۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

جمعه در باغ فم

صبح این جمعه با عطر هلوی بهشتی و گلابی‌های بزرگ باغ پدری آغاز می‌شه که کوچکترین اثری از آن نذاشتند  بمونه
در نتیجه من در خیالاتی سبک  به باغ ایام خوب کودکی برمی‌گردم
 باغی از جنس خاطرات بلورین
پر از درختان سیب و گردو
عطر شبدر
اون‌جایی که   همه‌ي روزهایش برای من جمعه بود و من عاشق روزهای جمعة همراه با پدر
در ، جهان به باغ ملی باز می‌شد و صدای نبض انسان را می‌شد در آن شنید
طبق معمول این وقت روز باید پدر در ایوان نشسته و همشهری ها یک به یک به دیدنش می‌آمدند
و من که دزدانه  از پشت پنجره سرک می‌کشیدم و می‌دیدم که چطور آن‌همه مردان خمیده پشت  سفید موی تر از او احترامش می‌گذارند

پس، همه مثل من
پدر را خیلی خیلی بزرگ می‌دانستند
و من با خاطری امن دنبال کار خود می‌رفتم که هم‌چنان جهان جایی امن و مطمئن است
اما نه پدر گفته بود این‌چنین زود تنهایم خواهد گذاشت
و نه کسی  گفته بود
این جهان اصلا جای امنی نیست
جای مهر ورزیدن نیست
جای عشق‌بازی نیست
این‌جا مکان هجر است
هجران و تنهایی
و چه زیباست هم‌چنان کودکی و کاش هرگز بزرگ نمی‌شدم
و پدر هم‌چنان بود، من در تفرش و
بانو مرضیه و بنان می‌خواندند و صدای پمپ آب استخر نمی‌گذاشت صدایی بیرون از باغ را بشنویم
به‌قول مجید :
جمعه، جمعه آقام و شنبه، شنبة آقام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...