خب بذار اعترافات آخر سال رو بکنیم که لال از این سال نرفته باشیم
اوضاع من هیچ خوب نیست، نیست و بیدلیل هم نیست
از اونجایی شروع شد که تصمیم به گیاهخواری گرفتم. بعد رفتم تو مود روزه دراز مدت
این ژانگولر بازیها هیچی کاری نکنه، حسن عمدهاش جابهجایی کانون ادراک در ماست
البته اگر واقعا چنین چیزی وجود داشته باشه؟
این جابهچایی معمولا همراه با افسردگی و حزن شدیدی میشه که معمولا نمیدونیم چرا بیگاه پیداش شد؟
بعد در ادامه احساس کردم توقعم از همه چیز داره میره بالا
بهجای اینکه بیاد پایین
متوجه شدم تمام این مدت با خشونت تمام مشغول سرکوب ذاتم بودم
سرکوب هیچ خوب نیست. از درون حجمش افزایش پیدا میکنه و یهروز منفجر میشه
زدم به بیعاری
حتی نماز و کتاب و بساط پیغمبری رو برچیدیم و دیدم
وای خیلی عقب؟
نمی دونم کجا. هرچی هست که دیگه اون آدم قبلی که با همهچیز شاد میشد و با چهارتا دلبری، دلش همچین بگی یا نگی یه چیزیش میشد. رفته
یه موجود سرد و سخت و پر از اداهای برحسب عادت گرم ظاهری
آره ظاهرم از گرم گذشته و به داغی رسیده
اما باطنم تو گویی کوهی از برف
من در واقع نمیدونم کی هستم؟
نمیدونم به چی اعتقاد دارم؟
دیگه نمیدونم چی میخوام یا از چی گریزونم؟
دیگه نمیدونم باید چه کنم؟
در واقع من نه خدا
که خودم
عادتهام
شاکلة هزار سالهام و دیگه نمیدونم چه چیزهایی رو از دست دادم که اینطور پریشونم
بیشک باور خودم از همهاش مهمتر بود
که زندگی منو به شکلی معجزه وار و اسرارآمیز درآورده بود
حالا نمیدونم کدوم منم من؟
اوضاع من هیچ خوب نیست، نیست و بیدلیل هم نیست
از اونجایی شروع شد که تصمیم به گیاهخواری گرفتم. بعد رفتم تو مود روزه دراز مدت
این ژانگولر بازیها هیچی کاری نکنه، حسن عمدهاش جابهجایی کانون ادراک در ماست
البته اگر واقعا چنین چیزی وجود داشته باشه؟
این جابهچایی معمولا همراه با افسردگی و حزن شدیدی میشه که معمولا نمیدونیم چرا بیگاه پیداش شد؟
بعد در ادامه احساس کردم توقعم از همه چیز داره میره بالا
بهجای اینکه بیاد پایین
متوجه شدم تمام این مدت با خشونت تمام مشغول سرکوب ذاتم بودم
سرکوب هیچ خوب نیست. از درون حجمش افزایش پیدا میکنه و یهروز منفجر میشه
زدم به بیعاری
حتی نماز و کتاب و بساط پیغمبری رو برچیدیم و دیدم
وای خیلی عقب؟
نمی دونم کجا. هرچی هست که دیگه اون آدم قبلی که با همهچیز شاد میشد و با چهارتا دلبری، دلش همچین بگی یا نگی یه چیزیش میشد. رفته
یه موجود سرد و سخت و پر از اداهای برحسب عادت گرم ظاهری
آره ظاهرم از گرم گذشته و به داغی رسیده
اما باطنم تو گویی کوهی از برف
من در واقع نمیدونم کی هستم؟
نمیدونم به چی اعتقاد دارم؟
دیگه نمیدونم چی میخوام یا از چی گریزونم؟
دیگه نمیدونم باید چه کنم؟
در واقع من نه خدا
که خودم
عادتهام
شاکلة هزار سالهام و دیگه نمیدونم چه چیزهایی رو از دست دادم که اینطور پریشونم
بیشک باور خودم از همهاش مهمتر بود
که زندگی منو به شکلی معجزه وار و اسرارآمیز درآورده بود
حالا نمیدونم کدوم منم من؟
ببین!! تو هم به خودت سخت نگیر. آخه چه کاریه؟!!! خوب می نویسی شهرزاد عزیز...هر بار میام کلی ذوق می کنم
پاسخحذفمرسی نازنین
پاسخحذفباورم نمیشه فقط میآیم که همینطوری بریم
همهاش منتظرم یه چیزی
معجزه
تغییر جهان
بالاخره برای من و برای تک تک ما یک برنامهای چیده شده یا نه؟
یک سفر
همین طور بیای و بری؟
پذیرش این سخته
به هر حال مرسی که شماها را دارم
که این مواقع بهم دلداری بدین