چهارم پنجم تیر که تهران بودم، در یک عملیات به خیال خودم، شجاعانه
هر چه آرام بخش ، التیام بخش ، ضد تورم، ضد توهم ..... که توی خونه داشتم
از طبقهی پنجم ریختم بیرون و خودم را به آزادی سپردم
یکی نبود بگه: ابله
از وسط بهشت اومدی، انرژیا توپ توپ؛ توپ نبند به اسلحههای گرم
رفتم و برگشتم
هنوز اولاش توپ و نیمه توپ بودم
ولی بعد از هر بار مسیری یکنواخت رو هرروز رفتم و خسته برگشتم
هرچه سعی کردم در بهترین شکل و بینقص عمل کنم
در هیچ شکل راه نداد
از هر سرش باید یهجوری، یه چیزی میشد که هم
دلم نسوزه، هم اونجای مبارک نسوزه هم نه سیخ بسوزه نه کباب
باز از یه طرف سقوط میکردم
و از جایی که مدتهاست با همه قطع رابطه و منزوی شدم
در نتیجه بهجز تکرار اخبار از صبح تا شبم و مکررا فشرده شدن قلبم راهی ندارم
یهو به خودم اومدم دیدم
نه تنها دستام داره میلرزه که، چارستون بدنم میلرزه
افتادم به فکر آرامبخش
بعد عبور از میان چند سیاهچاله و در مسیر زایش سحابیهای تازه پیوسته یا رسته
نیافتن حتا یک سفید چاله که بچسبه به یک سیاهچاله و من بگم شزم و از وسط هر دوتاش باهم رد بشم
یا نابود میشم یا نه، بهقول استیون هاوکینگ میشه امیدوار بود که یا تابش آگاهیم بهجا میمونه؟
یا به قول من دوباره از اونسرش بیرون میآیی بیرون و خلاصه که همونوسطای کهکشانها
یک عدد زاناکس پیدا کردم
بلکه به زور اون بتونم این چند ساعت را از فشار مغزی، متمایل به آتروپی
فارغ باشم
البته به علاوه آتیش به آتیش سیگار
بعد فهمیدم عجب غلطی کرده بودم
ابله !!!!
وقتی جنگلی و توپ انرژی و کسی دم دستت نیست حالت رو بگیره به دوپینگ و سه پینگ و چند پینگ نیازی نداری
ولی نه وسط پایتخت کثیفی که از کثافت بوی طعفنش خفهات میکنه
خلاصه که همینجوریاس که مردم معتاد میشن
معتاد هر رقم توهمزایی که بهشون
وهم بیخیالی بده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر