بچگی عاشق دو چیز بودم
یک بسته مداد رنگی
یک بسته بادکنک
در سن بلوغ هم عاشق رنگین کمون
خلاصه که با رنگ حالم جا میاومد و تازه میشدم
بزرگ میشدیم و سلیقهها هم مثل متقال توی آب افتاده، آب رفت
یه روز هر چی نگاه کردم به هزاران دلیل منطقی رسیدم که
هر کدوم رو دوست نداشته باشم
قرمز منو بهیاد، شاخه رزهایی میانداخت که مهریهام بود
بخشیدم و خودم رو آزاد کردم
سفید به یاد، بیمارستان و دکتر ، دوا
آبی، به یاد بغضهای که رو به آسمون قورت دادم
سبز بهیادم میاره که چقدر از سر بیکسی، به جنگل چشم دوختم
خاکستری، تصویر خاطراک اندوهناک و
صورتی، اولین بادکنکی که ترکید
زردهم، یاد نیمروهایی که از درد تنهایی خوردم
همینطور با هم قاطی کن و رنگهای تازه بساز
که زندگی به همین دلایل مثل بچگی شیرین نیست
اونموقع هیچی نمیدونستیم و از همه چیز لذت میبردیم
با یک نوبت کارتون سرزمین عجایب یا شب جمعههای مک میلان و همسرش
تا دو روز سرحال بودیم
الان تنا حسی که وقت دیدن سریالها دارم، خستگی خستگی خستگی از تمام رنجهایی که روزی منهم دیدم
و تنها نتیجهی موجود بیزاری از دیدن هر فیلم
اولیش فیلم زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر