پر از ناشناخته و پر ز ناشناسیها
نمیدونم قراره از چی بگم و یا اصلا اینجا چی میخوام؟
اول خرداد که رفتم
رفتم که رفتم
قصد کردم
از همون لحظهی اول که رفتم
قصد کردم
قصد آزادی از شرایط بشری
از توافقات و عادتها و هر چه که بهش اسمی داده بودند و ما هم باورش کردیم و
بهش گفتیم زندگی
روز اول هر چه آینه بود جمع کردم
نمیخواستم هربار که به آینه نگاه میکنم با خودم مرور کنم که
این منم
همونی که............. ازش فرار کردم
خلاصه که توپ اونجا حال کردم
نه از تهرون خبر میاومد و نه میرفت و از هفتاد و هفت دولت آزاد بودم
تازه یه رفیق عقاب هم پیدا کردم که یه دو ماهی کلی ازش چیز میز یاد گرفتم
اولیش مادری
باور کن
من اصلا از اولش اشتب فهمیده بودم
تخت چوبی در ایوان رو به جنگل و عصرها اونجا کتاب خوانی براه و گاه
با صدای سرکار علیه عقاب سرم برمیگشت
با صدای سرکار علیه عقاب سرم برمیگشت
مدتی گذشت تا فهمیدم اونجا بچه داره
صبحها پرواز میکرد
از اون بالا نشون ميکرد
موقعیت رو خوب میسنجید و به جستی شکار رو از زمین میکند
از ماه دوم نر و ماده درگیر آموزش پرواز و شکار بودن
بچه رو پر میدادن
از دور مراقبش بودن
همچی که یه جا میافتاد و توی شاخهها گیر میکرد
تیز بالای سرش بودن
اونجا مهمترین درس رو گرفتم
ما نمیذاریم بچهها پرواز رو یاد بگیرن
میخوایم تو خونه بشینن و لقمه رو بذاریم دهانشون
در نتیجه تا وقتی زندهایم درگیر بچههاییم
البته کمی دیر درس مادری گرفتم ولی باز هر جا جلوی ضرر رو بگیری منفعته
مام کوپنیش کردیم
قطعنامه صادر شد، کار لازم داشتی، ایمیل میزنی
هفتهای یهبار چک میکنم، مهم بود ردیفش میکنم
گرنه تو را به خیر و ما را به سلامت
بس نیست؟
چرا دیگه
باید باقی عمر رو برای خودم زندگی کنم
مثل عقاب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر