق نمی‌شه
عشق
هر چه هست
همه تو
آشفتگی این لحظه، مجال به آینده و مالکیت و حبس و بند نمی‌ده


قوانین کارمیک و فارسی 1


تا وقتی ما بودیم و یک ویدئو
هنوز دنیا جای خوبی بود
وقتی هم ما بودیم و کانال‌های رنگارنگ، مهپاره‌ای، هنوز باز یه‌نموره خوب بود
از وقتی این کانال‌های سریالی از جمله فارسی1 باب شد
به کل اوضاع ما هم بی‌ریخت شد
تو در عرض یک‌سال به‌قدری شرارت‌های زنانه و مردانه می‌بینی که کم‌کمک
فشار خونت می‌ره بالا و تحملت آب می‌ره
از اون به بعد ترجیح می‌دی شبی یک فیلم کرایه کنی یا بخری و فقط یک موضوع رو نگاه کنی
چون فیلمنامه که به دست سناریست می‌افته
تا جای ممکن کشش می‌ده و برای خالی نبودن عریضه انقدر شورش رو در می‌آره تا مطمئن بشه
تو هر نوبت پیگیر خواهی بود که ببینی بعدش چی می‌شه
همگی شدیم منتظران مهدی
یعنی من که این‌طوریا شدم
همه‌اش منتظرم ببینم کی قراره دور همه چیز تموم بشه و تق هر چی پدر سوخته است دربیاد
مثلا کی تایی‌یانگ بیچاره می‌شه
کی چشم آنا جولیا از کاسه در می‌آد
یا این خاله ربکای ابله کی قراره یه نگاه به آینه بندازه و سالوادور چه‌مدلی پوستش رو می‌کنه
از همه بدتر این خوان میگل، احمق 
 باز جای شکرش باقی‌ست
   قوانین کارمایی هست و ماه‌ی که هیچ وقت تا ته سریال زیر ابر نمی‌مونه و 
خلاصه جمیع جهات وراندازی و قیامه‌القیامه تهش هست
وگرنه غصه‌ی این سه‌هزار میلیارد دلار خواب شب رو از ما می‌گرفت
مام که 
هم‌چنان دل به قیامتی می‌بندیم که هرگز کس ندیده و ماه ما همیشه پشت ابر
گیره

facebook ی ها


 دست خودمون نیست عادت کردیم
هر جا می‌ریم براش نقشه و رسم خط می‌کشیم تا یه‌جورایی مال خودمون بشه و گندش در بیاد
می‌خواد عشق باشه یا 
دهکده‌ی جهانی
خلاصه‌ی کلام این که ما از خودمون خسته شدیم، خواستیم وارد جهان رویا بشیم
در نتیجه انسان اینترنت را ساخت
دهکده‌ی کوچکی که با این‌که جهانی بود
اما یک دهکده بود
ولی ما روم و گروه و تیر و طایفه ازش درآوردیم تا حتا اون‌جا هم تنها و ناشناس نباشیم
گروه‌های مختلف  facebook  شاهد همین مدعاست
گروه، تفرشی‌ها
گروه پپسی کولا،  ایدزی‌ها، کله‌پزی‌ها،  ها ها ها
خلاصه که نشد پای بشر به یه جا برسته و دچار هرج و مرج و شلوغی نشه
پس خاصیت این دهکده‌ی جهانی چی بود؟
این که باز شد همون که بیرون هم هست
این‌جا هم که باز وارد نقش و حساب و کتاب و سیاست شدیم

دوربین مدار بسته



می‌خوام بپیچم توی خیابون،
 چشمم می‌افته به دوربینی که اون بالا منتظره من به درون بیام و تندی عکس بگیره
مجبور می‌شم یه دور شمسی ، قمری بزنم تا دوربین رو بپیچونم
وارد ساختمان می‌شم، می‌بینم یک کاغذ گنده زدن جلوی چشمت که نوشته:
این مکان دارای دوربین مدار بسته  می‌باشد
می‌رم سوپر اون‌جا هم یک هشدار دیگه که می‌گه، 
مواظب باش، یکی داره نگاهت می‌کنه
اون‌موقع دیگه حتا می‌ترسم، وارد اتاق پرو بشم
بالاخره اون‌موقع که هرجا می‌رفتی یه دوربین مدار بسته نبود، 
ما از این آینه‌ها و سوراخ سمبه‌های اتاق پرو می‌ترسیدیم
خلاصه که تو یه‌جا نشون بده که دوربینی نباشه
 حس بدی پیدا می‌کنم
چون به‌یادم بی‌بی‌جهان می‌افتم که از بچگی به گوشمون خوند
خدا حتا فکرهای ما را می‌خونه
ببخشید با این حساب پس من چی؟
کجا و چه وقت می‌تونم خوده خوده خودم باشم؟
بی‌اون‌که بترسم یکی داره در لحظه تعیین‌هویتم می‌کنه؟
یادش بخیر اون قدیما که موبایل نبود و انسان آزاد بود
ما چه حالی می‌کردیم
کافی بود در خونه رو پشت سرت ببیندی
اما.............................

ای ............. جوووونم


۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

سپر دفاعی، پسر شمسی خانم



هم‌چین که قدمون رسید لب طاقچه، به گوشمون خوندن:
مادر مراقب این پسر شمسی خانم باش
به‌پا تو کوچه باهات حرف نزنه، هیزی نگات نکنه، از کنارت رد نشه، خودش رو بهت نماله و .............الی آخر
مام فکر کردیم فقط باید مواظب پسر شمسی خانوم باشیم و باقی داستان را وا دادیم
حالا به خودمون اومدیم ، نه پسر شمسی خانم نصیب‌مون شد
نه  سر بی‌دردسر برامون مونده
صبح کله صحر رفتم تو نوبت سرویس اتومبیل مبارک
تا چشم کار می‌کرد، پسر شمسی خانم بود که ماشین‌های خودشون یا عیال  محترم  آورده بودن برای سرویس
  من چی؟
طبق معول یه گوشه سماق مبارک می‌مکیدم که مبادا پسرشمسی خانم بگه بالا چشمم ابروست
این‌هم از عاقبت، روش تربیتی دختران بانو حوا 
شاید جلوی مردم فیس بیایم که:
من راحتم، خودم مرد خودمم منت کسی هم نمی‌کشم
ولی آخر شب‌هایی که از خستگی نمی‌دونم چه‌طور خودم را به خاکریز تخت می‌رسونم
یاد خانم‌والده و پرهیز از پسر شمسی خانم‌اینا،  یک لحظه هم مجال نمی‌ده تا وقتی بی‌هوش برم اون دنیا
شاید سی همین  یه عمره چسبیدیم به دون‌خوان؟
آخه تو اون خط، پسر شمسی خانم نیست
همه‌ی همه‌ی همه‌اش، خودتی


طی ده روز گذشته، 200 متر خونه رنگ کردم
که سرم گرم باشه و تهرون رو تحمل کنم  
اینم یعنی ، خوب؟
بیا ببین چه دست دردی دارم
ای که قربون پسر شمسی خانم که از مادرش بد دیدیم که از خودش خیر و شری ندیدیم





عرفان مدرنیته



پام که می‌رسه به تهران، امراض یکی یکی میان
از انواع بیماری‌های، 
البته  شکر خدا به غیر از مقاربتی 
تا .......... هر چی که راه داد
دست و سر و کله تا قلب، جنس جور
شاید همه‌اش زیر سر چشم باشه؟
وقتی می‌بینه سرانگشتی دو دوتا چهارتا می‌کنه که تو چی داری؟ چی نداری؟ چی داشتی که دیگه الان نداری
یا چی‌ها ندشتی که فکر می‌کردی در آینده داری
اما چلک که هستم، از جایی که چشمم فقط به جنگل و کوه و دشت می‌افته، و از جایی که می دونم همه‌اش
یعنی همه‌ی همه‌اش در اون لحظه مال منه، دل‌خوش برای خودم ول که می‌زنم هیچی
تازه باورم می‌شه دنیا را هم سه طلاقه‌ کردم
شاید سی همینه که عرفان مدرنیته به غار نشینی راه نمی‌ده
باید در مرکز همین پایتخت دود گرفته بشینی و چیزی هم نخوای
و چون من خیلی هم این‌کاره نیستم و همه‌ی عمر زور زدم که باشم
ترجیح می‌دم سر به جنگل گذارم و آخر شب هم با دلی خوش به بستر برم که:
چنی من باحالم! توپ داغونم نمی‌کنه. ببین
من هیچی نمی‌خوامجز این‌که کسی نکشونتم به تهران
خب سی همین بوده که قدیم قدما عرفای توپ‌تری داشتند تا ما و حالاها

محله‌ی بد ابلیس اینا





هیچ مرضی دردناک‌تر از ذهن بی‌کار نیست
روزهایی که یه‌خروار کار دارم، همین‌قدر می‌رسه بدوم
و امان از روزهایی که بیکارم
باید یه‌گوشه بشینی و اوراق طلب و بدهی‌های گذشته و یا از آینده رو بزنی
هی ورق می‌زنی و هی ذهن مکار به گوشت می‌خونه
آخی، حیوونی. دیدی چه دنیای بی‌رحمی! دیدی آخرش این همه دویدی، هیچی!
دیدی اصلا هیچی اونی که فکر می‌کردی از آب در نیومد! دیدی.................. خلاصه که بهش راه بدی تا وقت خواب داره مخت رو تیلیت می‌کنه، مثل نخود و سیب‌زمینی، دیزی آبگوشت
در حالی که وقتی سرم به چیزی گرمه و دارم سگ دو می‌زنم، ذهن اصلا مجال پیدا نمی‌کنه برای وراجی و آخرش سر از محله‌ی بد ابلیس در بیاری
عوضش شب از خستگی یه دور می‌میری تا صبح که دوباره به دنیا بیایم
شاید این‌طوری بشه هر روز دوباره از نو زاده شد؟
به‌جاش وقت خواب دیگه لازم نیست گوسفند بشماریم

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

آسانسوز خالی









اون‌همه از بچگی به گوش‌مون خوندن: ننه گول این گرگ ناقلا رو نخور که یاد گرفتیم فقط از گرگ‌ها بترسیم
کاش بیشتر دقت می‌کردیم و متوجه می‌شدیم
شنگول و منگول وقتی گول‌ می‌خورن که گرگ بدجنس به پوست میش در می‌آد
بعدهم به خودمون اومدیم و دیدیم، باز دوباره گول خوردیم
نه از گرگ که از پوست میش
ظاهری دوستانه، خودی، صمیمی ، قدیمی
وگرنه کی می‌اد در بزنه و بگه:
تق‌ تق‌ تق، خانوم من اومدم گول‌تون بمالم
ها؟
همیشه قصه از یه آدرس نزدیک و صمیمی شروع می‌شه




البته بیشتر مواقع هم می‌فهمیم قراره گول بخوریم
اما رومون نمی‌شه، بی‌کلاس بازی در بیاریم و آقا گرگه رو از خودمون برنجونیم 
و یا خودمون رو خجالت زده کنیم


مثل مواقعی که گول مردان متاهلی رو می‌خوریم که زن‌هاشون اکثرا یا خونه‌ی باباشون زندگی می‌کنند و در شرف متارکه  به‌سر می‌برند
یا زن‌ها بیمار و ناتوان و ............. همه چیز 
خلاصه که دختر جون تو روز اول هم فهمیدی یه جای کار می‌لنگه
اما بس‌که عجله داشتی تنهایی‌ت تموم بشه که
انتخاب کردی با چشم بسته در آسانسور رو باز کنی و نبینی کابین سرجاش نیست و قدم اول را بردارشتی



عشق الهی








آخر  هم نفهمیدیم
این عشق الهی‌ه بی تاچ و ماچ
چه جور عشقیه؟




نه که خدا نکرده فکر کنی، منکرش می‌شم
ولی این عشق لاکردار یه کوچه بن بستی‌ست که
تهش به تاچ و ماچ ختم می‌شه




ولی عشقی که نه صاحبش پیداست
نه
تو می‌بینیش،  نه نشونه‌ای، عکسی، آدرس ایمیلی ، چتی، اس‌ام اسی، چیزی ...... چه‌طوری تبدیل به عشق می‌شه؟


۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

ساعت زنگ زده







صبح تا شب دنبال یه چیزی می گردیم که بندازیم بالا و چنان عمیق به خواب بریم
که هیچی نفهمیم
و من که  نمی‌فهمم
  چرا چهار چنگولی به این دنیا چسبیدیم و
دوستش داریم !!!!!!








تخت خواب که امن ترین جای دنیاست
محل وقوع نود درصد مرگ آدم‌هاست

سعی صفا و مروه






هر بار که می‌خندم،  در تقویم علامت می‌زنم
می‌ترسم کم‌کم فراموش کنم
روزهایی هم بود که خندیدم
البته نه از ته قلب
این یک فلم یادم نیست آخرین بار کی بود؟






خوشبختی یعنی، 
وقتی شب سر به بالشت می‌ذاری
از هوش بری






زمین همیشه با سرعت 1670 کیلومتر در حرکته
ساعت لپ تاپم، همیشه نیم‌ساعت جلوتر 
و 
از وقتی ساعت‌ مان  یک‌ساعت جلو رفته
 زمان را گم کردم
نمی‌دونم الان یک‌ساعت و نیم جلو رفتم یا یک‌ساعت و نیم به عقب
اما هنوز سرعت حرکت زمین هم‌چنان 1670 کیلومتر
عاقبت پیدا نشد ما یک‌ساعت بیشتر زندگی می‌کنیم
یا یک ساعت کمتر؟








از وقتی همه چیز عدم،  یارانه‌ای و هدفمند شد
آسانسور ساختمان ما هم به حکم اکثریت خوابید
  هر روز پنج طبقه  بالا و پایین می‌رم 
 مشق ،‌ سعی صفا و مروه ‌می‌کنیم
این است جهاد اکبر








رقم سه هزار میلیارد سر زبان‌ها انداختند
تا ذهن‌  فلج بشه و به سمت خزانه‌ی کشور نره
جناب رشید پور می‌شه بفرمایید: 
با این چندتا پیتزا می‌شه خورد؟





























۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

بند تمبان شل





یه آیه هست که می‌گه: شما گاهی چیزهایی را از  ته قلب می‌خواهید، که روزی برای رهایی از اون چیز
هممان‌قدر طلبه‌اید
پارسال قرار بود یه چیزی بشه که کش می‌اومد و کلافه‌ام کرده بود
بعد که شد یه مدت ازش گذشت، فهمیدم
عجب خریتی کردم! چرا انقدر با عحله تصمیم گرفتم؟
حالا چه‌طور باید خودم را نجات بدم
یک‌ماه هم پله بالا و پایین رفتم تا تونستم خودم رو از این کنه‌ی بلای جون تجات دادم
دارم توبه می‌کنم چیزی رو فوری و فوتی بخوام
اون‌ قدیمام همین بودم
وای به روزی که دلم یه نموره برای یکی می‌لرزید
یدگه می‌خواستمش و می‌شد شاهزاده‌ای سوار بر اسب  سفید
تا از کم و کیف‌ش آگاه می‌شد
ده برابر جون می‌کندم که از شرش خلاص بشم
بعده‌های رسیدم به این‌که ، واقعا خواستن هر چیز عقل و چشم و هوش از آدم می‌گیره
تاز اینام که چیزی نیست
اون‌وقتام که بنا بود صبر کنم تا نه ماهه به دنیا بیام
نشد
راه نداد
زدیم و هشت ماهه به دنیا اومدم
حالا یه عمره که نمی دونم چه‌جوری از شرش خلاص بشم






















نه که فکر کنی، فقط من
همه همین طوریم
من می‌گم که خودم رو شکار کنم
از سر بیکاری، دائم به کمین و شکار خود مشغولم
انسان، آدم ، ماشین می‌خره که در اختیارش باشه
مام به همین دلیل می‌خریم
اما به‌جای این‌که اون در اختیار من باشه، من در اختیار ماشینم
جرات نداریم سوارش بشیم، نه که بریم و برگردیم، جای پارک نداشته باشیم
در نتیجه اون دم در چرت می‌زنه
من این بالا






















خودتون رو بکشید هم
آخرش مردید
همه خروار خروار ادعا و درون هیچی
با همه ادعای ما لوطی و مزه‌ی لوطی  خاکه
باز تهش مرد از آب در میان و به‌جای تو
وارد قضاوت می‌شن، بعد صحنه پردازی، تخیل، حساب و کتاب
دیگه از اون به بعد تو هم در ذهن اون‌ها یه زنی که بالاخره
زنی
و حتما
 باید از هر حرف و منظورت یا مطالبه‌ای داشته باشی
و وقتی می‌آی حالی‌ش کنی که بابا اشتباه رفتی
فکر می‌کنن تو هم قافیه اومدی که عقب نمونده باشی در نتیجه تو  هم یک زنی
خلاصه که تهش هم دختران حوا کاری‌تون هم نداشته باشند
شما در ذهن می‌بافید که نه این یه کاری با ما داره




























از وقتی یک دختر چشم به دنیا باز می‌کنه
از همون مامان خانم داره برنامه‌ریزی‌ش می‌کنه تا بچه تخم سگای، محل
برای این‌که از ما یک حیوان اهلی و دست آموز بسازن در جهت خدمت رسانی به جنس مذکر
باب دست گرمی، از خانواده شروع می‌شه و سیستم برده داری
می‌آی حرف بزنی، جواب بدی و از خودت دفاع کنی، زودی یه صدای داره پشت سرت فرمان می‌ده:
هیس . تو هیچی نگو، برارته. تو حرف نزن برادرته
به‌جای این‌که با این همت مضاعف در تربیت هر دو حیوان خانه  بکوشند
با تمام قوا دارن دختر خونه رو قالب می‌زنن که جواب ذکور را نده تا .......
تندی یه عروسک می‌ذارن بغلت تا رسم مادری و خونه داری کنی
برات قابلمه و پارچ و بشقاب می‌خرن تا تمرین خاله یا مامان باز کنی
بچگی ما که چادر هم قاطی اسباب‌بازی‌ها بود که به سبک بی‌بی‌طلا ببندی دور کمرت و حیاط آب و جارو کنی
در سن بلوغ هم بزرگ‌ترین شاهکار تو این خواهد بود یک ارباب مدل بالا و های کلاس برای خودت دست و پا کنی
که از اون به بعد شب‌ها بغلش بخوابی و اون از تو کام‌جویی کنه
انرژی‌های حیاتی‌ت رو نیش بکشهو تو تند تند پیر بشی
و زهدانت به چیزی تبدیل بشه که  نبوده ولی فعلا تنها مصرفش همین شده
بعد هم که مدل مادر بچه‌های آقای شوهر
تازه نه‌که فکر کنی، بچه‌های تو‌اند
بلکه اونا فقط مال پدرند
خلاصه که کی گفته دخترا باید از بچگی برای مطیع بودن و کولی دادن به یک مرد تربیت بشن؟
به‌قول حمید هامون: من اگه من نباشم، پس من چی؟







۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

دکتر آرش جنابیان، معجزه ساز



دیدم خوابم نمی‌بره
یادم افتاد مدتی‌ست از کسی قدر دانی نکردم و واجب دیدم 
یه لبی تر کنم
همون تازه که برگشته بودم تهران پریا صفحه‌ی من مریضم رو گذاشت و خلاصه
ما نرسیده راهی دکتر و بیمارستان شدیم
حالا این‌که چنی دل و تنم لرزیده بماند و ما رفتیم برای انواع کولونوسکوپی و آندوسکوپی و انواع کوپی تا رسیدیم آخرش بعد از چند ماه
مطب دکتر آرش جنابیان عزیز که خدا عمرش بده
با عزت 
که یک فرشته‌ی نجات برای زندگی ما بود
فرشته‌ی نجاتی که همچی و یهویی پاش به زندگی بچه‌ها و بزرگانی هم‌درد پریا باز شد
وقتی یادم می‌افته که چطور شبانه‌روزی سر به سجده بودم که خدا بچه‌ام رو بهم برگردونه و نجاتش بده
یاد شب‌هایی که تا صبح و زیر لحاف زار زار گریستم
یاد نا امید و دردی که قلبم تحمل حملش رو نداشت و ..... انواع عهد و پیمان الهی
می‌فهمم حضور دکتر جنابیان در زندگی بک بیمار مبتلا به کانسر یعنی چی
یعنی آخر شکرانه‌ی واجب
پس
تمام قد و نیم قد ، از دکتر جنابیان سپاس‌گزارم که زندگی رو به من برگردوند



ایران صدا: برنامه "پایگاه تندرستی" امروز به بررسی بیماریهای خون به ویژه "سرطان خون" می پردازد.
دکتر "آرش جنابیان"، فوق تخصص مدیکال انکولوژی از پاریس، عضو هیات علمی دانشکده پزشکی، مهمان این برنامه است تا با شناسایی، تشخیص و علائم سرطان خون تا حدی آشنای‌مان کند.

    صدای برنامه را از اینجا بشنویم

 

 

فله‌ای، نفری



جان من یه دقه چشمات رو ببند. نترس نمی‌خوام بی‌مقدمه بگم: پخ 
چشم ببند و یواش یواش برو بالا. بالا، بالا بالاتر، تا هر جایی که راه داد
خب حالا دیگه می‌تونش چشم باز کنی و به پایین رو ببینی
همین زمین مبارک که یکی از خدادتا تیکه سنگی‌ه که اسمش سیاره است، 
ولی مثل همه‌ی اونا نیست
این هم آبی داره هم سبز، بهشت خدایی که می‌گن همین‌جاست
بهشتی که بنا بود هر یک جلوه‌ای از انشان خدا، انسانی که « نفخه فیه من الروحی » شامل حال شده
همون که بنا بود بگه باش و بشه
همون‌طور که خدا بزرگه هربار که اراده به هرچه می‌کنه بهش می‌گه باش و می‌شه « اذا اراده شیعا یقول له کن فیکون » 
می‌دونم مور مورت شد و پشتت یخ کرد. ما کجا و انسان خدایی؟ منم که نگفتم همین الان هستیم
بنا بوده که باشیم
به‌جاش دور از جون همگی شما، برده‌ایم
 دارم درباره خودم می‌گم












از وقتی چشم باز کردیم بهمون گفتن این، به و اون ، اخه. زمین گرده و ما روی دوپا راه می‌ریم
انقدرم این مامانای نازنین باهامون ور رفتن که شد و مام راه افتادیم
ولی مامان من که به‌گوشم نخونده بود، بچه: ما پرواز هم می‌کنیم. البته اگر لازم بدونیم. در نتیجه پروازهای تک نفره و گروهی،‌موکول شد به وقت خواب و دیدن رویا
باور کن. این‌که چیزی نیست، اون قدیما..... همون وقتا که ما که هیچی. پدر جد ما هم نبوده، برخی دایناسورها هم پرواز می‌کردن
Drawings in Steel/Frank Plant on the Behance Networkباور کن خودم خوندم
خلاصه که از بچگی گفتن، اسمت اینه. رسمت اونه
این شنبه و اون جمعه. این مجاز و اون غیر مجاز. این‌طوری یعنی تو خوبی. اون‌طوری، لایق جهنم
امروز عیده. پس فردا عزا داری.
 امروز می‌خندیم
پس فردا گریه و زاری
خلاصه هر چی برنامه‌های اهلی سازی بود بارمون کردن، ازش موند، این ما
با تقویم سال رو شروع می‌کنیم.
 به مناسبتش رخت نو می‌پوشیم و شادیم.
 به وقتش هم بدهکار
بدهکار خودمون که جرات نمی‌کنیم درباره‌ی همه‌ی همه‌اش حرف بزنیم یا فکر کنیم
چون طبق جداول تزریق شده از کودکی تا بزرگسالی خیلی‌هاش ما رو آدم بده قلمداد می‌کنه
وای چونه‌ام درد گرفت.
 این عکس رو ببین. تا تو نگاه می‌کنی من برم یه لیوان چای احمد عطری بریزم و بیام










خلاصه که از دم انقده قالب خوردیم که در میان‌سالی، همه چی هستیم جز اونی که بودیم
تاریخ‌های عمومی، مناسبت‌های ، رسومی، عشق‌های، سنتی و ..........
خلاصه که اینا همه‌اش از وقتی اومد تو سرم که یادم افتاد چند روز دیگه تولدمه
بعد طبق عادت قند تو دلم آب شد که، اوه ه ه  تولدمه حتما روز خوبیه
حالا نه که فکر کنی قطار قطار رفقا پشت در وایستادن بهم بگن، تولدت مبارک 
همین‌طوری، اینم یکی از اون مرسوماتی بود که در برنامه‌ ریزی‌هامون جا دادن
چه روزهایی شاد باشیم. در نتیجه خیلی روزهام ناشادیم
چون نه تنها یه چیزی درست نیست. که خیلی چیزا اونی نیست که به ژن و گروهی خونی من بخوره و باهاش دلم وا بشه
چه بسا اصلا نگیره که لازم باشه واشه
در نتیجه، از جایی که قصد کردم از توافقات گروهی بکنم و جدا بشم
تصمیمگرفتم امسال رو به روی خودم نیارم
بلکه ایی‌طوری بتونم، باقی سال که طبق سنت 
شاد نیستم
نیشم  چسبیده باشه به بنا گوشم 
بعد افتادم یا یه چی دیگه. تشریف بیار پایین خدمتت عرض می‌کنم
















بحمدلله 
من همیشه دنبال یه بهونه‌ام که با خودم درست در همون روز موعود قهر باشم
یعنی، پیش پیشکی از خودم و در و دیوار دنیا یه بهونه گیر بیارم و با همه قهر بشم
گاهی حتا در همون روز قرص خواب خوردم و تخت هم خوابیدم
شاید چون از بچگی، معمولا خانم‌والده در این ایام، بیمارستان بود
شاید ذهن اون که در نوجوانی منو به‌دنیا آورده، بیشتر از من درگیر تولد من بود؟
وقتی‌هم که رفتیم خونه شوهر
آقای شوهر از دو روز پیش می‌رفت به استقبال و قهر بودیم تا
دو روز بعد از تاریخ تولد و کادو خریدن بیات می‌نمود
مثل ماه که از دو روز مونده به بدر و دو روز بعد از بدر، می‌زنه و همه‌مون رو خل می‌کنه
مال مام دو روز پس و پیش داشت
خلاصه که شاید برای همیناست که هیچ وقت از رسیدن سالروزم شاد نیستم؟
طبق قانون پائولف، منم شرطی شدم
خفت خودم رو بگیرم و با خودم گل‌آویز بشم و دک و پوزش رو بریزیم به هم
البته یه چیزای دیگه هم شاید باشه
مثل این که انقدر حالم گرفته شده که 
دیگه حال نمی‌کنم، دیگران بابت یک روز خاص به فکرم بیفتن
منی که معمولا تنها بودم
تنها بودم چون،  هنوز با خیلی از این بشین، بفرما ، بتمرگ‌های اجتماعی حال نمی‌کنم و در نتیجه 
به هول قوه‌ی الهی، خط‌ها شکسته و طبق معمول انده رج زدیم تا افتادیم بیرون کاغذ، زندگی  
 با این‌حال چیزی که به من حکمرانی می‌کنه، ذهنم و عادت‌هاست
عادت‌هایی که همه‌اش اسباب شکار ما آدم‌هاست
هست، چون برنامه‌ریزی شدیم و عمرا که بتونیم اون خدایی که در هریک واحد و شاهکاری در نوع خودش باشه باشیم







    وقتی می‌خوای بری شکار، باید روی تمام عادات شکارت فکر کنی
      چی می‌خوره؟ کجا زندگی می‌کنی؟
 با چه سرعتی می‌دوه؟
با چی‌ها دست و پاش شل می‌شه و وا می‌ده؟
و خلاصه از نقطه ضعف، تا عادت
بعد می‌تونیم با همونا بریم و همون‌جا که محل عبورشه و با همون چیزی که نقطه‌ی ضعفش و ....... تله رو کار بذاریم
حالا تو فکر می‌کنی، فرقی هم بین ما و این خرگوش زبون بسته هست؟
نه چونم ما هم مثل اون تعریف شده‌ایم و به راحتی با همین عادت‌ها
با سر می‌ریم توی دیوار
چون آزاد نیستیم
راستی







در یک عملیات فتح‌المبین، 416 وقتی اول تیر اومدم تهرون، صرفا برای این بود که
گلدون‌ها رو بدم به سرکار علیه،  خانم والده
وقتی گلدون‌ها از بالکنی به طبقه‌ی دوم منتقل می‌شد، با همه حزنی که از رفتن‌شون داشتم
ته دلم شاد بود
یه جور شادی، بکر و ناب
شاد از آزادی
فکر کن! پدرم دراومد اون‌جا بس‌که فکر کردم، یعنی علی‌آقا به موقع بهشون آب می‌ده؟
یعنی زیادی آب نمی‌ده که به سقف پایین نم بده؟
خلاصه که به خروار از این دل‌نگرانی‌ها
به علاوه‌ی گاه به گاه شنیدن ناله‌های علی از بابت بعضی‌ها و بوی اسارتم داشت بلند می‌شد
با رفتن گلدون‌ها انگار کلی ریسمان از دست و پام وا شد
خلاصه که سی اینه که حیوون نمی‌آرم. چون آدم رو اسیر می‌کنه. نه می‌تونی جایی بری و نه
از خودت اراده‌ای داری
مثل سایر وابستگی‌های زندگی که دست وپا مون رو می‌بنده
پریا می‌گه: تو چکار کردی تا حالا؟
توی دلم می‌خندم و : تو که راست می‌گی. تا حالا اسیرت نکردن مجبور بشی یه‌جا بمونی
طبق عادت ساعتی چشم باز کنی که  قوانین انسانی می‌گه. ساعتی ببندی که همون قوانین تعریف‌ کرده
چگونه یک مادر نمونه باشیم؟
دست از همه‌ی آرزوها شسته باشیم
دیگه گردنم درد گرفت. برای امشب زیادیمم کرد
باقی‌ش باشه بعد






۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه


رو به پایین





بدی سنی که داره رو به بالا می‌ره، همینه
همه فشنگ‌ها رو مصرف کردی
بچگی کافی بود وقت خواب، از زیر لحاف یواش بگیم، خداجونم می‌شه فلان کار رو بکنی؟
و معمولا هم بخاطر تنوع شدید موضوعات
تند و تند از یاد می‌رفت و البته بیشتر هم مستجاب بود
اونام که نبود فراموش میشد
به سن بلوغ انواع نذر و نیاز و .. بود
در جوانی دخیل می‌بستیم، یه امام زاده می‌رفتیم، شفا بود
سن که بالاتر می‌شد، رسیدن به خدا و امنیت حضور او دور تر می‌شد
گاه طریقت و گاهی هم شریعت
راه‌ها هی سخت‌تر و فاصله‌ی من تا باور شما ، دور تر می‌رفت
انواع حواله به قیامت و سینه کوبی هم جواب می‌داد و بازار کارما داغ بود
 ازیه جایی شیب جاده بیشتر و رسیدن به خدا دشوار تر و یه‌جایی هم یه روزی گم شد
از بودا تا کریشنا و شیوا و گیتا بگیر تا برو آخر
 این‌جایی که من هستم دیگه، هیچ، هیچ ، هیچی  هم جواب نمی‌ده که حتا لحظه‌ای هم که شده
دل آدم آروم بگیره
چون می‌دونی این‌ها همه‌اش بی‌فایده است و
نجات دهنده‌ای هیچ جا نیست
 حتا گریه هم دل رو وا نمی‌کنه
نه نامه‌نگاری به فرشته‌ها جواب می‌ده
و نه ذهنت به چیزی راه می‌ده 
مات منتظر انفجار مغزی می‌شینی
انقدر که کله‌ات یهو بترکه و
قلبت وایسته

ملا به ییلاق می‌رود



ملا نصرالدین یه خونه ی ییلاقی داشت
هر سال اول گرمای برنج پزون که می‌شد؛  کفش و کلاه می کرد،  بار و بونه‌ی توپ می‌زد، الاغ معروفش هم که همیشه همراهش هست،  یه دوپینگ مفصل می‌کرد به....؟
نیت،  شش ماه قربتا اله الله و تشریف می‌برد، ییلاق
 اما هربار، دو هفته تموم نشده برمی گشت
یه روز رفیقی ملا را کشید  کنج دیوار بازارچه و پرسید:
ملا, تریپیت چیه، چه جوریا حال می‌کنی؟
تو چرا بند تمبان کوتاهی؟ مگه نمی‌گی می‌رم، شش ماهه می‌آم؟ اون‌جا چی کسری می‌آری که عرق جونت خشک نشده، برمی‌گردی؟
ملا  با لحنی مدبرانه، در حالی‌که دستی به ریش توپی، سفیدش می‌کشید گفت:
 در بنده ییلاق کنیزی دارم که، از  زشتی نتونی نگاهش کنی. که البته مرحمتیه مادر عیال ،‌ حضور داره که از همان روز اول  زشته
هفته‌ی اول میره که تموم  بشه
قابل تحمل می‌شه
 هفته‌ی دوم، که داره دوست‌داشتنی تر  می‌شه
 می‌فهمم که تا کار به جاهای باریک نرسیده و در نظرم زیبا نشده،  بهتره برگردم خونه

 

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

محله‌ی بد ابلیس اینا









وقتی گیر می کنی, اون زیر میرا
زیر یه عالم سوال
یه عالم هم نه یکی ش کافیه
وقتی یه سوال توی ذهنت رشد می کنه
ریشه می ده و تمام سرت رو پر می کنه
دیگه مغزت رو بجوی هم راه نمی‌ده و جواب نمی‌آد
مثل امشب من که
بس‌که فکر کرده بودم مغزم ورم کرده بود و اکسیژن می‌خواست
بی‌اراده انگار که یه جوابی از پشت در صدام می‌کرد
قصد کردم
قصد کردم و از جا کندم
بی‌ربط کیسه‌ی نیمه‌خالی زباله رو برداشتم 
پله‌ها رو یکی یکی رفتم پایین
پایین، پایین، پایین تا هم‌کف
سرم رو گرفتم و بالا رو نگاه کردم
منظورم به آسمونه
بعد هم کیسه رو در سطل سرکوچه انداختم و برگشتم بالا
یکی، یکی، یکی پله‌ها رو رفتم بالا
از یه‌جایی که انگاری، پنداری ارتباط قطع و وصل شد
جواب مستقیم وارد مغزم شد
خیلی ساده و دم دستی بود
ولی بقدری این ذهن بدجنس  بیخ گوشم ور زده بود
نمی دیدم‌ش
خندیدم و با عجله اون یک‌طبقه‌ی مونده را هم اومدم بالا
به همین سادگی










یه وقتایی‌ بود اون قدیما، دنبال مفهوم بهشت می‌گشتم
از کوچه تا رختخواب این واژه در ذهنم بالا و پایین می‌رفت
یه روز مرد میوه فروشی
از پی،‌ زیر و رو کردن میوه‌های توی جعبه یه چی گفت
که یهویی دو زاریم افتاد
گفت: من  واسه جلب توجه حانم‌ها، میوه قشنگا رو روی جعبه می‌چینم
سی چیه که شما عادت دارید
اول، همه رو زیر و رو کنید
تا یه چیزی از اون زیرا بکشید بیرون
و به دل‌تون بچشبه
سختی نکشید باورتون نمی‌شه داری میوه‌ی خوبی می‌خری؟
همون‌جا زدم روی پیشونی‌م
راست می‌گفت
منم درگیر همین بودم که شما یه‌جای فرموده بودی
من بهشت را چنان به آدم نزدیک خلق کردم که، کافیه فقط دست دراز کنه
و من که از سر و پا گذشته دیگه سر به تاق می‌کوبیدم
این واژگان چه‌قدر نامفهوم بود
















دردسر جایی‌ست که ما هی این شاه‌کلیدها رو فراموش می‌کنیم و 
روی سرسره‌ی عادت، سر می‌خوریم راحت
و با سر می‌افتیم همون چند قدم قبلی که هنوز به وجودش پی نبرده بودیم
خیلی چیزای زندگی همین‌طوری می‌آد و می‌ره 
چون ما نگهش نمی‌داریم
شاید اگر بعد از هر مکاشفه‌ی جدید
مثل وقتای بچگی
از روی هر مکاشف یکصفحه بنویسیم
یادمون بمونه و هی دورباره و سه‌باره دچار چه‌کنم، چه کنم نشیم
خلاصه که اگه از روی همه اونایی که هر از چندی از وسط  بازار مکاره‌ی 
محله‌ی بد ابلیس می‌پره بیرون و مثل مکاشفه‌ی امشب از روی هر کدوم، چند بار می‌نوشتم
شاید بخشی از رنج‌هام تا حالا از بین رفته بود و 
به سروسامونی رسیده بودم









۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

پیغامی در بطری




مهم نوشتن این سطرهاست و انداختنش در بطری گوگل ول دادنش در فضای مجازیه
تهش می‌دونی بالاخره یکی اینو می‌خونه
و اندکی آروم می‌شم
وگرنه
 شاید باید می‌رفتم روی بام و با آتیش و پتو به سبک سرخپوستان دون‌خوان اینا با دود بر آسمان می‌نوشتم
خدا رحمت کنه این پدید آرودنگان  فضای مجازی 
از فضای حقیقیش که خیری ندیدیم
بذار با مجازی‌ش زندگی کنیم که این یک رقم انتخاب همه چیزش با خودته
از آیدی و عکس‌های متفرقه بگیر تا
درد دل‌های،‌ درگوشی
تو می‌تونی هر کسی باشی که حال می‌کنی باشی
این دیگه تقدیر و سرنوشت نیست که نتونی عوضش کنی
فیلمنامه ،‌تهیه کننده، کارگردانی، حتا بازی‌ها شم دست خودته 
هر طور که باحاش حال می‌کنی
خلاصه لری‌ش این‌که،
 نماد کوچکی است از بهشت





چهارم پنجم تیر که تهران بودم، در یک عملیات به خیال خودم، شجاعانه
هر چه آرام بخش ،‌ التیام بخش ، ضد تورم، ضد توهم ..... که توی خونه داشتم
از طبقه‌ی پنجم ریختم بیرون و خودم را به آزادی سپردم
یکی نبود بگه: ابله
از وسط بهشت اومدی، انرژیا توپ توپ؛ توپ نبند به اسلحه‌های گرم
رفتم و برگشتم
هنوز اولاش توپ و نیمه توپ بودم
ولی بعد از هر بار مسیری یک‌نواخت رو هرروز رفتم و خسته برگشتم
هرچه سعی کردم در بهترین شکل و بی‌نقص عمل کنم
در هیچ شکل راه نداد
از هر سرش باید یه‌جوری، یه چیزی می‌شد که هم
دلم نسوزه، هم اون‌جای مبارک نسوزه هم نه سیخ بسوزه نه کباب
باز از یه طرف سقوط می‌کردم
و از جایی که مدت‌هاست با همه قطع رابطه و منزوی شدم
در نتیجه به‌جز تکرار اخبار از صبح تا شبم و مکررا فشرده شدن قلبم راهی ندارم
یهو به خودم اومدم دیدم
نه تنها دستام داره می‌لرزه که، چارستون بدنم می‌لرزه
افتادم به فکر آرام‌بخش
بعد عبور از میان چند سیاه‌چاله و در مسیر زایش سحابی‌های تازه پیوسته یا رسته
نیافتن حتا یک سفید چاله که بچسبه به یک سیاه‌چاله و من بگم شزم و از وسط هر دوتاش باهم رد بشم
یا نابود می‌شم یا نه،  به‌قول استیون هاوکینگ می‌شه امیدوار بود که یا تابش آگاهی‌م به‌جا می‌مونه؟
یا به قول من دوباره از اون‌سرش بیرون می‌آیی بیرون و خلاصه که همون‌وسطای کهکشان‌ها
یک عدد زاناکس پیدا کردم 
بلکه به زور اون بتونم این چند ساعت را از فشار مغزی، متمایل به آتروپی
فارغ باشم
البته به علاوه آتیش به آتیش سیگار
بعد فهمیدم  عجب غلطی کرده بودم


ابله !!!!
 وقتی جنگلی و توپ انرژی و کسی دم دستت نیست حالت رو بگیره به دوپینگ و سه پینگ و چند پینگ نیازی نداری
ولی نه وسط پایتخت کثیفی که از کثافت  بوی طعفنش خفه‌ات می‌کنه
خلاصه که همین‌جوریاس که مردم معتاد می‌شن
معتاد هر رقم توهم‌زایی که بهشون
وهم بی‌خیالی بده





بادکنک صورتی



بچگی عاشق دو چیز بودم
یک بسته مداد رنگی
یک بسته بادکنک
در سن بلوغ هم عاشق رنگین کمون  
خلاصه که با رنگ حالم جا می‌اومد و تازه می‌شدم
بزرگ می‌شدیم و سلیقه‌ها هم مثل متقال توی آب افتاده، آب رفت
یه روز هر چی نگاه کردم به هزاران دلیل منطقی رسیدم که
هر کدوم‌ رو دوست نداشته باشم
قرمز منو به‌یاد، شاخه رزهایی می‌انداخت  که مهریه‌ام بود 
بخشیدم و خودم رو آزاد کردم
سفید به یاد، بیمارستان و دکتر ، دوا
آبی،   به یاد بغض‌های  که رو به آسمون قورت دادم
سبز به‌یادم می‌اره که چقدر از سر بی‌کسی، به جنگل چشم دوختم
خاکستری، تصویر خاطراک اندوه‌ناک و
صورتی، اولین بادکنکی که ترکید
زردهم، یاد نیم‌روهایی که از درد تنهایی خوردم
همین‌طور با هم قاطی کن و رنگ‌های تازه بساز
که زندگی به همین دلایل مثل بچگی شیرین نیست
اون‌موقع هیچی نمی‌دونستیم و از همه چیز لذت می‌بردیم
با یک نوبت کارتون سرزمین عجایب یا شب جمعه‌های مک میلان و همسرش
تا دو روز سرحال بودیم
الان تنا حسی که وقت دیدن سریال‌ها دارم، خستگی خستگی خستگی از تمام رنج‌هایی که روزی من‌هم دیدم
و تنها نتیجه‌ی موجود بیزاری از دیدن هر فیلم
اولیش فیلم  زندگی









۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

سرکار علیه عقاب



وه که چه غریبی زندگی!
پر از ناشناخته و پر ز ناشناسی‌ها
نمی‌دونم قراره از چی بگم و یا اصلا این‌جا چی می‌خوام؟
اول خرداد که رفتم
رفتم که رفتم
قصد کردم
از همون لحظه‌ی اول که رفتم
قصد کردم
قصد آزادی از شرایط بشری
از توافقات و عادت‌ها و هر چه که بهش اسمی داده بودند و ما هم باورش کردیم و
بهش گفتیم زندگی
روز اول هر چه آینه بود جمع کردم
نمی‌خواستم هربار که به آینه نگاه می‌کنم با خودم مرور کنم که
این منم
همونی که............. ازش فرار کردم
 خلاصه که توپ اون‌جا حال کردم
نه از تهرون خبر می‌اومد و نه می‌رفت و از هفتاد و هفت دولت آزاد بودم
تازه یه رفیق عقاب هم پیدا کردم که یه دو ماهی کلی ازش چیز میز یاد گرفتم
اولی‌ش مادری
باور کن
من اصلا از اولش اشتب فهمیده بودم
تخت چوبی در ایوان رو به جنگل و عصرها اون‌جا کتاب خوانی براه و گاه
با صدای سرکار علیه عقاب سرم برمی‌گشت
مدتی گذشت تا فهمیدم اون‌جا بچه داره
صبح‌ها پرواز می‌کرد
از اون بالا نشون مي‌کرد
موقعیت رو خوب می‌سنجید و به جستی شکار رو از زمین می‌کند
از ماه دوم نر و ماده درگیر آموزش پرواز و شکار بودن
بچه رو پر می‌دادن
از دور مراقبش بودن
هم‌چی که یه جا می‌افتاد و توی شاخه‌ها گیر می‌کرد
تیز بالای سرش بودن
اون‌جا مهم‌ترین درس رو گرفتم
ما نمی‌ذاریم بچه‌ها پرواز رو یاد بگیرن
می‌خوایم تو خونه بشینن و لقمه رو بذاریم دهان‌شون
در نتیجه تا وقتی زنده‌ایم درگیر بچه‌هاییم
البته کمی دیر درس مادری گرفتم ولی باز هر جا جلوی ضرر رو بگیری منفعته
مام کوپنی‌ش کردیم
قطعنامه صادر شد، کار لازم داشتی، ایمیل می‌زنی
هفته‌ای یه‌بار چک می‌کنم، مهم بود ردیف‌ش می‌کنم
گرنه تو را به خیر و ما را به سلامت
بس نیست؟
چرا دیگه
باید باقی عمر رو برای خودم زندگی کنم
مثل عقاب


هیچ فکر نمی‌کردم




یه سه ماهی اون‌جا پلکیدم
صفحات رو بستم
عکس‌ها را برداشتم و خودم را  از جهان مجاز شستم
نت را تلاق دادم
که نه همه را از جنس وابستگی
یک طلاقه، سه، طلاقه، هر چندتایی که راه می‌داد
تلفن‌ها خاموش و از نو شروع کردم
یه تارزان راست راستکی
کلی مرور کردم
روزها، ماه‌ها و سال‌های پشت سر رو نفس کشیدم
برداشتم و بدهاش و پس دادم
کلی هم ذهنم سبک شده البت
فکر کن تو مجبوری یه عمر انباری را بر دوشت حمل کنی که داره سرریز می‌کنه
و تو همه‌جاش فقط حیوونی قصه‌ای
وقت مرور تازه می‌بینی
چنی آتیش سوزوندی و به روی خودت نیاوردی و هی گفتی
آخی منه حیوونی
منه بی‌گناه
خلاصه که
از صبح به باغ و باغبونی و غروب هم از خستگی، می‌مردم
تا اول صبح که با آواز بلبل جنگلی‌ها بیدار می‌شدم
اوووووه کلی چیز یاد گرفتم
مثلا این‌که،
تا پیش از این فکر نمی‌کردم بلبلای جنگلی فصل دارن
به گمانم همیشه هستن
با تغییر فصل فهمیدم
بلبل فقط فصل بهار اون‌جاست
وقتی که گرم‌تر شد، پای کلاغا باز شد
بلبلا رفتن ، کلاغا روی شیروونی جفت پا می‌رفتن و از غروب هم
انواع سوسک‌های مختلف کنسرت داشتند
همه‌اش خوب بود
ساعتی شیفت عوض می‌شد
تازه یه چیز بهتر
بیا پایین، طولانی شد


ریشه دوانی




همون سوسک جنگلی که عصر با صداش گوشم رو کر می‌کرد
بعد از یک ماه به شاخه‌ای برگی چیزی می‌چسبیدن و پوست می‌انداختن
بعد همون سوسکای بدترکیب
پروانه می‌شدن
اواخر مرداد دیگه از سوسک‌های خاکی رنگ اثری نبود
ولی تا دلت بخواد ، باغ پر پروانه شده بود
اون‌جا یه نموره یاد جناب مولانا افتادم و اندکی هم بودا
و سرکی به تفکر باور تناسخ کشیدم
کسی چه می‌دونه؟
من که تازه خودم فهمیدم، هیچ هیچ هیچی نمی‌دونم
باور کن اندازه‌ی ارزن هم چیزی نمی‌دونم
این مدت انقده فکر کردم می‌دونم، نمی‌دونم، می‌دونم، نمی‌دونم که
مردم
یعنی نه بذار از این‌جاش بگم
یکی دوبار یه توک پا برگشتم تهرون و تندی در رفتم
ولی آخرین باری که اومدم
یعنی همین چند روز پیشا ، اومدم که یه کاری انجام بدم و زود برگردم
که گرفتار شدم
بعد تازه قدر داشتن یک وکیل خوب رو فهمیدم
اون‌جام یه نموره دادگاه بازی داشتم
ولی از جایی که بریدم، کار رو دادم وکیل و برگشتم به باغبونی و اینا
خلاصه که سه ماه باغبونی ، کتاب خوانی، تنسگریتی و با موزیک خوب
حال کردم تا وقتی مجبوری یه توک پا برگشتم که گیر افتادم
بی‌خود نمی‌گن قدیم قدما که:
هر که بامش بیش ، برفش بیشتر
شده حکایت من
ما که از پر قنداق جیب‌مون سوراخ بچه داری و دردسراش رو شب با خود می‌بریم به بستر
انقده که از بچگی انواع دادگاه و آدم ناجنس دیدم،
اگه پسر دیده بودم که تو این سن و سال
تنها نبودم خلاصه برگردیم به این‌جا، پایتخت کثیف
  کار این‌جا فقط کار خودمه و نمی‌شه به هیچ وکیلی سپرد
این شد که  دریافتم
چه خوب بود
اگه می‌شد 
در همه‌ي زندگی موکل بودم و یه وکیلی بود که
به جای من پاسخ‌گوی همه، همه‌ی همه چیز به‌جای من باشه
جای من دعوا کنه، حرص بخوره، دفاعیه بنویسه و ................. الی آخر و من هنوز در جنگل بودم
شد دوباره حکایت روز ازل

جیغ بنفشه

همون روز اول که جیغ بنفشه رو کشیدم
شک نکن اون روز هم برای یه توکه پایی چیزی اومده بودم
نه تنها گیر افتادم که همه چیزای پشت سر هم یادم رفت

افتادیم به فکر وابستگی به مه مه و مامان و جیش
شکم سیر خیال راحت
امنیت بچگی زیادی حال داد، گفتیم نه که تا تهش همین شکلی یکی هست ما رو بپاد
دغدغه‌ای نبود جز شکم و سر و دل
گور بابای پشت سری که هنوزم خیلی مطمئن نیستم
چیزی بود یا نه
اما از یه چی حتم دارم
امنیت جنینی، امن رحم مادر

اول صفحه‌ی گندم رو آزاد کردم
فقط از سر فضولی، می‌خواستم بدونم بعد این همه وقت هنوز کسی یادم، هست؟
بعد یه هفته، پارچه‌ها رو از آینه‌ها برداشتم و همون‌وقت بود که
شوکه شدم
دیدم یه خانمی با موهای سفیده سفیده سفید توی آینه بر و بر نگام می‌کنه
خب تقصیر من نیست
قاعده این بود.

که نه قرارم این بود که در هیچ آینه‌ای نگاه نکنم
در نتیجه سن و سال از یادم رفت
تاریخچه و پیشینه از یادم رفت
و هر چه پشت سر بود همه از یادم رفته بود که 

اون‌طور شاد بودم و غمم نبود
به فکر رنگ خودم و موهامم نبودم
خب آخه تنها دوستم اون‌جا خانم عقاب بود
امشب وقتی بعد چهل وهشت ساعت حرص خوردن ، چشمم به کامنت یکی از اساتید افتاد
قرار ها   همه از یادم رفت
قرار عدم تکرار و معرفی خودم به تو به خودم و ........ الی آخر
رسما نشستم پشت میز و نوشتم
همینی که تو الان داری می‌خونی
همین که بگم
ببین من همه چیز را فراموش کردم
ولی با برگشت و گیر افتادن در پیله‌ی عادت‌ها دچار شدم و باز آزادی
آزادی از بشر بودن، همه از یادم رفت
که البته فهمیدم
من فقط فرار می‌کنم.

الان هم در حال فرار از دست عقربه‌های ثانیه شمارم که سنگین
سنگین کش می‌آد و نمی‌دونم تا فردا و روز دیگر و حرص مجدد زمان را چگونه تاب آرم

خدایا منو زودتر از این‌جا خلاصم کن که برگردم به تارزان




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...