بدی سنی که داره رو به بالا میره، همینه
همه فشنگها رو مصرف کردی
بچگی کافی بود وقت خواب، از زیر لحاف یواش بگیم، خداجونم میشه فلان کار رو بکنی؟
و معمولا هم بخاطر تنوع شدید موضوعات
تند و تند از یاد میرفت و البته بیشتر هم مستجاب بود
اونام که نبود فراموش میشد
به سن بلوغ انواع نذر و نیاز و .. بود
در جوانی دخیل میبستیم، یه امام زاده میرفتیم، شفا بود
سن که بالاتر میشد، رسیدن به خدا و امنیت حضور او دور تر میشد
گاه طریقت و گاهی هم شریعت
راهها هی سختتر و فاصلهی من تا باور شما ، دور تر میرفت
انواع حواله به قیامت و سینه کوبی هم جواب میداد و بازار کارما داغ بود
ازیه جایی شیب جاده بیشتر و رسیدن به خدا دشوار تر و یهجایی هم یه روزی گم شد
از بودا تا کریشنا و شیوا و گیتا بگیر تا برو آخر
اینجایی که من هستم دیگه، هیچ، هیچ ، هیچی هم جواب نمیده که حتا لحظهای هم که شده
دل آدم آروم بگیره
چون میدونی اینها همهاش بیفایده است و
نجات دهندهای هیچ جا نیست
حتا گریه هم دل رو وا نمیکنه
نه نامهنگاری به فرشتهها جواب میده
و نه ذهنت به چیزی راه میده
مات منتظر انفجار مغزی میشینی
انقدر که کلهات یهو بترکه و
قلبت وایسته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر